پنج شش سالم بود و آرزوی عروسک چهره نما داشتم. با لباسی آبی و کلاه پر دار
ده دوازده سالگی هم شب تا صبح خواب دوچرخهی ، سورمهای را میدیدم که از دستهاش نوار های رنگی آویزان بود
سیزده سالگی خواب ساعت کامپیوتری میدیدم، شبیه اونی که چندتا از بچهها کلاس تازه خریده بودند
هیچ کدوم دغدغه نبود زیرا پدر بود و مامان هرطور بود برام میخرید
از سن بلوغ دایرهی آرزوهایم از حیطهی خونه بیرون زد، و فکر و خیالم پسر همکلاسی و کمی بزرگتر که شدم، پسر همسایهای بود که لباس نیروی هوایی بهتن داشت
خلاصه که به فراخور حال آرزویی بود و خیالی. در نهایت هم بهنوعی رسیدن
بعد شد آرزوی رخت عروسی و بچه... فلان گردنبند یا دوربین فیلمبرداری و . .. .از جایی که صندوق دار زندگی شده بودم
تقریبا تمامش محیا میشد
بیت و نه سالگی بسکه کتک میخوردم و پول زور میدادم، خواب متارکه دیدم
آخر مردک به هوای ارث پدری شوهرم شده بود و بعد هم که معتاد شد، افتاد کنج خونه
آرزوی بعدی یافتن یک شوهر خوب شد خواب و خوراکم، انقدر سگ دو زدم تا فهمیدم باید اول خودم را بشناسم
افتادیم دنبال آرزوی آزادی از هویت مجازی و ساخت و ساز شخصتی جدید
یکی که خودم باشم
البته بچه هم گل گردنم بود و صد البته که اجازه ازدواجم نمی داد
یا چشم و چال یاروی جدید در میآمد یا حکم تیرش
تقریبا هر چه که دیگر دختران حوا کرده بودند کم نداشتم، ولی روز به روز تنها شدم
تنهای تنها و خیلی طول کشید تا فهمیدم زندگی من قدر هیچ آرزویی نیست
حالا هر چه زور میزنم آرزویی پیدا کنم، هیچی نیست
ته دنیا درآمده و فهمیدم رضایت در هیچ خیالی نیست
هیچ خدایی هم آن بالاها ننشسته تا از تو حمایت کنه، تو رو ببینه و از دلت باخبر باشه
یا یه نخود دلش برات بسوزه و به رحم بیاد
دیگه خلع صلاح شدم
حالا من موندم و درد اینکه
آخه مگه میشه هفته به هفته یکی نباشه باهاش چهار کلوم حرف بزنی
مثلا، حالت چظوره، چه خبر؟ وضع هوا هم، خوبه
انقدری که گاهی صدای خودم را بشنوم
تلفنها را هم بستم که پیش خودم خیال کنم،حتما زنگ میخوره ولی من خاموشم
چون تلفن روشن و سکوت زنگ دردی است بدتر از غربت
بچه کجاست؟ ناف اروپا
گور بابای منو تنهایی هام و آرزوی مرگ هر ثانیه