۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

خدایا معجزه‌ کن برای این مردم ناباور

ما که امسال را به نام رضایت قلبی مفتخر کردیم
گو این‌که شروع خوبی داشت
بر خلاف سال‌های گذشته به سبک تراکتور خونه تکاندیم و به عید دیدنی رفتیم و به دیدن‌مان آمدند
سه روز اول که خلاصه حسابی خوش‌مون گذشت
روز چهارم هم راهی شمال شدم
البته این‌بار برخلاف گذشته که دیگران با ما قرار می‌گذاشتند
امسال بر حسب فیلم‌هایی که در سال گذشته کپچر گرفتم خودم خانواده‌ی پسر خاله‌ی عزیز رو انتخاب و دعوت کردم
صبح زود راهی شدیم، جاده آفتابی و امن و خلوت و ساعت دو هم رسیدیم چلک
اندکی تاخیر داشتیم که به دلیل ترافیک بین شهری بود
یعنی از نور تا علمده و ... صلاح‌الدین کلا
حسابی شهر شلوغ بود خلاصه
همین‌طور یه چند روزی بهمون خوش گذشته بود که از تهران تلفن زده شد
می‌دونی من همیشه خواب می‌بینم، تا شمال می‌رم و هنوز ننشسته، خانم والده با یک پیغام برم می‌گردونه تهران
که البته سابقه داره
اما این دفعه تلفن مزخرفی بود که حال جمیع ما را کرد اندرون پیت
یک تصادف ساده و احمقانه اون هم جلوی در خونه باعث شد که پسر خواهرم الان شش روزه در کماست
از جایی که به انواع امور معجزات معنقد و دیدم ما شدیم یک گروه و باقی گروه دیگه
اوه یادم رفت بگم که پنج شنبه شتابان برگشتیم تهران
القصه که از ما معجزه در راه است و از دیگران خیر عزرائیل است که می‌تازد
امروز بالاخره نزدیکای ظهر خبر دادند، مادرش رو برای اهدا راضی و آماده کنید
فکر کن
کدوم مادری می‌تونه برای پسر بیست و شش ساله‌اش چنین آمادگی داشته باشه که
یک‌باره همه چیز دگرگون شد
ساعت سه گفتند: ضربان قلب تغییر کرده. مردمک به نور واکنش نشون می‌ده و ورم مغز داره از بین می‌ره
از همه بهتر این‌که به نیشگون‌های نرس واکنش نشون می‌ده 
و من باز به یاد ابیات شمس می‌افتم که بارها در زندگی‌ام درخشیدن پیدا کرده
در من بشارتی هست و در عجبم از این مردمان
که بی این بشارت شادند
من خدا رو باور دارم و معجزه‌اش رو دیدم
برای انتظار معجزه مجبوریم رفتار غیر عادی داشته باشیم
از جمله خندیدن و انتظار کشیدن، بزک کردن و با لباس شاد به بیمارستان رفتن و ممنوع ساختن هر گونه گریه  و زاری بر حسب ناامیدی
خلاصه که خداوندا این بار هم معجزه‌ات را شامل حال این خانواده بفرما
آمین

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

خلاصه که منم



صدای نوازنده‌ی دوره گرد کوچه را عطر افشان کرده
عطری از دور دستای خاطره که با تو از شادی نوروز و آمدن بهار می‌گه
خونه‌های تکان‌ده شده و رنگ‌های تازه و شادی که در میان اسباب‌ها پیچیده
به تو می‌گه، باید شاد باشی 
دستت خودت نیست
 چون مردم همه شادند
خلاصه که منم دست به عملیات تازه زدم و با خرید جعبه‌ای بنفشه و چند گلدان پامچال
آمدن بهار را در خونه تائید کردم 
خدایا این سال جدید را سراسر رضایت قرار بده
فارغ از هراس جنگ و بیماری، به دور از قهر و کینه
سال نود برای من سال خوبی بود
نه
سال بسیار خوبی بود
گذشتن از گذشته و استقرار در اینک از موهباتش بود
خدایا سال نود و یک را از نود سرشار تر فرما
که همه‌ی دل‌خوشی ما همین شادی‌های کوچک و اندک
و همین رسیدن به آزادی و رهایی از هر قید و بند
 

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

بنفشه خانوم

فکر کن!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد از دو هفته بشور و بمال از شیشه‌ها گرفته تا ارسی و مطبخ
و برگرداندن برخی گل‌دان‌های قدیم ایوان از خانه‌ی خانم والده 
هم‌چین که اومدم یه نفس راحت بکشم که خانم ابر، تشریف آوردن و جلوی خورشید را گرفت
هم چین یهویی دلم هوری ریخت که ، خاک به گورم نه‌که بناست بارون بیاد؟
و از جایی که در هر شرایط چادر به کمر آماده مواجهه با هر امر طبیعی نشستم
جستی زدم به مطبخ و دیگ مسی لوبیا چیتی رو گذاشتم روی اجاق هیزمی
بعد هم گلدونا رو یکی یکی کشیدم کنار دیوار تا بلا ملایی سرشون نیاد
یه چند ساعتی گذشته و عدس هم پخت و آش جا افتاد و داشتم رشته‌ها رو از مجمه مسی می‌ریختم تو دیگی که   بخار گشنیز و اسنفاجش مطبخ رو پر کرده بود
حس کردم داره یه بوهای غریبی می‌آد، از اون پایین سرکی به حیاط آب جارو شده‌ی بالای سرم کشیدم که دیدم
واویلا
 برف می‌آد
به سه شماره کاسه گل‌سرخی رو پر آش کردم و به دو،  جست زدم تو اتاق هشتی و سر خوردم زیر کرسی
همین‌طور که چشمم به برف بی‌حیا بود، آش تموم شد و پلکام افتاد روی هم
خودم رو زیر لحاف کرسی عتیقه‌ی بی‌بی گم کردم 
 یه نیم ساعتی چرتم برده بود که صدای زنگ شتری حیاط بیدارم کردخدجه خانوم بود. دستش درد نکنه برام سبزی تازه آورده بود
گفتم بیام یه چند خطی خبرنامه کنم که چه کشیدیم ما با این بهار بلاتکلیف 
دیروز می‌خواستم یه جعبه بنفشه از مش جعفر بگیرم بزنم توی جعبه گلی
خوب شد وقت نکردم‌ها. 
واله الان می‌باسته غصه بنفشه‌ها رم بخورم



۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

ما را بس

هربار که نوروز نزدیک می‌شه
کانون ادراکم بی‌اراده سر می‌خوره به وقت بچگی
شادی‌ها و دل‌خوشی‌ها
لذت‌های بسیار بی‌اون‌که شب‌های تیره و تار را در خاطر داشته باشم
با رسیدن سیزده دوباره می‌رم به سمت و سوی بزرگ‌سالی و به‌خاطر آوردن 
هر چه تلخی که در جامم زهر شد
به عبارت ساده  تر نوروز کل عمر من را تعریف می‌کنه
از خونه تکانی گرفته تا............... دل تکانی و
 البته دلی که به لطف ایام رفته دیگر عشقی در خود نداره
حالا این‌که از تلخی‌ها به فراموشی عشق رسیدم یا از شناخت دنیا هم خودش مسئله‌ای‌ست
خلاصه که قراره یه دو سه چهار هفته‌ای را دل‌خوشانه زیست کنیم
باز همین هم ما را بس

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

به ساعت بچگی

‌به ساعت بچگی،
 این روزها به خرید لباس عید و انواع کارت‌های رنگارنگ تبریک می‌گذشت.
 جهان بسیار پهناور و ما چه ساده دل بودیم.
 قهرمان داستان‌ها مرد شش میلیون دلاری بود که جمعه‌ها به حکم برادر خانواده اجازه نمی‌داد ما شوی رنگارنگ ببینیم. 
هنوز بی‌بی‌جهان  سالار خانواده بود.
 ارگ حکومتی‌اش صندوق‌چه‌های رنگی‌ مملو از دوست‌داشتنی‌ها بود. 
به وقت بچگی، الان بندهای رخت پر از ملافه‌های آب ژاول خورده بود که زیر آفتاب لم داده بودند 
 مادر جوان و پدر سر ستون خانواده بود.
 آبی آسمان فیروزه‌ای و هنوز می‌شد در پس‌کوچه‌های زندگی درشکه سواری کرد . 
به وقت بچگی ما هنوز هزاران رویا برای فردا داشتیم و شب با حضور کفش‌های نوی عیدانه زیر تخت به رویا فرو می‌رفتیم و صبح‌ها روی تخته‌ی کلاس می‌نوشتیم، 
چند ساعت و چند روز به عید مانده. 
جنگ را بلد نبودیم و انقلاب واژه‌ای بیگانه بود. 
و مردم این سرزمین همه مهربان و عاشق بودند.
به وقت بچگی‌های من این روزها همه‌جا می‌شد عید را دید
آمدن بهار و رویای شمردن اسکاناس‌های تا نخورده‌ی عیدی
به وقت بچگی لباس نو ، ضیافت بود و خرید گل‌دان‌های تازه توسط پدر آمدن بهار را مژده گو می‌شد

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

از جمعه تا حالا

 

حتا اندوه هم می‌تونه عادت بشه و من که از هر عادتی، گریزان
یعنی عادت اگه خوب باشه که می‌شه عادت پسندیده و وای به روزگاری که به به عادات بد متمایل بشه
انرژی حرام کن و دلهره آور
و زندگی جنگ است و دیگر هیچ نیست
همین که وسط اون حال خرابی بتونم به خودم بگم: هوی عامو این حال تو نیست
کافیه تا از جا بکنم و رخت رزم به تن کنم
از جمعه تا حالا کلی کار انجام دادم
اول تعویض روی مبل‌های راحتی که تکراری شده بود و دوست نداشتنی
با چند متر پارچه و ...... تا غروب جمعه روکش مبل‌ها نو شده بود
بعد هم از اون به بعد خرید انواع پارچه‌های پرده‌ای برای اتاق‌هایی که یه چند سالی‌ می‌شد که تغییر نکرده بود
و همین حرکات کافی بود که حس کنم بهار به زندگی ما هم تشریف آورده
پارچه‌های پرده‌ای پهن در اتاق کار و چرخ خیاطی نشسته در وسط اتاق همه بهم می‌گن عید در راه است
حتا دیدن رنگ‌های شاد پرده‌ها کافیه تا حال خوبی بهم بده
و این تحول باعث حرکت کانون ادراک به سمت حال خوب و درآمدنم از برزخی که سخت گریبانم را گرفته بود
اوه، راست. یک سری مجسمه‌های عروسکی هم ساختم
یک مادر حامله با دو بچه‌ی شری که ازش آویزانند
اما دروغ چرا، از ترسم بچه‌ها رو پسر کردم که کارم به پای میز ارشاد خونه نرسه
کافی بود دو تا دختر بچه از این مادر آویزان می‌شدند
من بودم و جواب‌گویی که اه منظورت با ما بوده؟
و از اونم بدتر که باید توضیح می‌دادم این بانوی حامله ربطی به من نداره که دیگه به ............ می‌خندم حتا در زندگی‌های بعدی هم بخوام بچه دار بشم

۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه

از عشق و نفرت تا عرش کبریایی

تابستون گذشته یکی دوتا سریال برزیلی از وسطاش توجهم رو دزدید و نشستم پاش 
که البته کم حرص نخوردم
جدیدا کانال pmc اقدام به بازپخش اون‌ها کرده و منم که از خدا خواسته از سر بیکاری و ولگردی
دارم قسمت‌های ندیده رو می‌بینم
ولی از جایی که از نتیجه ماجرا آگاهم کمتر حرص می‌خورم و سر هر یک از صحنه‌های حرص دربیار
به یاد نتیجه‌ی ماجرای هر یک از شخصیت‌های احمق و یا پلشت که می‌افتم
از سکانس‌های حرص در بیار با خونسردی و آرامش گذر می‌کنم
نیشحندی می‌زنم و زیر لب می‌گم: تو هم که خوب مزدت رو گرفتی، حق بود
خلاصه که با این تجربه‌ی اخیر نائل به درک خاموشی خداوندگاری شدم.
 همان خدایی که برخی فکر می‌کنیم نه که مرده؟
شما هم در همان لحظاتی که اراده به موجودیت ما کردی
یکی یک دور فیلم آدم تا پایان رو دیدی و گذشتی و فقط خودت می‌دونی بعد از ما به چه خلقت‌های دیگری که اراده نفرمودی
در اینک که ما تجربه می‌کنیم
حتا حوصله‌ی دیدن این فیلم تکراری رو نداری و ما این پایین هی جلز و ولز می‌کنیم
که ای خدا پس چرا یه کاری نمی‌کنی
خودت قسمت کن دفعه دیگه منم خدا به دنیا بیام تا بشه مثل شما خونسردانه لم داد پای تی‌وی روزگار و
به ریش جماعت پوز خندی ملیح التفات کنم




منو کلاغا

از یه سنی شروع کردم به مبارزه که چیزی باشم که اطرافیانم نیستند
یا چیزی باشم که خیلی‌ها نبودند
خوش و شنگول از نرده بوم می‌رفتیم بالا و حتا نگاهی هم به پشت سر نمی‌دادیم که ببینیم کی‌ها موندن اون پایین
ما هی اومدیم و سعی کردم این کوله‌بار پشت سر رو پر از چیزهایی کنم که اون پشت سری ها نداشتند
هر چه بالاتر می‌رفتم این کوله سنگین‌تر می‌شد و عرق خستگی از سر و صورتم می‌ریخت پایین
عرق به محض فرود به چشم کسانی می‌رفت که پشت سرم بودن
در نتیجه صدای فحش و ناسزایی که بر مردم آزار می‌فرستادن به گوشم می‌رسید
من که همین‌طور تخته‌گاز می‌رفتم یه‌جایی مجبور شدم بمونم برای در رفتن خستگی‌م
از جایی که وقتی بدن خسته سرد می‌شه متوجه همه‌ی خستگی و دردش می‌شه، دیگه نمی‌تونستم قدمی بردارم
همون گوشه ها که چرتی می‌زدم چشمم افتاد به اون پایینی‌ها
انگار آسمون روی سرم آوار شد
اون‌ها اون پایین برای خودشون خوش بودند
برو بیا، بریز بپاش، جشن و سرور و همه دور هم خوشحال
نگاهم برگشت به پله‌ای که برش لم داده بودم دیدم
تنهام، کسی نیست حتا ازش بپرسم ساعت چنده؟
 تا قله چقدر راهه؟
 من بودم و کلاغی که در اطراف  پرواز می‌کرد
خوشحال که نبودم هیچ، کلی خستگی بر دوشم اضافه بار شده بود
و کوله‌بار پشت بی‌قدر
برای چی این همه سنگینی بار خودم کرده بودم در حالی که شادی در دستان آدمیان سبک بار بود؟
از اون پله به بعد نه تونستم برم بالاتر و نه برگردم پایینی که اون همه سال ازش فرار کرده بودم
با یک خروار توقع از خودم

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...