۱۳۹۱ آبان ۸, دوشنبه

کرج - زیبا دشت












مرداب



 وقتی وارد خیابان فرودسی شدم
 صورتی بودم
وقتی می‌رسیدم به کریمخان مایل به بنفش و تا هفت تیر نیلی
نه من، همه همین‌طور
یا من که این‌طور فکر می‌کنم
و اگر آغاز آشنایی‌ام با تو هنگامه‌ی صورتی بود
مجبورم با تو تا آخر  صورتی بمنونم
مگر می‌شه هر لحظه تغییر نکرد و همیشه یک رنگ موند؟
من که چنین جسارتی ندارم زندگی را چنین بی‌قدر و 
امکانات الهی‌م را محدود بدونم
نه که بخوام نخوام، نمی‌تونم
اگر یک‌جا نگهم داری  می‌گندم
 

باورهای این‌کاره‌ای




یه موقع هست، تو یه چیزی رو طوطی واری قبولش کردی
یه وقت نه
یه چیزی در تو نهادینه شده
دیگه نمی‌تونی ازش بکنی
یا شاید بعد از هزار سال چنان باورش کردی و شکلش رو گرفتی 
که ازش نشه دل بکنی
یکی مثل اون‌ها که نشستن پای ضریح و حاجت می‌خوان
اگه این دنیا رو ازم بگیرن ، کم ندارم از گرفتن امام رضا
از شخص خانم والده
یا اونا که باورش دارن و به اعتبارش کلی نذر و نیاز دارن
بد یا خوب مال یه شکلایی دیگه نیستم
شاید یه چند روزی جذب تصویری بشم
اما دیگه این‌کاره نیستم
یعنی باورهای این‌کاره‌ای ندارم 
آرامش و سکوت درون، عدم داوری، عدم وابستگی، عدم هر چه عدم در زندگی‌م هست
را نمی‌شه به زندگی همه‌گانی پر تلاطم سپرد
وحشت می‌کنم
دیگه برای شکل‌های قدیم انرژی ندارم
شاید قدیم هم اگر فهم حالا را از روابط داشتم
باز هم انرژی اضافی براش نداشتم؟









رابطه انرژی می‌خواد
معما و هزار تا قصه داره. بخوای نخوای باید حساب پس بدی
نمی‌تونی آدم خودت باشی
حالا هرچقدر تو می‌خوای دیونه بازی درآر
باز هم نمی‌تونی آخرش خودت باشی
باید زمانت رو تقسیم کنی و خیلی چیزها
و این اولویت زندگی من هرگز نبوده و نمی‌تونه باشه
یعنی دیگه انقده عاشق نمی‌شم که از خودم فارغ بشم، مثل قدیم
زمانم را دوست دارم، تازه کم هم دارم
و من جاودانه نیستم
بعدی هم وجود نداره مگر رسیدن به آزادی روح تا وقتی زنده‌ام
چه‌طور می‌شه برای سفری کوتاه
ادامه‌ی راه را هزینه کرد؟

 

روزگارمون، روزگار شمره و آخرت‌مون، آخرت یزید




مدتیه در صفحه کارلوس فیسبوک ول می‌زنم
تا دلت بخواد آدم رنگارنگ
هر کی از راه رسیده لایک کرده و اکثرا باب شیکی
اما ته همه یه‌جورایی مشترکه
نفهمی و گمشدگی
هر یک به فهم خودش از موضع فهمیده و برداشت می‌کنه
اونی که مال عالم عشقه، عشقی و اون که از عالم بالا، بالا
به همان روش متداول بشری،‌ گاه رخت اشو برتنش می‌کنند و گاه یا حق و یاهو
با این همه باز خدا جد و آبادش رو بیامرزه که چنان نوشته و گفته که اهل حال را به یکصد و بیست و چهار هزار زبان دور خودش جمع کرده
چه بدی داشت؟
ولی فایده هم نداره
یعنی ما که بعد از یه عمر سفید کردن مو در مسیر اقتدار
آخرش ذکی
روزگارمون، روزگار شمره و آخرت‌مون، آخرت یزید
نه اون‌وری شادیم، نه این‌وری
نه می‌تونم ازش بکنم و نه شکل دیگری
سخت پابند و گرفتارش شدم 
وای به حال اینا که تازه دارن انعکاس تصویر را روی دیوار غار ذهنی خویش می‌بینند

 

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

این بهشت نکبت





این‌جا ایران اسلامی است
از صبح کله صحر درگیر فرستادن 50 کیلو بار به مقصد وین بودم
که اصلا مهم نیست.
چشمم کور وظیفه مادری‌ست و با دل و جان انجام می‌دم
اما یه چیزایی هست که بدجور آدم را خرد می‌کنه
اون قدیما که دنبال دیدن بچه‌ها از این دادگاه به اون دادگاه، سگ دو می‌زدم
اقسام لاس خشکه‌ی انواع مدیران را تجربه کرده بودم
اما الان با این سن و قیافه توقع دارم همه به چشم حاج خانوم نگاهم کنند، چنین تجربیاتی از شکستن گذشته و
آدم را داغون می‌کنه
اول که اجازه ورود محموله به بخش کارگو صادر نمی‌شد
باید آقای رئیس گمرک « بخش کارگو »  تائید می‌کرد
وقتی چشمم به صف طویل اتاقش افتاد فهمیدم چند ساعتی علافی دارم
باز خدا جد و آبار مردم را بیامرزه که همه کشیدن عقب که این خانم معطل نشه
آقای رئیس هم خشمگین، همه رو از اتاق انداخت بیرون و به‌من گفت بشین تا بگم
ما هی منتظر ، هی منتظر تا کار شخصی آقا تمام شد وطرف سوم هم از اتاق رفت بیرون و سر جناب رئیس به سمت من چرخید
مدارک را گذاشتم روی میزش و ماجرا را توضیح دادم
نگاهی به سراپایم انداخت و گفت:
نخیر خانم نمی‌شه.
گفتم: آقای رئیس من تلفنی پرسیدم که این‌جام. خب همین‌ها را می‌گفتن تا این همه علاف نشم.
 - گفت: می‌دادی شوهرت بیاره
منم با حرص سری تکان دادم و مثل بز گفتم:
خب اونی که نداره باید چه گلی سرش بگیره؟
دوباره وراندازی کرد و گفت:
 باید خود مسافر قبل از رفتن این‌کار را می‌کرد. برو بیرونبشین تا خبرت کنم
از ما نشستن کار کشید به نیم ساعت. مردی که خدا رحمت کنه امواتش رو که از اول کلی کمکم کرد. « البته کارش همین بود و مجانی نکرد » گفت: الان اتاقش خلوت شده دوباره برو بپرس
من با خودم درگیر که: اگه قرار به موافقت بود چرا از اول نکرد؟ 
از قرار این برو بیرون بشین از رسومات متداول بود!
ما دوباره با گردن کج وارد اتاق شدیم. آقا برگه‌ها را ازم گرفت و شروع کرد به اصول دین
که این دخترته؟ باباش کجاست؟ درآمدت از کجاست؟ خونه‌ات کجاست ........................
آقا چای بیار برای خانم و ............................. برگه امضا شد. پایان بخش اول. برو این و ..... انجام بده و برگرد
خواستم برگه‌ها رو بگیرم که دو دستش اومد جلو با یکی دست چپم را گرفت و با دیگری برگه‌ها را به دست راستم داد
............................ خلاصه که تا این بار بارنامه شد این آقا همین بازی رو تکرار کرد
و من که فقط منتظر بودم خودم رو یه جوری نجات بدم که بچه طفل معصومم اسیر نشه
خون خونم رو خورد تا ساعت یک بعد از ظهر که این مراسم لاس خشکه تمام شد
ولی نه که فکر کنی همین‌طور مثل بز برگشتم خونه
خیر به هرکی رسیدم گفتم:
این پدر سوخته به قیمت لاس کار مردم را راه می‌اندازه
اسمش هست رئیس گمرک « کارگو » جمهوری اسلامی
  اگه این‌جا هم این‌ها رو نمی‌گفتم، تا خود شب خل می‌شدم
هنوز نفهمیدم این بهشت نکبت رو به کدام بها انداختن زیر پای ما؟

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

نیمه‌ی معروف گمشده





همیشه که نمی‌شه رمضون، پاری وقتا هم باشه شعبون
بس‌که به تنهایی و غم‌خواری عادت کردیم  پاک از ریخت خودمون افتادیم
تو گویی بچه‌ی کلاس اولی
یادش بخیر، سال دوم راهنمایی بودم که افسانه سیف بی‌مقدمه وسط زنگ تفریح
گوشه‌ی حیاط مدرسه خفتم کرد که:
تو می‌دونی عشق چیه؟
فکم افتاد و چسبید به زمین!!!!!!!!!!!
وامصیبتا ایی که ایی می‌گه یعنی چی؟ 
خوردنیه؟ پوشیدنیه؟
شاید هم مالیدنی بود؟
به هر شکل در آهنگ‌های صفحه‌ای گرام حضرت مادر این اسم را زیاد شنیده بود
پر از حیرت عقب عقبی رفت و نگاهش سراپای قد درازم را وجب زد
نه که فکر کرده بود من‌که از همه دخترای کلاس گنده‌ترم لابد باید بدونم چیه ، یا که نه؟
ان‌قدر ذهنم را درگیر کرد که کشف کردم، این دله که با دیدن حمید رضا مشفقی ان‌قدر تند می‌کوبه
که می‌خواد از گوش و صورتم بزنه بیرون، داره برای اولین بار تپیدن برای یکی جز خودم را تجربه می‌کنه
تازه فهمیدم عشق یعنی این
بماند از همون موقع تا سه‌ چهار سال پیش، سرکله مرجان پیدا شد و خط و ربط‌مون چسبید به حمید رضا مشفقی و
شنیدن اخبارش و دیدن عکسش کلی از آشنایی با مرجان پشیمون شده بودم
اما اون تصویر پسر کلاس دوم راهنمایی همیشه ملکه‌ی ذهنم بود
البته دروغ چرا تا پیش از حمید رضا، همیشه عاشق یکی بودم که نه می‌دونستم کیه ؟
کجاست؟ رنگ چشماش چیه؟ یا حتا .........؟ 
 فقط یاد یکی که خودم نبود، به ناگاه قلبم رو می‌لرزوند
بعد همون اتفاق با دیدن حمید رضا افتاد، گفتیم با خودمون نه که ایی خود همون اون باشه؟



گذشت تا هنوز


از وقت بلوغ تا کنون ما هی نیمه‌های گمشده‌ی بسیار پیدا کردیم که خودش نبود
یکی زیادی دراز بود
دیگری زیادی کوتاه
یکی بور بود
 یکی هم سیاه
خلاصه هی قلب ما ریخت کف خیابون و جمع‌ش کردیم
 هی شدیم هی نشدیم










 

 

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

شخص، خودم





 عجیبه که نمی‌دونم کجا و چرام؟
یکی به زندگی‌م وارد شده که شاید همیشه در آرزو داشتم
اما گاهی تعلق خاطر عجیبی به این آدم دارم و
گاه نمی‌دونم چرا برابر این آدم نشستم اصلا؟
فکر کنم واشر عقلم تاب برداشته یا شاید هم کانون ادراکم در نقطه‌ی حال و هول تنها خوری و مجرد بازار کنگر خورده و لنگر انداخته  و
حال نمی‌کنه   از جاش تکون بخوره
در نتیجه نمی‌دونم کدوم حال درست تره؟
آرزوهایی که از گذشته سر برآورده و رنگ تعلق خاطر داره می‌گیره؟
یا حقیقت تلخ و کنونی خودم که هم‌چنان دوست داره یورتمه بره و خل بازی در بیاره؟
اگه این‌کارها رو نکرده بودم، نمی‌دونم سرنوشت بیوگی من در این جهان سراسر در به در به کجا ختم می‌شد؟
شکر خدا که خودم از خودم شخصا بسیار رضایتمندم
همیشه همونی بودم که می‌تونستم باشم
نه چیزی که جامعه یا یکی دیگه از من انتظار داشته که باشم

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...