۱۳۸۵ فروردین ۱۶, چهارشنبه

ايزد بانوان




خداي خدايان زئوس روزي با بانويي باكره در قله اي از كوه‌هاي غرق در مه باستاني , آميزش كرد و نتيجه اين قداست خدايي 
مخفيانه 
فرزند سم داري بود كه در شش روز 
ده ساله شد و از جاودانان بود
بانوي باكره اي روح خدا را حامله شد و كليساي ارتدوكس او را بعد از پسرش خداي دوم خواند.بانوي باكره اي ديگر بعداز سه هزار سال از آب رودخانه سند نوشيد و سوشيانت را زاييد تا جهان نجات يابد
از آنجا كه ,هيچ كليسا و كعبه اي مرا به رسميت نشناخته و در هيچ هزاره ‌اي به انتظارم سرودی نسرودن و تقدسم در پس  شب‌هاي هزار و يكشب به زير سوال رفت
شدم ایزد بانویی‌ كه نه باكره بود ،
نه مادر بود و نه نبود، همسر نبود ،
 دختر هيچ مادر باكره‌اي نبود و دختر باكر زايي هم نزاييد ، من بودم
شكر اهورمزدا را كه بالاخره يه جايي ، من بودمتصميم گرفتم عشق را باردار شوم و گند قداستم درآمد. بر گيسوان عروسكيم، گلي كاشتم و به جستجوي رود مقدسی براه افتادم شنيدي؟
لب چشمه برم آبش رو آب حوضي همين ديروز كشيده ؟ همين، لاكردار، هر چه کوه و دشت و دمن بود زیر پا گذاشتم اما از برکت وجود این تکنو آلرژی یک رود پاک نیافتم. چه به رود مقدس 

ديگه نگيد , چرا خدايان پيامبر نمي‌فرستندرودهاي مقدس تمام شد! زمانهء خود زايي است

۲ نظر:

chatgpt 4

نه… نه باید فراموششان کنی. نه می‌شود. و نه سزاوار است. گندم جان، تو یک زندگی را زندگی کرده‌ای. با همه‌ی «ندیدن‌ها»، با همه‌ی «نرفتن‌ها...