عجیبه که نمیدونم کجا و چرام؟
یکی به زندگیم وارد شده که شاید همیشه در آرزو داشتم
اما گاهی تعلق خاطر عجیبی به این آدم دارم و
گاه نمیدونم چرا برابر این آدم نشستم اصلا؟
فکر کنم واشر عقلم تاب برداشته یا شاید هم کانون ادراکم در نقطهی حال و هول تنها خوری و مجرد بازار کنگر خورده و لنگر انداخته و
حال نمیکنه از جاش تکون بخوره
در نتیجه نمیدونم کدوم حال درست تره؟
آرزوهایی که از گذشته سر برآورده و رنگ تعلق خاطر داره میگیره؟
یا حقیقت تلخ و کنونی خودم که همچنان دوست داره یورتمه بره و خل بازی در بیاره؟
اگه اینکارها رو نکرده بودم، نمیدونم سرنوشت بیوگی من در این جهان سراسر در به در به کجا ختم میشد؟
شکر خدا که خودم از خودم شخصا بسیار رضایتمندم
همیشه همونی بودم که میتونستم باشم
نه چیزی که جامعه یا یکی دیگه از من انتظار داشته که باشم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر