۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

به ساعت بچگی

‌به ساعت بچگی،
 این روزها به خرید لباس عید و انواع کارت‌های رنگارنگ تبریک می‌گذشت.
 جهان بسیار پهناور و ما چه ساده دل بودیم.
 قهرمان داستان‌ها مرد شش میلیون دلاری بود که جمعه‌ها به حکم برادر خانواده اجازه نمی‌داد ما شوی رنگارنگ ببینیم. 
هنوز بی‌بی‌جهان  سالار خانواده بود.
 ارگ حکومتی‌اش صندوق‌چه‌های رنگی‌ مملو از دوست‌داشتنی‌ها بود. 
به وقت بچگی، الان بندهای رخت پر از ملافه‌های آب ژاول خورده بود که زیر آفتاب لم داده بودند 
 مادر جوان و پدر سر ستون خانواده بود.
 آبی آسمان فیروزه‌ای و هنوز می‌شد در پس‌کوچه‌های زندگی درشکه سواری کرد . 
به وقت بچگی ما هنوز هزاران رویا برای فردا داشتیم و شب با حضور کفش‌های نوی عیدانه زیر تخت به رویا فرو می‌رفتیم و صبح‌ها روی تخته‌ی کلاس می‌نوشتیم، 
چند ساعت و چند روز به عید مانده. 
جنگ را بلد نبودیم و انقلاب واژه‌ای بیگانه بود. 
و مردم این سرزمین همه مهربان و عاشق بودند.
به وقت بچگی‌های من این روزها همه‌جا می‌شد عید را دید
آمدن بهار و رویای شمردن اسکاناس‌های تا نخورده‌ی عیدی
به وقت بچگی لباس نو ، ضیافت بود و خرید گل‌دان‌های تازه توسط پدر آمدن بهار را مژده گو می‌شد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...