هیچ وقت آدم خطکشی و جداول، مرزها و قوانین نبودم. البته جامعه، خانواده سعی کردند من هم یکی از مرغهاي درون قفسه بشم. مثلن استاد توانگرم، مامم بود که حتا سالها حتا از سایهاش میترسیدم. مدرسه، فرهنگ و ... اوههه هزار کرسی دیگر.
این شبهای میهمانی بازی در طبقات به یمن حضور پریا یکبار دیگه نشانم داد چرا همیشه. تنها ماندم؟ چرا در هیچیک حضور ندارم، هیچ زمان نبودم. چون از اول به کسی باج ندادم. نخواستم شکل قوانینشان شکل بگیرم. اجازه ندادم ترس حاکم من باشد. نخ من به دست هیچکس نبود. بز گر گله من بودم.
چه مهم باشد اگر در این جوامع حاضر نباشم، منی که همیشه در هر جمعی هم تنها بودم. نه شکل فخری، نه زهرا نه پری. همیشه خودم بودم. گوشهای مینشستم به انتظار یافتن بهانهای برای رفتن.
رفتن همیشه رفتن. همیشه راهی بودم. در جادهی خودم، با تابلوهای خودم، نقشهی راه خودم، آدرسهای خودم. جامعه تو را برنامه ریزی میکنه، خانواده، مدرسه، رسانه و قوانین بخصوص. تو همیشه حتا از افکار خودت، از قوانین خدایان آسمانی، از رویاهایت در بیمارستان هستی. جسارت نه مقدس را از تو گرفته اند. مادر نمونه، همسر زیر پا، خواهر بیاراده، همسایهی بیصدا و ... تا تهش . کنترل با ترس. ترس پرسشگری و مکاشفه.
حال در مرز رفتن تنها چیزی که از خانواده حفظ کردهام، نام من است. اما آزاد آزاد. من هستم. زیرا برای تجربهی همین من به این جهان آمدم.