۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

سایه شما



الو کسی خونه نیست؟
هیچکی اون بالا نیست جواب آدمو بده یعنی؟Meditate
دارم یواش یواشی می‌ترسم دیگه. چقده هی شبا صدات کنم و نشنوی؟
تازه اونام که می‌گن جای تو اومدن تا پدرمون رو فعلنی درارن هم که،  صدامون رو نمی‌شنون
تو خودت گفتی بعضیا از دوستاتن و می‌تونن به جای تو پدرمون رو درارن؟
خودت گفتی اون آقاهه به جای شما نشسته؟
تو مگه تو اون کتابت نگفته بودی که ما فقط یه رئیس داریم اونم فقط شمایی؟
هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان؟
نگفته بودی از روحت فوت کردی تومونDuh  تا تو رو دوست داشته باشیم و فقط از تو که توی خودمون هم هستی کمک بخوایم؟
پس ایی آقاهه که می‌گه به جای تو نشسته کیه؟
نگفتی یه خدا بیشتر نداریم؟
نگفتی روحت رو فوت کردی توی ما تا خودمون بلد بشیم چه‌طوری آدم خوبی باشیم؟
پس اینا که میگن از دوستان شمان و سایه شما و اینا، کی‌سن؟
یعنی دیگه نمی‌خواد واسه‌ات نماز بخونیم؟Bow Down
یعنی دیگه نباهس شما رو صدا بزنیم؟
خب ایی آقاهه که از تو بدتره
می‌گه نه کسی حرف بزنه، نه بگه چرا؟ نه بخنده نه عاشق بشه و نه هیچی
تو که اصلا پیدا نیستی و تازه خودتم همه‌ی همه‌ی دنیا رو ساختی این‌قده به ما بشین بتمرگ نمی‌کنی
که ایی آقاهه می‌کنهhttp://smileys.smileycentral.com/cat/15/15_16_1.gif
پس ایی تکلیف من چیه؟
دیگه به جای شما باهاس واسته ایی آقاهه نماز بخونم؟
آخه ایی کیمیان که می‌گه تو توی همه مون هستی
پس دیگه چرا باهاس از یه آقای دیگه اجازه بگیریم؟ هااااان؟
نکنه خودت دیگه حوصله نداری مواظب‌مون باشی؟ هااااان؟
ایی آقاهه که می‌گه اصنم با پسرای همساده نهGirl Soldier Kiss بازی کنیم نه بخندیم و نه شاد باشیم
خب پس چرا ما رو مخسره کردی
از اول می‌گفتی تو فقط یکی نیستی و این همه سایه داری که حرفان خودتم گوش نمی‌دن
که مام از رو دستاشون نگاه کنیم 
و هیچی به کاران شما کار نداشته باشیم
فقط یه چیزی
دیشب تا صبح نخوابیدمHalloween Scarecrow از این فکر که بیایم اون بالا و نه بالایی باشه
نه شمایی
اگه بودی که همه آدما از الکی از جای تو حرف نمی‌زدن بگن سایه‌ات  و اینا
Girl With Gumاونا باهاس بیشتر از ما از شما می‌ترسیدن که می‌گن شما رو می‌شناسن و اینا، یا ما که فقطی حرفان یکی دیگه رو باور کردیم که شما هستی؟؟
وقتی اونا نمی‌ترسن
حتمنی واجبه که فقط ما بنده های کوچولوت ازت بترسیم؟
یا که راس راستی پوست همه رو اون روزی بناست بکنی؟
نمی‌شه یه ذره من عاشقی کنم؟
نمی‌شه یه ذره پابرهنه روی چمن‌ها بدوم؟
نمی‌شه یه نخود بخندم
Medusaیه هوا موهام رو باد بدم
بعدشم نترسم اون روزی بناست پدرمون رو دراری، مثل دوستات؟


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه



راستش دروغ چرا بابام جان؟

یهو به خودم اومدم دیدم منم شدم گلشیفته فراهانی و از سر بی‌کسی، از صبح سرم توی دور از جون آخور بلاگر تا شب
مام بهمون برخورد و دکون رو تخته کردیم
انگار تصویرم رو از دور دیدم که چه‌طور هر بار به تنها نقطه‌ی جهان که می‌شه
هرگاه و هر سبکی که دلت خواست می‌تونی براش حرف بزنی
از در و دیوار گرفته تا .................. ریاست جمهوری
این یک قلم رو که البته نه
همون سال 88 که سیب تلخ فیلتر شد و .... اینا، ما را بس
این دو سه روزه به‌جای وبلاگ نویسی یا شیرینی پختم یا باغبانی کردم و در آخر مشق آبرنگ
هر کاری به جز حرف زدن با خودم
خیلی خوبه که بشه مدام رفتارمون رو زیر نظر داشته باشیم
این‌که چه کارها بر اساس عادات اکتسابی و چه بر حسب امیال فردی؟
این‌که تا چه حد خودمون موندیم و باقی‌ش چه حد که ما نیستیم
و این‌ رسیدن به خویشتن خویش که اسباب آرامش است و بس




در ازمنه‌ی باستان که آینه‌ی قضاوتم روابط و نحوه‌ی زندگی دیگر هم نوعانم بود
دائم آشفته و آسیمه سر آواره کوچه و خیابون بودم برای فرار از تنهایی
کلی طول کشید تا بفهمم این فرار از آرامش است نه تنهایی
یعنی سری که درد نداشت رو بی‌ربط دستمال می‌بستیم که بشیم مثل دیگران
در نتیجه روابط و بیا و برو و هزینه‌های چنین و چنان و چه چه ما بودیم و ذهنی مشغول که مدام درگیر بود،
کدوم اینا راست می‌گن؟
کدوم بناست کلاهم را برداره؟
به کی چی بگم که دردسرم نشه؟
با کی برم و بیام که بلای جونم نشه
یا از همه این‌ها بدتر
کی‌ها استعداد بی‌حدی در نارو زدن دارن که البته به قدرتی پروردگار اکثر اوناس حوا بانو
این‌کاره اند
یعنی با سایه خودشون هم درگیرند چه به اهل رفاقت



در عشقولانه هم به نتیجه‌ای نرسیدیم چون ......
خلاصه که ما هر چه خواستیم از این تنهایی فرار کنیم
هی بدتر رفتیم توی دهن اژدهای هفت سر ذهن
دیدیم بهتر همین که انزوا اختیار کنیم
در انزوا هم شدیم وبلگ نویس و در آخر ماییم و این نیاز به حرف زدن
که نمی‌دونم از کجا و کی وارد عادات من شد؟
شاید از اولین باری که گفتم: ماما و کلی برام کف زدن؟
نمی‌دونم خلاصه که این‌طور بریم هیچ نمی‌رسیم
هی نیاز هی نیاز به یکی دیگه غیر از خود آدم






۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

سپاسی مکرر



کف جفت دستام و هر دو زانوهام پینه بسته
 بس‌که سجده‌ی شکر کردم
تمام قد و نیم قد بندگی کردم
خدای درونم را هزاران شکر گفتم
و چه شیرینه!

اون زمونا که دایم جاده هراز ول بودم، موقع بود که وقت رفت یا برگشت
می‌خوردیم به یه هوای بد و نافرم و جاده تا 15 ساعت هم تجربه شد
اون ساعاتی که به زور کش می‌آد
هر چی می‌گذره تساعدی تایمر می‌اندازه
وارد تونل نسبیت می‌شی و با کش اومدن زمان، دلت می‌خواد زمین دهن... نه
دلت می‌خواد زیپ داشت و سینه‌ رو باز می‌کردی و قلبه رو از جا در بیاری
اما تو همه‌اش مراقبی عقلت رو نه به منطق نه به ذهن بدی
سر از محله‌ی بد ابلیس در نیاری
شک نکنی
و از همه بد تر،  اصلا بهش فکر نکنی
که این از همه دشوار تره

Je Suis un Lapin


و اما در آن لحظه‌ی مینویی که خبر خوش را می‌شنوی
همونی که دو هفته با خودت کشتی گرفتی و لپت رو جویدی و بازو گاز گرفتی که به دلت بد راه ندی
انگاری کیلو کیلو آدرنالین سرریز و دلت می‌خواد یه‌جا غش کنی
خب این خاصیت ایرونی است
مثل سیگار بعد از چای
وسط خوشی، غش
وسط ناخوشی هم، غش



 

خلاصه که بی راه نرم؛  نمی‌دونم برای چندمین بار باید از دکتر آرش جنابیان تشکر کنم
همین‌طور از دکتر شروین
که با بهترین راه‌ کار ما رو به تمرین انواع سجده مشغول داشتن
با سپاس بی‌حد و بسیار از روح الهی و مقتدر پریا که همیش می‌دونه،
سر منزل مقصود کدوم وره
ماشالله
گوش ابلیس نکبت، کیپ
چشمش هم ورقلمبیده


خدایا باز هم شکر
بسیار شکر
بی‌حد قدردان ومن بنده‌ی همیشه سر به سجده‌ی تو
می‌تونم هم‌چنان برم و در ایوان با خیال راحت
به گلدان‌ها برسم
چای تازه‌ای 
موسیقی گوش بدم






۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

Rachmaninov prelude C# minor




بعضی چیزها هست که ای‌ کاش هرگز نمی‌بود
وقایع دور یا نزدیک که چنان بر جان حک می‌شه که با هیچ مروری نه گمانم از شرش خلاص بشی
و مانند من در این چند روز
هر از چندی که نوبت به آزمایش‌ها و .... رنگارنگ پریا می‌رسه، 
کانون ادراکم گرداب‌ وار در زمان  می‌چرخه و منو می‌کشه اون زیر
همان تاریخ رفته‌ی پشت سر

عذابی که این بچه کشید
بماند از من که هم باید مواظب باورهام می‌بودم
هم قصد و اقتدار برای بهبود پریا
   ممنوعیت کارگیری نام بیماری و انواع الفاظ منفی در حیطه‌ی پریا و ................ همونا که پوستم رو کند و ریخت کف اتاق
چه شب‌ها که این غول مقتدر، پشت تنهایی‌هاش زار می‌زد
زوزه می‌کشید که: 
خدا.... 
 سگتم.
 نه ایوب. 
بچه‌ی بابامم ابراهیم تفرشی نه از نوادگان ابراهیم  نبی
به من نپسند داغ ببینم
برای من نخواه

من از این‌جا 
دخترک وسط اروپا باز هم کانون ادراکم سرخورده و جرات ندارم
که نه
Tumblr
اصولا درباره‌اش حرف نمی‌زنم، فکر نمی‌کنم ... که مبادا انرژی به هستی بفرستم
اما از درون خمیدم
مچاله‌ام
یک‌ماه پیش بعد از یه سی‌تی‌اسکن مفصل تومور گرافی کرد و گفتن به قدرتی پروردگار تنت پاک
هفته پیش آزامیش داشته، ارقام یه جایی که اصلا ربطی به مرکز بیماری‌ش نداره رفته بالا
این اتفاق این‌جا هم همیشه می‌افتاد و همون ژانگولر بازی‌های اکنون در ایران هم انجام شد
و تنش پاک بود
اما این سر تیم انکولوژی بیمارستان گیر داده که، نه. الکی نمی‌شه. این یه چیزی یه جایی هست که تا حالا نفهمیدن
من‌که فکر می‌کنم اون چیز جایی جز وسط ذهن پریا نیست


دیروز زنگ زده که، مامان ...
برای امتحان پایان ترم گفته این رو Rachmaninov prelude C# minor
Op.3 No. 2 کار کنم

از وقتی شروع کردم کانون ادراکم رفته به اون زمان که داشتم برای اجرام فلان قطعه رو تمرین می‌کردم
اولش رو که کار کردم استادم ازم پرسید:
این قطعه چه حسی رو برات تداعی می‌کنه؟
- سونامی ژاپن.
- دقیقا همینی‌ست که گفتی. مرثیه‌ای‌ برای مرگ
مام که هم چین ذهن دقیقی برای به خاطر سپردن قطعات با این اعداد و ارقام نداریم
گرنه که الان من قبل از پریا بورسیه‌ی دولت اتریش شده بودم
خلاصه که بناشد برم کار رو گوش کنم و .... خلاصه که مهندسی ذهن پریا




رخمانینف دست‌های بزرگی داشت و آثارش فقط به‌درد دستان بزرگ می‌خوره و برای من همیشه مشکل بوده
مثل باخ، آثارش غمگینم می‌کنه. 
اما بر حسب اتفاق این کار یکی از معدود آثار شیرین و انرژی بخش رخمانینف است.
 بلافاصله براش نوشتم






این ریتم برای من  رودخانه‌ی مهتابی را تصویر می‌کنه که قویی در اون در حال حرکتی زیباست
بعد هم رسیدن صبح و آغاز زندگی‌ست
پروازی شاد و دست جمعی مرغان به سوی زندگی
 ایراد در ذهن توست  





زمانی که اجرا داشت، 6 ماه تمام هر مداوا و آزمایشی را تعطیل کرد و همه فکر و ذهنش شده بود، 
از صبح تا بوق سگ تمرین
بعد از پایان اجرا گفت: خب حالا بریم برای ادامه‌ی درمان
و در کمال تعجب همه‌ چیز در 6 ماه پیش متوقف شده بود

  فهمیدم که اصولا بیماری کانسر از پی یک تلاطم ذهنی یا خشمی فروخورده پیدا می‌شهو تنها ابزار نابود کننده اش خود ذهنه
نه دارو و درمان

 


به هر حال الان در بیمارستان مشغول انجام سری جدید انواع سکوپی‌هاست و تا شب هم همان‌جا میهمانه
و من در سمت مادر پریشونم
نه از بابت ارقام و روایات که از باب تنهایی پریا در این لحظات
خلاصه که سخت آشفته‌ام و رفته بودم هیچ‌ستان نکبت ول بودم
منم به تناسب دو روز گذشته یه درد کوفتی مشکوک خفتم رو گرفته بود و زده بودم زمین
خودم می‌شناسمش
هر موقه ذهنم درگیر بیماری گذشته‌ی پریا می‌شد، همین‌جام همین‌طور دردناک می‌شه
و وقتی من نتونم مانع عمل‌کرد ذهن نکبت بیگانه بشم که نبرتم وسط محله‌ی بد ابلیس ذلیل مرده
چه توقعی از پریا می‌شه داشت؟

البته یک تفاوت هست
اون از بچگی با این مدل‌ها بزرگ شده، کانون ادراکم و ذهن سیاهم سپیدم و ...... ومن
اوله جاده‌ی انتظار به سمت عج ... بی‌بی جهان برام دنیا را تعریف کردن
خداد سال طول کشید تا خودم با باورهای نوین برسم و کلی این وسط انرژی و زمان رفت 

 دیروز همین‌طوری که در بستر درد ول می‌زدم
برای سر کار گذاشتن ذهن کلک دست به کار تماشای فیلم سنگ صبور شدم 
اول که: ایول به این گلشیفته‌ی بلاگرفته‌ی فرهانی که آبرو برای اون پیر مرد نذاشته
ولی داره حقش رو از دنیا می‌گیره
خیلی هنر مند و با استعداده + زیبایی و جذابیت بسیار
اما بازی در این فیلم و نقش زنی افغان با همان لحجه و رفتار
در عین حال نمایش یک زن
زنی که در هر فرنگ و سنتی، با چه باورهای حقیری به دنیا نگاه می‌کنه و با این جال زیر همان برقه‌های افغان آن‌چه را که نباید را پشت نام همسری یک قهرمان، انجام می‌ده
فیلم بسیار بسیار زیباست
قشنگ ترین تکه‌اش لحظه‌ای بود که مرده‌ای را زنده کرد و باورش شد
پیغمبر است و بعد دوباره او را کشت
به همین سادگی


 




ما در چهان ذهنی اطرافیان شکل گرفتیم و زندگی می‌کنیم
خوشا به سعادت کسانی که در جهانی وسیع تر زیست می‌کنند



دیشب یکی از اون رفقای خیلی خیلی قدیمیم که خیلی هم دوستش داشتم
ولی شش سال پیش یک‌باره تحریمش کردم، تماس گرفت
کلی خوشحال شدم. نه انقدر که فکر کنم 
چرا خودم زودتر تماس نگرفته بودم؟
اما انقدری که اصلا یادم به تحریمش نبوده، خوب بود
سیامک یکی از اولین عشاق من بعد از متارکه بود و شاید کار به ازدواج هم می‌کشید، اگر
به یک‌باره اون‌طور دور من شلوغ نشده بود
انگار تازه می‌فهمیدم که،
این پدر سوخته‌ی آقای شوهر قبلی هیچ ذره‌ای اعتماد به نفس برای ما نگذاشته بود و تازه تازه داشتم پی به جایگاهی که به عنوان یک بیوه‌ی میوه‌ی ..... برای خودم تعریف می‌کردم که پر از ناشناخته‌های رنگارنگ بود پی می‌بردم
خلاصه که از اون به بعد  شدیم دوتا دوست ساده و خانوادگی
چند سال بعد ازدواج کرد و دو سال بعدش هم جدا شدند
حالا یک پسر کلاس ششمی داره که کلی خواستنی بود در آخرین بار که تازه داشت به مدرسه می‌رفت


بعد از ختم مکالمه خوشحال با خودم گفتم:
ای خدا چه خوبه که با اون همه سر و صدا باز این همه خانم بودم که بتونم بی کوچکترین شرمی در اکنون در چشم عشاق بیست سال پیشم نگاه کنم و بدونم که همیشه همین دو تا دوست خوب برای هم بیشتر نبودیم
یعنی گند نزدم به حریمم که هر که از راه رسید
واردش کنم
و این خوبه
خیلی هم خوب 
خوب‌ترش سوالی‌ست که همه این سال‌ها فقط بزرگ شده و سوال مونده
شاید این هم بخشی از جذابیت این دست روابط برام باشه؟
همیشه سوال موندن!




۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

سکوت و دیگر ....؟







از وقتی انگشتان دستم را کشف کردم وارد جهان مردانه‌ی حضرت پدر و پس از آن هم حضرات دایی جان ها شدم
پدر که جیره بندی بود و دایی جان ها هم اهل شرارت‌های جوانی، چنان‌که افتد و دانی
مام از هر چی مرد بود ترسیدیم
پنج، شیش ساله بودیم زوری هول‌مون دادن به کودکستان جهان‌کودک که ریاستش با یه  دکتری بود که از بخت بد اونم مرد بود
مام که حتا با شنیدن صدای بانو دلکش که فکر می‌کردم از پسران آدم است، سوراخ موش می‌خریدیم، می‌ترسیدیم پا بزاریم کودکستان
از اون به بعد جمعیت کودکستان و خانه دست به دست هم دادن ترس ما رو بریزونن
دیگه جمیع پسران فامیل شدن هم‌بازی ما و با ورود به دبستان‌های مختلط اون زمان ما دیگه هر چه می‌دیدیم پسرها بودن
درجه‌ی شرارت هم از هم‌نشینی یا شاید هم ژنی رفت بالا
خلاصه رسیدیم به سن بلوغ، روی کل جمیع اولاد ذکور آدم خط بطلان کشیدن و ما از هر چه معاشرت منع شدیم
پدر هم هم‌زمان ما رو ترک کرد و ما موندیم ایل و طایفه‌ی نسوان
که نه تنها هیچ خویشی و شباهتی به هم نداشتیم که ازشون بدم هم می‌اومد
شاید چون همه از جنس خانم والده بودن؟
چمی‌دونم. 
  ان‌قدر عاشق حضرت پدر بودم که شدم دشمن دشمنش
ما موندیم دشمن و بعد هم اهل ایل و تبار آدم شوهرا
که برای باقی عمر از هر چه موجود دوپا بیزارم کردن
بعد از متارکه هم که زدیم به گله‌ی گرگا
چون باورم شده بود من هم یک گرگم
ما هی رفتیم و از اون هم‌بازی‌ها قدیمی اثری نبود
همه باهات کارهای دیگری داشتند
از استاد نویسندگی تا استاد حجم و خط و ربط و........................ بعد هم جماعت رفقایی که از اول بنا بود
رفیق باشند و همگی پس از طی مراحل دون خوانی سر از پوست دون ژوان درمی‌آوردند
ماهی تنها شدیم، 
هی تنها شدیم،
 هی تنها شدیم، 
هی تنها شدیم،
هی تنها شدیم،  
زن‌ها را هم چندین باره آزمودیم و راه نداد
همه خودخواه، موزی ، آب زیر کاه، خائن، و ............. تا دلت بخواد
حالا




دو روزه حالم خوب نیست
یهو سی و چهار هزار داستان رنگ و وارنگ سربرآورده  و کلی حرف
و یکی نیست تا براش اندکی بگم، 
نظرات یکی دیگه جز ذهن نکبت خودم رو بشنوم
حرف‌هایی هست که نمی‌شه برای بچه‌ات بگی
چون تو همیشه باید کوه باشی
استوار و محکم
چون اون‌ها فقط به ما نگاه می‌کنند و الگو می‌گیرند

در نتیجه دو روزه صبح تا چشم باز می‌کنم، فقط به مرگی از نوع راحت فکر می‌کنم
وقتی می‌افتی وسط محله‌ی بد ابلیس، انرژی جز خشم و نابودی در اون محله نیست
و من که در تلاش برای رهایی از این افکار
به هیچ دری نمی‌زنم، چون هیچ کس پشت هیچ دری وجود نداره که بشه بهش بگی، هی فلانی
منم کم می‌آرم
منم آدمم
منم زنم
یکی مثل همه
فقط هر روز نک و ناله نمی‌کنم و می‌جنگم
گاهی هم هیچ سلاحی برای مبارزه ندارم و دلم می‌خواد بزارم برم

















۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه

من به دنبال یه مردم




درود به این بانو، زیبا شیرازی
جانا سخن از زبان ما می‌گویی
اون‌وقت فکر کن،
 نه که چنین مردی همین‌طور ریخته تو خیابون
همه هی ازم می‌پرسن: چرا تنهایی؟
سی همین




من به دنبال یه مردم
پنجاه و پنج سال به بالا
کیه که بشمره، اما
سنش از شصت نره بالا
نه بلند، نه خیلی کوتاه
خوش قد و قواره باشه
جورج کلونی نه، ولی خب
کمی خوش قیافه باشه
من به دنبال یه مردم
که طلاق گرفته باشه
نه که با یک دیدن من،
بخواد از زنش جدا شه
بچه‌هاش رو داشته باشه
نخواد دیگه بچه دار شه
مردی که بدونه حالا
بهتره که نوه دار شه
مردی که با من بمونه
قدر لحظه رو بدونه
جمله‌ی دوست دارم رو
بنویسه و بخونه
من به دنبال یه مردم
سرد و گرم کشیده باشه
از فلسفه هگل و نیچه
 خونده یا شنیده باشه
نه گدا، نه خیلی دارا
نه پایین، نه سطح بالا
مردی که اهل کتاب و
موزیک جاز باشه حالا
مردی که حسرت به دل نیست
چشم و دل سیر شده حالا
می‌دونه جوونی رفته
یه کمی دیر شده حالا
مردی که کنار چشمش
چندتا خط افتاده باشه
از همه روزهای رفته،
 یادگاری داشته باشه
مردی که فهمیده باشه
بد و خوب رو دیده باشه
مرد پر حرفی نباشه
سخنش سنجیده باشه
مردی که مثل خود من
عاشق زندگی باشه
جرات عاشق شدن رو
 تا دم مرگ داشته باشه
مردی که با من بمونه
قدر لحظه رو بدونه
جمله‌ی دوست دارم رو
بنویسه و بخونه

 

نسخه‌ی 45 هزار تومانی



به میمنت و مبارکی و فرخندگی، بالاخره مام افسردگی روحی گرفتیم


بنا به گفته‌ی دکتر: خیلی بد
ولی به گفته‌ی کارشناسان گرام و آشنا که معتقدند:
رفتی هر چی دکتر جونت پرسیده تو هم یه جوابایی دادی ، از جمله:
اوضاع معاشرتت چه‌طوره؟
بد. من در انزوا زیست می‌کنم دکتر. « انزوا از مراحل اولیه قصد و اقتدار یک سالکه »

- به خودت می‌رسی؟
- دکتر جون من کل آینه‌های خونه را با پارچه بستم.« آخه از قوانین سلوکه »
- اوضاعت با عشقولانه چی؟
اوه ه ه دکتر اصلا اسمش رو نبر که سال‌هاست از هر چه مرد دوری می‌کنم. « تازه تا همین چند وقت پیش هم 
کل گیسوان سفیدم را به نمایش گذاشته بودم که بهم نزدیک نشن و فکر کنند پیر زنی بیش نیستم، آخه ناوال گفته.»
- با اقوام و نزدیکان چه‌طوری؟
- نه دکتر جون. با هر کی که منو از قدیم بشناسه قطع مراوده کردم تا سالکی ناشناس باشم. آخه از شرایط ساحری‌ست »
- وضع تغذیه‌ چی؟
- راستش سال‌هاست روزی یک وعده آن‌هم پس از دو زمانی غروب یه چیزی می‌خورم. « آخه باید از انرژی‌های کیهانی تغذیه کنم »
- کسی هست که براش حرف‌های دلت را بگی؟
- واه دکتر اینا چیه می‌پرسی؟ می‌گم از فامیل و تاریخچه‌ی شخصی بریدم که به ابعاد بعدی برسم. همه رو چند سال پیش مرور کردم و ریختم دور که لازم به درد و دل و این چیزها نباشه. تازه مگه آدم حرف دلش رو به هرکسی می‌گه؟
- کسی هست که دوستش داشته باشی؟
- خاک به‌سرم دکتر جون، اینا چیه که می‌گی؟ می‌گم در راه سلوک و این‌حرف‌ها. تو از حرام کردن انرژی به نام عشق می‌پرسی؟
- کسی هم نیست که بهت فکر کنه؟
- دکتر می‌گم، سال‌هاست در انزوا ساکنم و نه کسی را می‌بینم و نه کسی از وجودم خبر داره. تازه اونایی هم که قدیما را به راه عاشقم می‌شدن پدرسوخته‌ها همگی دنبال ارثیه پدری‌م بودن 
خلاصه که فکر کن سوالاتی از این دست و پاسخ‌هایی در سرزمین ناوال
تهش دکتر عینک از چشم برداشت و گفت: با این حساب تو سال‌های زیادیی‌ست دچار اسکیزوفرنی هستی و باید مداوای جدی انجام بدیم.
چند قدم به عقب و نفهمیدم چه‌طور از مطب فرار کردم 



حالا با این حساب یعنی زندگی را به اسم همین ژانگولر بازی‌ها باختم؟
ولی پیش از ژانگولر بازی هم آدمی خوشحال نبودم که سر از ناوال بازی درآوردم یا نه؟
القصه که دکتر جون که نه می‌دونه ناوال چیه و نه درکی از سلوک ساحرانه داره
فتوا داد یا باید تغییری در زندگیم بدم یا بزودی سر از یه‌جاهای بدی درخواهم آورد
و منی که کوچکترین اشتیاقی به هیچ یک از تجربیات دکتر جون ندارم و با این‌حال از تنهایی دارم خل می‌شم

 

 بعد رفتم کرج خدمت آذر بانو و شرح ماجرا
او که کهنه کار تر از من و عمری‌ست درگیر ناوال بازی خنده‌ای کرد و گفت:
حالا خودت چی فکر می‌کنی؟
راستش دروغ چرا؟
خودم فقط یک رفیق خوب کم دارم که نه عاشقم بشه نه بخواد اتاق خوابش را نشونم بده. نه برام ساعت بزنه که کجا بودی؟ کی می‌ری؟ کی می‌آی....... و لب لب من لب لب تو باقالی به چند من؟ و اینا نداشته باشه
با سواد و فهمیده و خردمند هم باشه که آدم ازش چهارتا چیز یاد بگیره
شب‌ها که از هجوم یک خروار حرف دارم خفه می‌شم بهش زنگ بزنم و بگم: زیر کتری رو روشن که من دارم می‌آم
یک استکان چای رفاقت برای من کافی‌ست نه بیشتر
آذر هم خندید و گفت: حتما پسران آدم هم صف کشیدن برای چنین رفاقتی؟ نه؟
خندیدم که : آره. سی همینم باید آخرش به حرف دکتر گوش بدم و خودم رو ببندم به نسخه‌ی 45 هزار تومانی



اون قدیما در کتاب حماسه‌ی کویر باستانی پاریزی یه نسخه‌ی بود که خیلی شباهت به منظور دکتر جون داشت
اون زمونا بهش می‌خندیدیم
حالا رسیدیم به درک شدید واقعیت


و قيصر فرمان داد اين نسخه جهت به در كردن خستگي از تن عملگان كه مشغول احداث سد فراهم آمد و دلبركان و لعبتكان فرنگي فراهم آمدند

برگ گل رخساره، يك طبق. ورق نقره پيشاني، يك صفحه.
گل شمشيرك ابرو دوشاخه.
بادام چشم، دودانه.زنبق بيني يك جزء.
ياقوت رماني لب دو دانه.
پسته خندان دهان يك دانه .
مرواريد ناسفته دندان بيست و هشت دانه. عنبر اشهب خال لااقل يك جزو
سنبل الطيب زلف دو دسته.
انارين پستان دو دانه.
صدف سينه يك لوحه .
خميره صندل شكم يك قرص.
نافه مشكين ناف يك جزو.
گل غنچه ناز يك جزو.
ياسمن سرين يك بغل .
ماهي سقن قور ساق و ساعد چهار جزو.
عناب سرانگشتان بيست عدد
قند مكرر عشوه، آنقدر كه اجزاء را شيرين كند
 



نقل از حماسة کویر، باستانی پاریزی

 

 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

سرمونی غروب جمعه



ببین کی بود گفتم،
 این کلاغه به من یه نظرایی داره
یا از گروه ساحران عهد کریمخانه یا از ساحران مکزیکی
هرچی هست این یارو بی‌خودی همه‌جا را ول نمی‌کنه  وساعت‌ها می‌شینه این‌جا
گاهی نگاهش  مثل الان به شرق و گاه به غرب،
 پاری وقتام زل می‌زنه به ایوون این‌جا
شما یادتون باشه اگه به‌زودی من مفقود الاثر شدم، زیر سر این کلاغه است
شایدم مسابقه پوززنی با من گذاشته؟















قبل از آمدن هنرجویان گرام هم دست به‌کار پخت نون کشمشی شدم
جمعه است دیگه
باید برای خودم این سرمونی را تا وقتی بر این کره‌ی خاکی نفس می‌کشم حفظ کنم
خودش دلیلی‌ست برای زیستن
سرمونی روز جمعه









سرمونی غروب جمعه
که البته مدتی‌ست با این اهل هنر تقسیمش می‌کنم
مثل امروز طنین موسیقی جاری و باد خنک پنجره به پنجره در  رفت و آمد و
 عطر عود
کنار ظرفی شیرینی تازه
من هستم

 
جمعه هم همیشه غروبش به تلخی می‌زنه
و این هنر منه که تلخیش رو با شکر کم کنم
قدیما نزدیک غروب جمعه که می‌شد
چارچنگولی می‌رفتم تو مایه‌ی بغض
بعده‌ها دیدم چه دردیه؟
به غروب‌های دوره‌ی نوجوانی رجعت کردم
حال و هوایی رنگارنگ و معطر همراه با موسیقی خوش جاری در خانه
هر طور بگیریش می‌آد و می‌گذره
باید مهندسی‌ کرد
هر لحظه‌‌ی زندگی که هستی فرمی قابل شکل گیری و برای کسی آیه‌ای نازل نشده
مگر به قصد و خواست خودش






۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه

خرید روز مادر





مثل خانوما لباس به‌تن کردم، برم برای خرید روز مادر
یعنی دروغ چرا تا دیشب که دخت همسایه با ظرفی شیرینی پشت در ظاهر نشده بود، نمی‌دونستم امروز روز مادره
یادم افتاد به این‌که از صبح صد دفعه خانم والده را دیدم، اون هی نگاهم کرده و من بر و بر نگاهش کردم
غافل از روز مادر که از روز قبل در این ساختمان ماجراست تا پایان شب خود روز مادر
و چه جالب بود که با این فاصله‌ی کوتاه
چند روز پیش هم روز مادر بود
تفاوت این خرید با سال‌های پیش همین بس که
می‌خوام بی ارابه برم خرید
مثل بچگی، پیاده از برابر فروشگاه‌ها عبور کنم و ذوق خرید داشته باشم
خریدی‌ست خاص
تو دلت می‌خواد چیزی بگیری برحسب احساسی که درونت جوشش داره
هر چی می‌بینی دلت نمی‌خواد
دارم می‌رم که با عشق برای حضرت خانم‌والده هدیه بخرم

عشق خدایی یا وابستگی؟







شکر که ما از روح خداییم و دارای 
خرد 
و تنها مدرکان دایره‌ی هستی
گرنه که فقط خودش می‌دونه من باید الان به چه حال روزی باشم
داشتم چای اول صبح را دم می‌کردم که به سنتی چهل ساله صدای درویش محله را طی کرد و به مطبخ رسید
چون هنوز در نیم‌ساعت اول صبح بودم و خواب آلوده جستی رفتم دوربین را آوردم که نتیجه‌اش عکس‌هایی‌ست که می‌بینی










نمی‌دونم چی  طرف  رو متوجه من کرد که بعد از اتمام ابیات پایین، همون‌جا روبروی ساختمان ما نشست و نه گذاشت و نه برداشت نگاهش مستقیم بر منی نشست که داشتم یواشکی و از لای پرده ازش فیلم می‌گرفتم
از این‌جا شهرزاد بی‌بی‌جهان پرید جلو و وارد محاسبه شد
اه
یعنی چه‌طور متوجه من شد؟
یعنی خودش فهمید؟
داشتم وارد مرحله‌ی شک می‌شدم که عابری خم شد و اسکناسی به دستش داد
پول را در جیب گذاشت و همین‌طور که از بالا چشم بر نمی‌داشت سیگاری آتیش زد
پرده افتاد و دوباره خودم شدم و شهرزاد کوچیکه رفت
خب ایی چه کراماتی‌ست که آقا سیگاری هم هست
ما که نمی‌گیم، اون‌ها که معتقدند به قیامت و امورات غیبی نباید درگیر هیچ عادتی باشند
یا نه؟
سیگار؟ 
مشکوک تر نگاهش کردم ببینم ممکنه اهل امورات خلاف دیگری هم باشه یا نه؟
از پشت عینک و با این همه فاصله قابل شناسایی نبود
اما عقل خودم که سر جای خودش بود ؟




این چه عشقی‌ست به زهرای نادیده؟
این چه شور و پرستشی ست به علی یک از نخلوقات خدا؟
یعنی تا ما نتونیم خداوند را ببینیم ، لمس کنیم و ..... در تاریخ حضورش جایی ثبت نشده باشه خدا به حقیقت نمی‌رسه؟
یعنی نمی‌شه به‌جای آویزونی از گل این اولیا خود خدا را باور داشت؟
اسلام که دین لا اله الا الله است و نیست خدایی قابل پرستش جز او؟
خدایی که از روحش در ما دمید تا وابسته‌ی غیر نباشیم
و  همه این حرف‌ها
چه‌طور می‌شه امثال این آقا که خدا را رها کرده و به بت پرستی نشسته‌اند را احترام گذاشت؟






  همه‌ی این ها را داشته باش و بعدش 
منی که کم مونده بود بپرم پایین و آقا رو خفت کنم که چی باعث شد تو متوجه حضور من اون بالا بشی؟
خودت فهمیدی؟ 
یا از عوالم بالا بهت رسوندن؟

و اگر هرگز به سن خرد نمی‌رسیدم
 فقط اوی دانای کل می‌داند هم اینک به چه احوالی که گرفتار نبودم؟
از باب دیدن کرامات آقایی که چهل ساله، یعنی از وقتی من در این محل هستم کاری جز این نداره که گاه با این لباس‌های مرتب و اتو کشیده و اسباب صوتی که طی این سال‌ها به روز شده در این محل از عشق علی فریاد می‌کشه



عشق به خدا فقط می‌تونه در عشق به روح خودم معنی پیدا کنه
مراقبت و توجهی که بین کشاکش روح و تن
 من روحم را برمی‌گزینم
نه بیشتر


.





زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...