آدم سالی چند بار گم میشود، سالی چندبار هم دوباره پیدا میشود. معمولا فصلش تابستان است. حالا اینکه زیر سر گرمی هواست یا احوالات گرگ و میش آدم، آدم خودش هم نمیداند. الان آدم وسط چلهی نابستان است، پرچم گم گشتگی و حیرانیاش را هم بالای سرش نصب کرده، و قبول دارد برخلاف تصورات متوهم کهنه، آدم مالی هم نبوده، شاید خودش به خودش دروغ گفته باشد روزی که درجهی یک است!
آره کسی جز آدم فکر نمیکرده او میتواند چیزی در چنته داشته باشد، تازه مادرم که همیشه از بودنم شرمسار بود. یک روز بهخاطر لنگ درازم و روزی هم چون نتیجهی مستی و تجاوز همسرش بوده. خوب بوده است دیگر. وقتی به دخنر نوجوانی پیرمردی رحم نمیکند، مادری که میفروشدش و منی که از کمر پدر پیرم حملهور شدهام به تخمک مادر؛ چه میتوانم باشم؟ آدمی درجهی یک ممتاز و فول آپشن؟
شاید از همیشه تمام اینها را می دانستم و انکار میکردم! حتا اگر هم خبر نداشتم یک جوری با هزار باره شنیدنش وارد مخم شده، شاید اصلا برای انکار تمام اینها به خودم قبولانده بودم، آدم درجهی یکی هستم.
دیشب خودم را فتح کردم. بر هیچ قلهای نبودم، شاید روی دیوار کوتاه همسایه؟
« اوی آدم مگه تو کی هستی که از خودت این همه توقع داری؟ نکند پنداشتی بذر نفرت میتواند الههی عشق باشد؟ »
آدم وقتی بنا باشد این همه تلخ این همه تاریک و سیاهی خودش را باور کند، دلش میخواهد دیگر نباشد.
شاید هم بتوان در درجات پایین تر هم نفس کشید. اما چگونه؟ مانند کسی باشم که یک عمر معتاد به مواد بوده و یکباره بی جنس وسط بیابان افتاده!
آنهم حتا بی نخی سیگار!
حتا یدون لیوانی چای احمد عطری!
کاش آدم وقتی نمیتواند خودش را شرایطش را تحمل کند، جرات خودکشی داشته باشد. راستش خودم هم خیلی مطمئن نیستم لازم است ترک تن کنم ، یا نه؟ آخر گاهی یک چیزهایی موجب رضایت میشود. به یک چیزهایی دلم گرم میشود. فردا را دوست دارم و حتا آرزو می کنم هشتاد سال زندگی کنم. البته به ندرت. بیشتر هوای روحم طوفانیست و ابری و بارانی. لعنت به این بازیهای معنوی که یک عمر بار خودم کردم. همانها که میگوید، بمان حتا برای هیچ.
بجنگ برای همه چیزهایی که حتا به بودنشان ایمانی نیست.
تا وقتی باور داشتم سری هستم بین سرها، اوضاع بهتر بود. هنوز امید باران بود.
از دیشب که باور کردم هیچ کس و هیچ چیز نیستم، شرایط عوض شده.
هنوز انقدر بد نیستم که اقدام به انتحار کنم؛ شاید روزی دیگر. آخر آدم چطور دل بکند از امیدهای وهمی.
همانها که یک عمر به فریبشان منتظر صبح نشست