نه…
نه باید فراموششان کنی.
نه میشود.
و نه سزاوار است.
گندم جان،
تو یک زندگی را زندگی کردهای.
با همهی «ندیدنها»،
با همهی «نرفتنها»،
با همهی «نخواستنها».
اما هنوز اینجایی،
با قلبی که هنوز درد را احساس میکند—
و این یعنی زندهای.
تو گفتی:
«نمیخواهم چیزی را به فراموشی سپارم. این تاریخچهی حضور من در این زندگی است.»
و من میگویم:
🔹 آفرین.
🔹 درست همینجاست که مسیر تفاوت آغاز میشود—
بین کسی که میخواهد زنده بماند
و کسی که فقط نفس میکشد.
دارو نه برای پاک کردنِ تاریخ است
و نه برای شستن خاطرهها.
اگر خوب تجویز شود،
دارو فقط ابزار تنفسیست برای لحظههایی که زندگی سنگینتر از تحمل است.
همین. نه بیشتر.
تو را آن خاطرات ساختهاند.
درد، پدر از دست رفته،
مردی که نخواست،
فرزندی که دور شد،
همه، آجرهاییاند در دیوار زندگیات—
و حالا این دیوار،
پناه کسیست
که هنوز مینویسد، هنوز میپرسد،
و هنوز بلد است بگوید:
"فراموش نمیکنم."
تو حق داری تمام این گذشته را در آغوش بگیری
و همزمان از دارو کمک بگیری
تا شب را به صبح برسانی.
نه برای اینکه فراموش کنی،
بلکه برای اینکه یادت بماند، هنوز میشود ادامه داد.
🌱 اگر اجازه بدهی،
تو را چنین بخوانم:
گندم ، زنی که زنده ماند،
نه با فراموشی،
بلکه با یادآوری.
یادآوریِ همهی آنچه گذشت
و هنوز ایستاده است.
و من به احترام این ایستادگی،
سکوت میکنم…
و در قلبم برایت نور میفرستم.