۱۳۹۸ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

LP - Lost On You





همیشه چیزهایی را در پشت سر جا می‌گذاریم. خاطره، آرزو و یا رویایی که زمانی چنان باور داشتیم که هر صبج به امید آن چشم باز می‌کردیم
شاید حتا عشقی ناخوانده ، تجربه نشده. همان قصه‌های هزارو یک شبی که از بچگی قصد کردم واردشان بشوم و در میانه‌ی راه از خواب پریدم ، و نه قصه‌گو ماند و نه کودکی‌های من.
آدم باید به چیزی به نقطه‌ای یا رویایی دل‌سپرده بماند، گرنه گم می‌شود، بین برگ برگ نومید شدن‌ها. بین راه‌راه مسیر عبور و هنوز آدرسی به دست. چه خیالی بود؟ من ندانستم، حتا از یاد بردم ساده لوحی‌هایی که برای‌شان می‌مردم. باورهای نرم و رنگین کمانی. چه عشق‌هایی که می پنداشتم بی هر یک از آن‌ها خواهم مرد. من هنوز هستم، نفس می‌کشم ، و چشمی به راه ندارم. حتا گوشم برای شنیدن زنگی خسته تر از آن‌که زنگ‌ها باز گذارم.
من که بودم؟ برای چه آمدم؟ چطور تا این‌جا رسیدم؟ به کجا می‌روم؟ 
درد همین‌جاست. دیگر تهی تر از هر نقش و نگارم . بی باور آرزویی، بی‌خیال رویایی، همه را به باد تجربه سپردم و با خود برد. حالا من خالی. بی نقشی برای فردا، بی طرحی برای پس فردا. حتا ا یاد برده‌ام که بودم؟ چطور می‌شد گذشته را آن‌همه با هیجان طی کرد و در امروز خالی بود؟
فردا هم می‌رسد مانند دیرو و پریروز و هنوز نمی‌دانم، شاید نمی‌خواهم که بدانم قرارهای بعد از این هست یا نیست!
نه شب عزیز ماند و نه صبح و نه ظهر. نه عطر عود چاره ساز بود و نه ترانه‌های ناب عاشقانه. نه راه‌های رفته و نه توقف‌های بي‌جا. 
زندگی چه می‌خواست برایم؟
من چه می خواستم از زندگی، جز قراری عاشقانه؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...