بچهها همه چیز را باور میکنند، از دختر شاه پریان تا معجزات ستارگان، همایی که بر شانه می نشیند و بخت آدمها را نیکو میکنند ... هر چه که بشنوند ساده و قابل پذیرش میشود.
در بچگی از تاریکی شب میترسیدم، از سر بریده امام حسین تا فرق شکافتهی علی. خذایی که در آسمان مسکن داشت و گاه دمپایی ابریاش میافتاد پایین. و هر آنچه که در کارتونهای تیوی بود مرا با خود ساعتها و گاه ماهها سرپا نگاه می داشت.
بیبی میگفت: اگر آخوند سیدی در خیابان دیدی، به او سلام کن. امام زمان گاهی سر راهت میآد تا امتحان شوی. یا چهل سحرگاه دم در را آب و جارو میکرد، تا در روز چهلم خضر به دیدارش بیاید.
حتا مادر گفته بود، هرموقع گوشت صدای سوت شنیدی صلواه بفرست یا الله و اکبر بگو. حتا باور داشتم اگر دروغ بگویم ، شب وقتی در خوابم شیطان بر سرم جیش خواهد کرد.
ذره ذره بزرگ میشدم و شاید در بند جن و پری نمانده بودم، اما هنوز احمق و ساده لوح بودم. به راحتی فریب میخوردم. پس از هر ستمی که بر من روا میشد، به انتظار عقوبت ستمگر دلم آرام میگرفت.
یا بی حد و اندازه خوبی میکردم و باور داشتم ، خدا شاهد است.
خلاصه که همیشه برای حفظ خودم برابر بلایا به چیزی اعتقاد داشتم. و اگر بلایی سرم میآمد. حتا اگر بیگناه بودم، باور داشتم، حتما یکجایی ، یک طوری خطایی کردم که عقوبتش گریبانم را گرفته و ... همه و همه چون حاضر نبودم لحظهای به عدل خداوند شک کنم.
یا اینکه چشمهای خداوند را از روی زندگیآم حذف کنم. که برگی بیارادهاش بر زمین میافتاد و هم از رگ گردن به من نزدیک تر بود.
حالا بعد از نیم قرن، بعد از تمام بلایای که برسرم آمد و بیعقوبت ماند. پس از هزاران عبادات و معنوی بازی من هستم و برهنگی باور.
از قرار دارم بزرگ میشوم، ومنتظر هیچ امداد غیبی نیستم زیرا انتظاراتم کوچهای بن بست بوده.
منجی از راه نیامد و ظالم ظالمتر شد. و آنقدر ترسیده شدم که جرات ندارم حتا پار از در به بیرون گذارم.
تمام سالها سعی نکردم مراقب خودم باشم، عاقل شوم، هر که از راه رسید و هر چه گفت، یله دادم به جانبش. بسکه ساده دل بودم، یا بیدست و پا و خنگ.
حق زندگی را به هزار نام از من گرفتند و گفتم، حتما حکمتی درش بوده. قسمت بود، امتحان الهیست، خدا چنین اراده فرمود و ... یا به قول دون خوان، یا مولانا و ... فلان و فلان باید ترک عادت میکردم یا کاری نمیکردم و اجازه می دادم، زندگی به اموراتم رسیدگی کند. انزوا هم که خودش حکمتی بس الهی بود.
حالا در این سن و سال کجا بروم؟ چه بکنم؟ به جز آرزوی مرگ؟ که همه چیز بسیار دیر شده