بیبی با انگشت ستارههای تابستانی را نشانم می داد. « ببین اسم اون بزرگه زهره است»
میدونستم دروغ میگه، آخه بیبی که سواد نداشت اسم ستارهها را بلد باشه. داشت حواس مرا از اتاق میهمانی می دزدید.
مشت کوچکم چنان چفت شده بود که میترسیدم خون از زیر ناخنها بیرون بریزه. « بیبی چرا گولم میزنی؟ داخل اتاق چه خبره؟ » با ترس حرفم را قورت دادم. صدای مادر از اتاق به حیاط میریخت، دامن آبیتازهاش را لمس کردم. رو به دیوار داد.
« مگه زوره، دیگه این زندگی را نمیخوام. جون به لب شدم. به چه زبونی بگم، آقا من طلاق میخوام.»
شوهرخاله صدایش را بالابرد تا حرفهای مادر را گم کند.»
من میلرزیدم. دلم پیچ میخورد که بیبی کشمشها را در دامن سفید پر از مرواریدم ریخت. کشمش نمیخواستم.
« اون یکی ستاره رو ببین که رنگش آبیه. اسمش منجوق و ...»
عروسکم روی تخت فنری بیتابی میکرد، به سینهاش زدم و به طرف اتاق دویدم.
کنار پای مثل ستون محکم پدر ایستادم. عروسک را نوازش کردم.:
« این از صبح داره گریه میکنه. آخه باباش رو میخواد»
پدر بیمعطلی مرا به آغوش کشید. « بمیری هم طلاقت نمیدم. از بچهات خجالت بکش.خانم»
شوهر خاله به رضایت خندید و دستها را به هم زد. اگر پدر مادر را طلاق میداد، تکلیف بیبی و مخارجش چه میشد؟ لابد بعد از آن مادرم هم به گردنش میافتاد!
مادر فریاد کشان از اتاق بیرون رفت. بیبی با گردن کج وارد اتاق شد.
« چی بگم حاجی، دختره پاک هوایی شده. مگه آدم عاقل با چنین خونه زندگی ناشکری میکنه؟ میدونی حاجی، هنوز بچه است»