خدایی این خیلی خیلی خوبه
کل صبح رو همراهش باغبونی کردم، و بهیاد آوردم، چی فکر میکردیم، چی شد؟!
در گذشته تنها تصورم برای ایام کنونی، محدودهی سن بازنشستگی من بودم و قلممو. یا من بودم و قیچی باغبانی و یه آقای متشخص، خردمند، باحال... همون آدم حسابی منظور پریا هم داشت قهوه میخورد و کتاب میخواند.
توقع هم نداشتم مثل من یکی از کارهای مذکور رو انجام بده. همینکه آنی میداشت، مارا بس.
حال و روز حالام رو ببین. چی فکر میکردیم، چی شد؟ خب دیگه، زندگی اینه.
مادری نمیکردم، چه میکردم؟ مگه میشه پشت بچه رو خالی گذاشت؟ خودم کردم چون جیم فنگ و بیشرافتی در ذاتم نیست. لااقل اکنون بدهکار خودم نیستم. بچه خودخواهانه ترین عشق دنیاست.
ولی بدهکارم، همین حالا هم، خیلی میترسم از اینکه وقت رفتن زندگی رو به خودم بدهکار باشم. که همین حالا هم هستم.
شاید ترسیدم زندگی کنم؟