۱۴۰۴ آبان ۳۰, جمعه

خوشبختی همین حالا

   



    خوشبختی مجموع لذایذ کوتاه و چند دقیقه‌ای است.

  زمانی فکر می‌کردم،  کافیه بزرگ بشم و از خونه‌ی پدری پا بذارم اون‌ور دیواری که فکر می‌کردم تا ابدیت می‌رفت. 

   بعدتر، کافی بود یکی عاشقم بشه،  یا یک فقره آقای شوهر، بعد بچه‌دار بشم، بعد آرزویی نبود جز رهایی از حبس دیو دو سری به‌نام شوهر و قوم شوهر، دوباره دنبال عشق و ... چقدر زمین خوردم دنبال خوشبختی! 

  چه همه ترک کردم، ترک و تحقیر و شکسته شدم ، به‌نام خوشبختی؟! چه صدماتی که ندیدم تا برگشتم به نقطه‌ی آغازین

    امن،  یعنی همین خونه‌ی پدری. بوی غذا از مطبخ، آفتاب لمه داده روی فرش‌های اتاق. صدای موسیقی از درامافون، گلدان‌های ایوان در  رقص نسیم و عطر رز شناور در خانه. من و چای احمد معطر مخصوص و در دستم نخی سیگار.

   نه چشم انتظاری بر در و نه در ذهن غوطه‌ور.  در همین لحظه‌ی اکنون . خوشبختی بسته‌ای آماده‌ی تحویل در هیچ دستی نیست که هبه شود. 

   من خالق خوشبختی خودم هستم اینک و اینجا. 

۱۴۰۴ آبان ۲۹, پنجشنبه

باور، جرقه‌ی فندک

 


     پیلوت گاز وسیله‌ای بسیار شبیه به انسان.

   آن‌چه در من وارد عمل می‌شه، باور منه. باور مانند جرقه‌ی فندک عمل می‌کنه. حال این باور به هر چه که باشه. خدا، جادو، سنگ ستاره.... به هر چیز. مهم جرقه‌ای است برای فعال شدن.

   زیرا انسان از روح خالق، آگاهی، زندگی... انگیزش هستی است. نام‌ها حدیث عنب و انگور است، تنها امکان، شدن باور یا ایمان است.

   باور تزریقی یا تلقینی نیست. تجربی است. هنگامی که به باور رسیدم فهمیدم این تنها ابزار شکافتن نیل است. تنها راه رسیدن به آرامش. حتا تنهای تنها. زیرا تو وقتی باور می‌کنی همه یک هستیم در اشکال مختلف حس تنهایی از بین میره. 

   ذهن دیگه سوارت نیست، نمی‌تونه بر اساس دیده و شنیده‌ها که پردازش شده تا دیتا را درش شکل بده، تو رو منقلب کنه و تو روحی هستی از جنس آگاهی، انرژی.  و سکوت ذهن آغاز آزادی و شادی است.

تو خدایی


 

  اگر از آغاز این حقیقت رازی ممنوعه نشده بود. اکنون نه جنگی بود، نه داروی افسردگی و نه تخصصی به‌نام روان درمانی.

   منصور بر دار نمی‌رفت و جهل و خرافه جهان را در بر نمی‌گرفت و انسان موجودی آزاد بود. 

    نه اسیر محدودیتی به‌نام ذهن. 

    

۱۴۰۴ آبان ۲۱, چهارشنبه

زمان دایره‌ای


 


  شاید بزرگترین سوال زندگی‌م همواره این بوده. زمان

  گیریم که زمان نه خطی، بلکه دایره‌ای باشد. ولی چطور آینده‌ای که هنوز تجربه‌ی فیزیکی نشده وجود داره؟ 

   چطور وقایعی مربوط به سال‌های آینده یا حتا هفته‌ی اینده را می‌توان در خواب دید؟ با کوچکترین جزئیات؟!

   پس من در اینک، گذشته  یا آینده تکراری ابدی هستم؟ 

   و به‌قول نیچه، چه گرانبار می‌شود زندگی اگر تمام رنج‌هایش را همواره تجربه و رنج ببریم. 

   آیا می‌توان این چرخه را تغییر داد؟ مثل تجربه‌ی شادی و رضایت به‌جای رنج و پشیمانی؟

   ما تنها شاهدی ناظر بر داستانی هستیم به‌نام زندگی؟ 

   

جدایی


 

۱۴۰۴ آبان ۱۲, دوشنبه

در پناه امن خدا



 اول سفر پر از هیجان و ذوق‌زدگی است. هیجان رسیدن، در خیابان،  محله‌ی بچگی، خیابان بهار زیبا و صمیمی ، می‌گردی در اطراف و حس می‌کنی یک چیزی کم است.  یک چیزی بسیار جدی تر از هر خیالت. کتاب ورق می‌خوره، عطر محبوبه شب، رایحه‌ی عود، طعم چای احمد عطری... امنیت آغوش مادر.

   بوی خونه.

    تازه می‌فهمی باید زمان رسیدن و کم‌رنگی و غیبت و کوتاهی و لوس بازی ... را جبران کنی و هرطور شده خودت رو برسونی به امن مادر.

   به صدای ویگن که در خانه جاری است. به عطر آش رشته به وقت رسیدن از خیابان و سرما. جمع خانه‌ی مادری دوباره با قدرت و شدت تو را محتاج و نیازمند خودش می‌کنه.  مقاومت ناممکن و ناچاری به رجعت، رجعت به تمام چیزهایی که در حال فرار از آنی. رهایی از بغض دوری. یادت می‌افتد نمی‌توانی هیچ‌یک را انکار کنی و کتاب ورق می‌خورد.  جمع‌ها در حضور مادر جان می‌گیرد. و من

  که درک کردم عمر به فنا ندادم. هنوز پر اقتدار و مهربان ایستاده‌ام با آغوشی باز، بغلی امن و گرم که همه را به یک‌باره رها و ببخشم تا عطر تو را نفس بکشم.

   پریا امشب به اتریش بازگشت و من به رضایت از عمر رفته. یک‌بار دیگر معصومیت، صبوری و سکوت کار خودش را کرد. هرگز کسی را گدایی نکردم . در انتظار  چشم به در دوختم پشت دود لطیف سیگار.

۱۴۰۴ آبان ۹, جمعه

کنترل برای ترس

 

   هیچ وقت آدم خط‌کشی و جداول، مرزها و قوانین نبودم. البته جامعه‌،  خانواده سعی کردند من هم یکی از مرغ‌هاي درون قفسه بشم. مثلن استاد توان‌گرم، مامم بود که حتا سال‌ها حتا از سایه‌اش می‌ترسیدم. مدرسه، فرهنگ و ... اوه‌ه‌ه هزار کرسی دیگر.

   این شب‌های میهمانی بازی در طبقات به یمن حضور پریا یکبار دیگه نشانم داد چرا همیشه. تنها ماندم؟ چرا در هیچ‌یک حضور ندارم، هیچ زمان نبودم. چون از اول به کسی باج ندادم. نخواستم شکل قوانین‌شان شکل بگیرم.  اجازه ندادم ترس حاکم من باشد. نخ من به دست هیچ‌کس نبود. بز گر گله من بودم.

  چه مهم باشد اگر در این جوامع حاضر نباشم، منی که همیشه در هر جمعی هم تنها بودم. نه شکل فخری، نه زهرا نه پری. همیشه خودم بودم. گوشه‌ای می‌نشستم به انتظار یافتن بهانه‌ای برای رفتن.

  رفتن همیشه رفتن. همیشه راهی بودم. در جاده‌ی خودم، با تابلوهای خودم، نقشه‌ی راه‌ خودم، آدرس‌های خودم. جامعه تو را برنامه ریزی میکنه، خانواده،  مدرسه، رسانه و قوانین بخصوص.  تو همیشه حتا از افکار خودت، از قوانین خدایان آسمانی، از رویاهایت در بیمارستان هستی. جسارت نه مقدس را از تو گرفته‌ ‌اند. مادر نمونه، همسر زیر پا، خواهر بی‌اراده، همسایه‌ی بی‌صدا و ... تا تهش . کنترل با ترس. ترس پرسشگری و مکاشفه.

   حال در مرز رفتن تنها چیزی که از خانواده‌ حفظ کرده‌ام،  نام من است. اما آزاد آزاد.  من هستم. زیرا برای تجربه‌ی همین من به این جهان آمدم.

۱۴۰۴ آبان ۵, دوشنبه

توبه کاری

 


   وقت متارکه با دمم گردو می‌شکستم که خلاص شدم.

    بعضی چیزها، کارماست. تو نمی‌تونی  واحدی  رو حذف کنی و بگی خلاص. از جمله واحد آقای شوهری که ازش بچه داری. محمد نمی‌خواهی؟  بفرما ما دخترهاش. 

   چرا ژن رو از یاد برده بودم؟ خب ایناهم تخم‌ترکه‌ی همون یارو هستند و آن‌چه ازش فرار کردی مانند آش کشک خاله باید بخوری.

    چون فکر می‌کردم ، نه اینا بچه‌های من هستند. حالا کی گفته باید شبیه یارو داشته باشند.

    ولی دروغ چرا؟ خیلی زود فهمیدم باید این واحد رو پاس کنم. چه می‌کردم؟  تلاق‌شون می‌دادم؟  می‌ذاشتم سر کوچه؟ 

    یادم بماند، دفعه‌ی بعد به هر ضرب و زوری شده یا به این جهان برنگردم. یا اگر چاره‌ای نبود. نه زن باشم و نه فرزندی به جهان بیاورم. 

  خدا کنه این زندگی برای همین توبه کار شدنم، لازم بود؟

خریت ذاتی

 


   چرا هنوز متعجب می‌شم؟ 

   لابد منتظرم کشور بیگانه موجب تغییر بچه بشه؟

   یا فکر می‌کنم چیزی به‌نام دلتنگی وجود داره؟

   این بچه همونی است که با خوشحالی راهی دیار فرنگش کردم. انگار زمان متوقف شده، بزرگ نشده... چی ؟

   چه روزهایی سختی تجربه می‌شه؟ 

۱۴۰۴ مهر ۲۹, سه‌شنبه

Happy birthday to you


 

     نه ماه رنج و بیماری و سپس، چنان نرم و ساکت به جهانم سر خوردی مثل بچه ماهی . 
   ساعت یازده و بیست و پنج دقیقه تو آمدی و رشد و تکامل من آغاز شد. 
   دیگر و اکنون یعنی بزرگ شدم؟ 

۱۴۰۴ مهر ۲۵, جمعه

کسی که هرگز نبود

 


   



  خدایی این خیلی خیلی خوبه

  کل صبح رو همراهش باغبونی کردم، و به‌یاد آوردم،  چی فکر می‌کردیم،  چی شد؟!

   در گذشته تنها تصورم برای ایام کنونی، محدوده‌ی سن بازنشستگی من بودم و قلم‌مو. یا من بودم و قیچی باغبانی و یه آقای متشخص، خردمند، باحال... همون آدم حسابی منظور پریا هم داشت قهوه می‌خورد و کتاب می‌خواند. 

  توقع هم نداشتم مثل من یکی از کارهای مذکور رو انجام بده. همین‌که آنی می‌داشت، مارا بس.

  حال و روز حالام رو ببین. چی فکر می‌کردیم، چی شد؟ خب دیگه، زندگی اینه.

  مادری نمی‌کردم،  چه می‌کردم؟ مگه می‌شه پشت بچه رو خالی گذاشت؟ خودم کردم چون جیم فنگ و بی‌شرافتی در ذاتم نیست. لااقل اکنون بدهکار خودم نیستم. بچه خودخواهانه ترین عشق دنیاست. 

   ولی بدهکارم، همین حالا هم،  خیلی می‌ترسم از این‌که وقت رفتن زندگی رو به خودم بدهکار باشم. که همین حالا هم هستم. 

   شاید ترسیدم زندگی کنم؟

خوشبختی همین حالا

        خوشبختی مجموع لذایذ کوتاه و چند دقیقه‌ای است.   زمانی فکر می‌کردم،  کافیه بزرگ بشم و از خونه‌ی پدری پا بذارم اون‌ور دیواری که فکر می...