۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه

منو کلاغا

از یه سنی شروع کردم به مبارزه که چیزی باشم که اطرافیانم نیستند
یا چیزی باشم که خیلی‌ها نبودند
خوش و شنگول از نرده بوم می‌رفتیم بالا و حتا نگاهی هم به پشت سر نمی‌دادیم که ببینیم کی‌ها موندن اون پایین
ما هی اومدیم و سعی کردم این کوله‌بار پشت سر رو پر از چیزهایی کنم که اون پشت سری ها نداشتند
هر چه بالاتر می‌رفتم این کوله سنگین‌تر می‌شد و عرق خستگی از سر و صورتم می‌ریخت پایین
عرق به محض فرود به چشم کسانی می‌رفت که پشت سرم بودن
در نتیجه صدای فحش و ناسزایی که بر مردم آزار می‌فرستادن به گوشم می‌رسید
من که همین‌طور تخته‌گاز می‌رفتم یه‌جایی مجبور شدم بمونم برای در رفتن خستگی‌م
از جایی که وقتی بدن خسته سرد می‌شه متوجه همه‌ی خستگی و دردش می‌شه، دیگه نمی‌تونستم قدمی بردارم
همون گوشه ها که چرتی می‌زدم چشمم افتاد به اون پایینی‌ها
انگار آسمون روی سرم آوار شد
اون‌ها اون پایین برای خودشون خوش بودند
برو بیا، بریز بپاش، جشن و سرور و همه دور هم خوشحال
نگاهم برگشت به پله‌ای که برش لم داده بودم دیدم
تنهام، کسی نیست حتا ازش بپرسم ساعت چنده؟
 تا قله چقدر راهه؟
 من بودم و کلاغی که در اطراف  پرواز می‌کرد
خوشحال که نبودم هیچ، کلی خستگی بر دوشم اضافه بار شده بود
و کوله‌بار پشت بی‌قدر
برای چی این همه سنگینی بار خودم کرده بودم در حالی که شادی در دستان آدمیان سبک بار بود؟
از اون پله به بعد نه تونستم برم بالاتر و نه برگردم پایینی که اون همه سال ازش فرار کرده بودم
با یک خروار توقع از خودم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...