۱۳۹۸ مرداد ۳۱, پنجشنبه

گور بابای منو تنهایی



پنج شش سالم بود و آرزوی عروسک چهره نما داشتم. با لباسی آبی و کلاه پر دار
ده دوازده سالگی هم شب تا صبح خواب دوچرخه‌ی ، سورمه‌ای را می‌دیدم که از دسته‌اش نوار های رنگی آویزان بود
سیزده سالگی خواب ساعت کامپیوتری می‌دیدم، شبیه اونی که چندتا از بچه‌ها کلاس تازه خریده بودند
هیچ کدوم دغدغه نبود زیرا پدر بود و مامان هرطور بود برام می‌خرید
از سن بلوغ دایره‌ی آرزوهایم از حیطه‌ی خونه بیرون زد، و فکر و خیالم پسر هم‌کلاسی و کمی بزرگتر که شدم، پسر همسایه‌ای بود که لباس نیروی هوایی به‌تن داشت
خلاصه که به فراخور حال آرزویی بود و خیالی. در نهایت هم به‌نوعی رسیدن
بعد شد آرزوی رخت عروسی و بچه... فلان گردنبند یا دوربین فیلمبرداری و . .. .از جایی که صندوق دار زندگی شده بودم
تقریبا تمامش محیا می‌شد
بیت و نه سالگی بس‌که کتک می‌خوردم و پول زور می‌دادم، خواب متارکه دیدم
آخر مردک به هوای ارث پدری شوهرم شده بود و بعد هم که معتاد شد، افتاد کنج خونه
آرزوی بعدی یافتن یک شوهر خوب شد خواب و خوراکم، انقدر سگ دو زدم تا فهمیدم باید اول خودم را بشناسم
افتادیم دنبال آرزوی آزادی از هویت مجازی و ساخت و ساز شخصتی جدید
یکی که خودم باشم
البته بچه هم گل گردنم بود و صد البته که اجازه ازدواجم نمی داد
 یا چشم و چال یاروی جدید در می‌آمد یا حکم تیرش
تقریبا هر چه که دیگر دختران حوا کرده بودند کم نداشتم، ولی روز به روز تنها شدم
تنهای تنها و خیلی طول کشید تا فهمیدم زندگی من قدر هیچ آرزویی نیست
حالا هر چه زور می‌زنم آرزویی پیدا کنم، هیچی نیست
ته دنیا درآمده و فهمیدم رضایت در هیچ خیالی نیست
هیچ خدایی هم آن بالاها ننشسته تا از تو حمایت کنه، تو رو ببینه و از دلت باخبر باشه
یا یه نخود دلش برات بسوزه و به رحم بیاد
دیگه خلع صلاح شدم
حالا من موندم و درد این‌که
آخه مگه می‌شه هفته به هفته یکی نباشه باهاش چهار کلوم حرف بزنی
مثلا، حالت چظوره، چه خبر؟ وضع هوا هم، خوبه
انقدری که گاهی صدای خودم را بشنوم
تلفن‌ها را هم بستم که پیش خودم خیال کنم،حتما زنگ می‌خوره ولی من خاموشم
چون تلفن روشن و سکوت زنگ  دردی است بدتر از غربت
بچه کجاست؟ ناف اروپا
گور بابای منو تنهایی هام و آرزوی مرگ هر ثانیه

۱۳۹۸ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

امداد های غیبی










شصت ساله شوم که چه؟
یک‌صد ساله شوم که چه؟
هزار ساله شوم....؟
دنیای که از چهل سالگی خارج از تحمل می‌شود و برگه‌های توهمات‌ش ریز ریز
به چه درد می‌خورد تا زندگی‌ات کش بیاید؟
عمر مفید توهمات بشری چهل سال است
تازه اگر خیلی خوش شانس باشی
بعد از آن اصرار به عادت‌های سفید و سیاه
امید به خیالات توهمی و امدادهای غیبی است

ته، دنیا




هنگامی به ته دنیا رسیده‌ای که دست به خودکشی می‌زنی.
 یعنی تمام باورهایی که از کودکی یک‌به یک برداشتی، مثل پولکی بر زمین ریخنه و دامنت تهی از زیبایی‌ست.
به درک تمام حرف‌های روشنفکرانه که تو را تشویق به پذیرش دردی می‌کنند که از توان تو خارج شده
جوی که هیچ، رودخانه هم اگر باشی ،وقتی لبریز می‌شوی چاره‌ای نیست
سیلاب خواهی شد و هر چه بر سر راهت قرار دارد را نابود خواهی ساخت
و چه کسی حق دارد انگشت شماتت به سوی تو بگیرد که خطا کاری؟
حتا خدای میان ابرها هم چنین حقی ندارد
زیرا هیچ‌یک به وقت عبور از تحمل، به یاری تو نشتافتند.
کمتر ادای آدمیت درآوریم که نه چشمی برای دیدن دیگران داریم نه قلبی مهربان برای فهم ظرفیت تنهایی‌شان

۱۳۹۸ مرداد ۲۸, دوشنبه

خیلی دور خیلی دیر




بچه‌ها همه چیز را باور می‌کنند، از دختر شاه پریان تا معجزات ستارگان، همایی که بر شانه می نشیند و بخت آدم‌ها را نیکو می‌کنند ... هر چه که بشنوند ساده و قابل پذیرش می‌شود.
در بچگی از تاریکی شب می‌ترسیدم، از سر بریده امام حسین تا فرق شکافته‌ی علی. خذایی که در آسمان مسکن داشت و گاه دمپایی ابری‌اش می‌افتاد پایین. و هر آن‌چه که در کارتون‌های تی‌وی بود مرا با خود ساعت‌ها و گاه ماه‌ها سرپا نگاه می داشت.
  بی‌بی می‌گفت: اگر آخوند سیدی در خیابان دیدی، به او سلام کن. امام زمان گاهی سر راهت می‌آد تا امتحان شوی. یا چهل سحرگاه دم در را آب و جارو می‌کرد، تا در روز چهلم خضر به دیدارش بیاید. 
    حتا مادر گفته بود، هرموقع گوشت صدای سوت شنیدی صلواه بفرست یا الله و اکبر بگو. حتا باور داشتم اگر دروغ بگویم ، شب وقتی در خوابم شیطان بر سرم جیش خواهد کرد.
   ذره ذره بزرگ می‌شدم و شاید در بند جن و پری نمانده بودم، اما هنوز احمق و ساده لوح بودم. به راحتی فریب می‌خوردم. پس از هر ستمی که بر من روا می‌شد، به انتظار عقوبت ستمگر دلم آرام می‌گرفت.
 یا بی حد و اندازه خوبی می‌کردم و باور داشتم ، خدا شاهد است.
خلاصه که همیشه برای حفظ خودم برابر بلایا به چیزی اعتقاد داشتم. و اگر بلایی سرم می‌آمد. حتا اگر بی‌گناه بودم، باور داشتم، حتما یک‌جایی ، یک طوری خطایی کردم که عقوبتش گریبانم را گرفته و ... همه و همه چون حاضر نبودم لحظه‌ای به عدل خداوند شک کنم.
  یا این‌که چشم‌های خداوند را از روی زندگی‌آم حذف کنم. که برگی بی‌اراده‌اش بر زمین می‌افتاد و هم از رگ گردن به من نزدیک تر بود.
  حالا بعد از نیم قرن، بعد از تمام بلایای که برسرم آمد و بی‌عقوبت ماند. پس از هزاران عبادات و معنوی بازی من هستم و برهنگی باور.
 از قرار دارم بزرگ می‌شوم، ومنتظر هیچ امداد غیبی نیستم زیرا انتظاراتم کوچه‌ای بن بست بوده.
منجی از راه نیامد و ظالم ظالم‌تر شد. و آنقدر ترسیده شدم که جرات ندارم حتا پار از در به بیرون گذارم.
تمام سال‌ها سعی نکردم مراقب خودم باشم، عاقل شوم، هر که از راه رسید و هر چه گفت، یله دادم به جانبش. بس‌که ساده دل بودم، یا بی‌دست و پا و خنگ. 
   حق زندگی را به هزار نام از من گرفتند و گفتم، حتما حکمتی درش بوده. قسمت بود، امتحان الهی‌ست،  خدا چنین اراده فرمود و ... یا به قول دون خوان، یا مولانا و ... فلان و فلان باید ترک عادت می‌کردم یا کاری نمی‌کردم و اجازه می دادم، زندگی به اموراتم رسیدگی کند. انزوا هم که خودش حکمتی بس الهی بود.
حالا در این سن و سال کجا بروم؟ چه بکنم؟ به جز آرزوی مرگ؟ که همه چیز بسیار دیر شده



عشق پیری





 

 ماشین را که پارک می‌کرد، نگاه بلاتکلیف رعنا به در خانه‌‌ای با سنگ‌های سفید،  معطل چسبید. « خدایا من این‌جا چه می خواهم؟ هنوز برف‌پاک‌کن کار می‌کرد. باران نم‌نم شده بود. اشتیاقی برای پیاده شدن نداشت. چهره‌ی مرد از پشت پرده سرک کشید. « انگار خیلی دیر کردم، حتما از گرسنگی معده درد گرفته.»
  « زینب خانم عدس پلوی خوشمزه‌ای درست کرده. »  دستت را بشور.  » 
نگاه متحیرش به آینه‌ی بزرگ دستشویی  میخکوب شده بود. « چرا این‌جام! با این همه اختلاف سنی از من چی می‌خواد؟  من چی می‌خوام؟»
   « زینب کار داشت رفت. میز را چید ولی باید خودت غذا را بکشی» این خانه‌ی بزرگ با پنجره‌های قدی رو به حیاطی وسیع،  تاریخ‌چه‌ی کهنه‌ای از زندگی را می‌گفت. 
خانه‌ای در ولنجک که تنها ساکنش  مردی حدود شصت سال با موهایی کم پشت بود. « من این‌جا دنبال چه می‌گردم؟ »

     چای خوش عطر بعد از غذا حسابی دل‌چسب بود. مجید خان با کنترل تلوزیون بازی می‌کرد. کانال‌های خوش رنگ و لعاب ایتالیایی پش هم ورق می‌خورد. به مرز وصف العیش نصف العیش رسیده بود. میز مفصلی چیده شده بود. میوه‌های نوبر و ظرف پر از آجیل. که او را به‌یاد ایام قدیم و زمان پدر می‌انداخت. شرکت معتبر مجید خان و برادرنش زمان حیات پدر مستاجر او بودند. از آن خانواده‌های اصیل قدیمی ، پر و پیمان.
  «  از همون وقت که تازه دختر جوانی می‌شدی چشمم دنبالت بود. »
  رعنا کنترل را از او گرفت. خودش را سرگرم کرد. دلش نمی‌خواست آ‌نجا بماند. اما جاذبه‌ی مردی با سی سال اختلاف سنی برای زن جوان تازه متارکه کرده‌ای که اعتماد به نفسش به زیر صفر رسیده بود ، علامت سوالی بزرگ برای هر دوی آن‌ها بود.
   مرد هم نمی دانست رعنا چه در او پیدا کرده؟ زن جوان سی ساله‌ای که  نیاز مادی نداشت و از زیبایی پر بهره بود.
     کبوتری محکم به شیشه اتاق خورد. رعنا  به سمت پنجره رفت. کمی گیج شده بود، با آمدن رعنا دوباره پر کشید.
    مجید خان با دستگاه فشار از اتاق خواب برگشت. « انگارعدس پلو زیادی چرب بود.» رعنا با نگاهی پر حیرت به کیسه‌ی داروهایی که در دست داشت . « همه‌ی این‌ها را می‌خورید؟ »
  مجید خان خندید.« سن که می‌ره بالا باید مراقب سلامتی بود. این یکی دستگاه کنترل قند و دیگری برای چربی‌ست. همه را خودم از فرانسه آوردم.

            ماشین در اتوبان مدرس به سمت جنوب میان ترافیک عصرگاهی آهسته به پیش می‌رفت. ترانه‌ای با صدای جری‌لویس پخش می‌شد. نگاه ماتش به برف پاک کن چسبیده بود. سیگاری آتش زد و آینه‌ را به سمت خودش چرخواند. « چیه این مجید خان برای من ارزش این آمد و رفت را داره؟ » یاد مادرش افتاد. پکی محکم‌تر به سیگار زد. حس اسارت در خانه‌ی پدری و کنترل‌های بی‌ربط او... « کاش پدر هنوز زنده بود.»



--------------------



   هنوز چای صبح‌گاهی را تمام نکرده و همراه عطر عود  در اتاق شناور بود، و امیر آرام می‌خواند. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت. 
    «  سلام. خوبم، شما خوب هستید؟ » صدا آن‌سوی خط اخباری گفت. هر لحظه‌ گونه‌هایش سرخ تر می‌شد. سیگاری آتش زد. با عجله مکالمه را ختم کرد و به قصد خانه‌ی مادر راهی طبقه‌ی سوم شد. 
   « برای چه به مجید خان تلفن کردی؟ » همان‌طور که نگاه از آینه‌ی میز آرایش بر نمی‌داشت پوز خندی زد. « زودتر باید این‌کار را می‌کردم. » رعنا با خشم دسته کلید را پرت کرد گوشه‌ی اتاق. بدنش می‌لرزید. « زیاده روی کردی. تا ابد می تونی به زندگی من دخالت کنی؟» برادرش وارد اتاق شد.
  « چه خبره ــــــــــــ» هنوزنگاه  پر از غیضش به مادربود  « خانوم زنگ زده به مهندس که:
-  چرا می‌خواهی با رعنا ازدواج کنی؟ تو سن پدرشی. یک جیغ‌ بنفش  سرت بکشه، سکته کردی مردی. تو باید با یکی مثل من ازدواج کنی . 
    رعنا تازه متوجه شده بود چرا می‌خواست همسر مجید خان بشه، برای فرار از همه‌ی پشت سر، از این خونه. از این مادر که همیشه‌ی همیشه راهی جز فرار برایش باقی نگذاشته بود.
  مردی مقتدر می‌خواست که هم همسر باشد، هم پدر و او را چنان در آغوش بگیرد که حتا مادر هم دستش به او نرسد.

                                    
                   

۱۳۹۸ مرداد ۲۶, شنبه

آدم حالش بد است



آدم سالی چند بار گم می‌شود، سالی چندبار هم دوباره پیدا می‌شود. معمولا فصلش تابستان است. حالا این‌که زیر سر گرمی هواست یا احوالات گرگ و میش آدم، آدم خودش هم نمی‌داند. الان آدم وسط چله‌ی نابستان است، پرچم گم گشتگی و حیرانی‌اش را هم بالای سرش نصب کرده، و قبول دارد برخلاف تصورات متوهم کهنه، آدم مالی هم نبوده، شاید خودش به خودش دروغ گفته باشد روزی که درجه‌ی یک است!
آره کسی جز آدم فکر نمی‌کرده او می‌تواند چیزی در چنته داشته باشد، تازه مادرم که همیشه از بودنم شرمسار بود. یک روز به‌‌خاطر لنگ درازم و روزی هم چون نتیجه‌ی مستی و تجاوز همسرش بوده. خوب بوده است دیگر. وقتی به دخنر نوجوانی پیرمردی رحم نمی‌کند، مادری که می‌فروشدش و منی که از کمر پدر پیرم حمله‌ور شده‌ام به تخمک مادر؛ چه می‌توانم باشم؟ آدمی درجه‌ی یک ممتاز و فول آپشن؟
شاید از همیشه تمام این‌ها را می دانستم و انکار می‌کردم! حتا اگر هم خبر نداشتم یک جوری با هزار باره شنیدنش وارد مخم شده، شاید اصلا برای انکار تمام این‌ها به خودم قبولانده بودم، آدم درجه‌ی یکی هستم.
دیشب خودم را فتح کردم. بر هیچ قله‌ای نبودم، شاید روی دیوار کوتاه همسایه؟ 
« اوی آدم مگه تو کی هستی که از خودت این همه توقع داری؟ نکند پنداشتی بذر نفرت می‌تواند الهه‌ی عشق باشد؟ »
آدم وقتی بنا باشد این همه تلخ این همه تاریک و سیاهی خودش را باور کند، دلش می‌خواهد دیگر نباشد.
شاید هم بتوان در درجات پایین تر هم نفس کشید. اما چگونه؟ مانند کسی باشم که یک عمر معتاد به مواد بوده و یکباره بی جنس وسط بیابان افتاده!
آن‌هم حتا بی‌ نخی سیگار!
حتا یدون لیوانی چای احمد عطری!
کاش آدم وقتی نمی‌تواند خودش را شرایط‌ش را تحمل کند، جرات خودکشی داشته باشد. راستش خودم هم خیلی مطمئن نیستم لازم است ترک تن کنم ، یا نه؟ آخر گاهی یک چیزهایی موجب رضایت می‌شود. به یک چیزهایی دلم گرم می‌شود. فردا را دوست دارم و حتا آرزو می کنم هشتاد سال زندگی کنم. البته به ندرت. بیشتر هوای روحم طوفانی‌ست و ابری و بارانی. لعنت به این بازی‌های معنوی که یک عمر بار خودم کردم. همان‌ها که می‌گوید، بمان حتا برای هیچ.
بجنگ برای همه چیزهایی که حتا به بودن‌شان ایمانی نیست.
تا وقتی باور داشتم سری هستم بین سرها، اوضاع بهتر بود. هنوز امید باران بود. 
از دیشب که باور کردم هیچ کس و هیچ چیز نیستم، شرایط عوض شده.
هنوز انقدر بد نیستم که اقدام به انتحار کنم؛ شاید روزی دیگر.  آخر آدم چطور دل بکند از امیدهای وهمی. 
همان‌ها که یک عمر به فریب‌شان منتظر صبح نشست


عروسک کشی





بی‌بی با انگشت ستاره‌های تابستانی را نشان‌م می داد. « ببین اسم اون بزرگه زهره است»
 می‌دونستم دروغ می‌گه، آخه بی‌بی که سواد نداشت اسم ستاره‌ها را بلد باشه. داشت حواس مرا از اتاق میهمانی می دزدید.
مشت کوچکم چنان چفت شده بود که می‌ترسیدم خون از زیر ناخن‌ها بیرون بریزه. « بی‌بی چرا گولم می‌زنی؟ داخل اتاق چه خبره؟ » با ترس حرفم را قورت دادم. صدای مادر از اتاق به حیاط می‌ریخت، دامن آبی‌تازه‌اش را لمس کردم. رو به دیوار داد.
« مگه زوره، دیگه این زندگی را نمی‌خوام. جون به لب شدم. به چه زبونی بگم، آقا من طلاق می‌خوام.»
شوهرخاله صدایش را بالابرد تا حرف‌های مادر را گم کند.» 
من می‌لرزیدم. دلم پیچ می‌خورد که بی‌بی کشمش‌ها را در دامن سفید پر از مرواریدم ریخت.  کشمش نمی‌خواستم. 
« اون یکی ستاره رو ببین که رنگش آبیه. اسمش منجوق و ...» 
عروسکم روی تخت فنری بی‌تابی می‌کرد، به سینه‌اش زدم و به طرف اتاق دویدم.
کنار پای مثل ستون محکم پدر ایستادم. عروسک را نوازش کردم.:
« این از صبح داره گریه می‌کنه. آخه باباش رو میخواد»
پدر بی‌معطلی مرا به آغوش کشید. « بمیری هم طلاقت نمی‌دم. از بچه‌ات خجالت بکش.خانم»
شوهر خاله به رضایت خندید و دست‌ها را به هم زد. اگر پدر مادر را طلاق می‌داد، تکلیف بی‌بی و مخارجش چه می‌شد؟ لابد بعد از آن مادرم هم به گردنش می‌افتاد!
مادر فریاد کشان از اتاق بیرون رفت. بی‌بی با گردن کج وارد اتاق شد.
« چی بگم حاجی، دختره پاک هوایی شده. مگه آدم عاقل با چنین خونه زندگی ناشکری می‌کنه؟ می‌دونی حاجی، هنوز بچه است»

۱۳۹۸ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

بهشت الکی

 


دور و بر پنجاه رو داشت.  پیر نمی‌زد، حتا آینه هم نمی‌گفت، پیر شده. اما صدای وز وز ذهن مدام در چانه زنی بود.
« به سجلدت نگاه کن.  مهم نیست اگر حتا یک عمرتنهایی کشیدی. باید به سنت توجه داشته باشی. به قومیت وجامعه. بچه‌ها چی می‌گن؟!»
می‌رفت پشت پنجره ومیدانست حتا درچشم‌های‌زن عابرپیاده روهم پیرشده.  حتا درنگاه بقال محله، و حتا به‌چشم بچه‌های‌ خودش.  بچه‌هایی‌که یک عمر بی پدر بزرگ‌شان کرده، وحالا رفته بودند.  اما نی نی چشم‌ها وبرقی که درآن‌ها درخشش داشت که پر از شور و شوق زندگی بود. پراز انتظار و رویا . پر بود ازخواب و خیالی که در صندوق حبس کرده بود. خبر از پیری نمی‌داد.
« گور پدر درک که کی چی می‌گه! مگر وقتی هفته به هفته یکی نیست بپرسه حالت چطوره، بهم جایزه می‌دن؟ »
یاد جوانی و گرمی و ... همه چیزهایی که از دست رفته می‌افته. ازخجالت سرخ می‌شه به خودش میگه« لعنت به هر کی که مد کرد بهشت زیر پای مادرهاست»
« کجاست مرتیکه‌ی گور به گور شده که بعد از من دو بار ازدواج کرد، تازه اسم‌ش کنار قرآن روی طاقچه نشسته؟»
 می‌دونست سن عددی مثل قیمت خیار و گوجه ، که بالا و پایین می‌شه. اما باورش رو از دست داده.
سیگار به سیگار آتیش به آتیش. لیوان لیوان چای احمد عطری تنهایی‌ش رو پر و خالی می‌کرد. نه از حور و پری خبری بود نه هوای گرم خونه که از ترس پول برق، بی کولر به شب می‌رسید شبیه هوای بهشت بود. 
« اگه می‌دونستم قراره با این سرعت به این سن و سال مثل تاکسی بی مسافر خالی بمونم. گور بابای هر چی بچه ول می‌کردم، می‌رفتم دنبال زندگی و خواب و خیال‌هایی که از نوجوانی روی هم تلمبار شده.»
  زنگ تلفن چرتش را پاره کرد. به جستی رسید به گوشی. حتما یک نشونه بود. شاید خدا دلش به رحم آمد. شاید فقط کمی تا سحر راه بود! 
صدای پشت خط پرسید« اون‌جا شهرداریه؟ »


LP - Lost On You





همیشه چیزهایی را در پشت سر جا می‌گذاریم. خاطره، آرزو و یا رویایی که زمانی چنان باور داشتیم که هر صبج به امید آن چشم باز می‌کردیم
شاید حتا عشقی ناخوانده ، تجربه نشده. همان قصه‌های هزارو یک شبی که از بچگی قصد کردم واردشان بشوم و در میانه‌ی راه از خواب پریدم ، و نه قصه‌گو ماند و نه کودکی‌های من.
آدم باید به چیزی به نقطه‌ای یا رویایی دل‌سپرده بماند، گرنه گم می‌شود، بین برگ برگ نومید شدن‌ها. بین راه‌راه مسیر عبور و هنوز آدرسی به دست. چه خیالی بود؟ من ندانستم، حتا از یاد بردم ساده لوحی‌هایی که برای‌شان می‌مردم. باورهای نرم و رنگین کمانی. چه عشق‌هایی که می پنداشتم بی هر یک از آن‌ها خواهم مرد. من هنوز هستم، نفس می‌کشم ، و چشمی به راه ندارم. حتا گوشم برای شنیدن زنگی خسته تر از آن‌که زنگ‌ها باز گذارم.
من که بودم؟ برای چه آمدم؟ چطور تا این‌جا رسیدم؟ به کجا می‌روم؟ 
درد همین‌جاست. دیگر تهی تر از هر نقش و نگارم . بی باور آرزویی، بی‌خیال رویایی، همه را به باد تجربه سپردم و با خود برد. حالا من خالی. بی نقشی برای فردا، بی طرحی برای پس فردا. حتا ا یاد برده‌ام که بودم؟ چطور می‌شد گذشته را آن‌همه با هیجان طی کرد و در امروز خالی بود؟
فردا هم می‌رسد مانند دیرو و پریروز و هنوز نمی‌دانم، شاید نمی‌خواهم که بدانم قرارهای بعد از این هست یا نیست!
نه شب عزیز ماند و نه صبح و نه ظهر. نه عطر عود چاره ساز بود و نه ترانه‌های ناب عاشقانه. نه راه‌های رفته و نه توقف‌های بي‌جا. 
زندگی چه می‌خواست برایم؟
من چه می خواستم از زندگی، جز قراری عاشقانه؟

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...