اینجا ایران اسلامی است
از صبح کله صحر درگیر فرستادن 50 کیلو بار به مقصد وین بودم
که اصلا مهم نیست.
چشمم کور وظیفه مادریست و با دل و جان انجام میدم
اما یه چیزایی هست که بدجور آدم را خرد میکنه
اون قدیما که دنبال دیدن بچهها از این دادگاه به اون دادگاه، سگ دو میزدم
اقسام لاس خشکهی انواع مدیران را تجربه کرده بودم
اما الان با این سن و قیافه توقع دارم همه به چشم حاج خانوم نگاهم کنند، چنین تجربیاتی از شکستن گذشته و
آدم را داغون میکنه
اول که اجازه ورود محموله به بخش کارگو صادر نمیشد
باید آقای رئیس گمرک « بخش کارگو » تائید میکرد
وقتی چشمم به صف طویل اتاقش افتاد فهمیدم چند ساعتی علافی دارم
باز خدا جد و آبار مردم را بیامرزه که همه کشیدن عقب که این خانم معطل نشه
آقای رئیس هم خشمگین، همه رو از اتاق انداخت بیرون و بهمن گفت بشین تا بگم
ما هی منتظر ، هی منتظر تا کار شخصی آقا تمام شد وطرف سوم هم از اتاق رفت بیرون و سر جناب رئیس به سمت من چرخید
مدارک را گذاشتم روی میزش و ماجرا را توضیح دادم
نگاهی به سراپایم انداخت و گفت:
نخیر خانم نمیشه.
گفتم: آقای رئیس من تلفنی پرسیدم که اینجام. خب همینها را میگفتن تا این همه علاف نشم.
- گفت: میدادی شوهرت بیاره
منم با حرص سری تکان دادم و مثل بز گفتم:
خب اونی که نداره باید چه گلی سرش بگیره؟
دوباره وراندازی کرد و گفت:
باید خود مسافر قبل از رفتن اینکار را میکرد. برو بیرونبشین تا خبرت کنم
از ما نشستن کار کشید به نیم ساعت. مردی که خدا رحمت کنه امواتش رو که از اول کلی کمکم کرد. « البته کارش همین بود و مجانی نکرد » گفت: الان اتاقش خلوت شده دوباره برو بپرس
من با خودم درگیر که: اگه قرار به موافقت بود چرا از اول نکرد؟
از قرار این برو بیرون بشین از رسومات متداول بود!
ما دوباره با گردن کج وارد اتاق شدیم. آقا برگهها را ازم گرفت و شروع کرد به اصول دین
که این دخترته؟ باباش کجاست؟ درآمدت از کجاست؟ خونهات کجاست ........................
آقا چای بیار برای خانم و ............................. برگه امضا شد. پایان بخش اول. برو این و ..... انجام بده و برگرد
خواستم برگهها رو بگیرم که دو دستش اومد جلو با یکی دست چپم را گرفت و با دیگری برگهها را به دست راستم داد
............................ خلاصه که تا این بار بارنامه شد این آقا همین بازی رو تکرار کرد
و من که فقط منتظر بودم خودم رو یه جوری نجات بدم که بچه طفل معصومم اسیر نشه
خون خونم رو خورد تا ساعت یک بعد از ظهر که این مراسم لاس خشکه تمام شد
ولی نه که فکر کنی همینطور مثل بز برگشتم خونه
خیر به هرکی رسیدم گفتم:
این پدر سوخته به قیمت لاس کار مردم را راه میاندازه
اسمش هست رئیس گمرک « کارگو » جمهوری اسلامی
اگه اینجا هم اینها رو نمیگفتم، تا خود شب خل میشدم
هنوز نفهمیدم این بهشت نکبت رو به کدام بها انداختن زیر پای ما؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر