بعضی چیزها هست که ای کاش هرگز نمیبود
وقایع دور یا نزدیک که چنان بر جان حک میشه که با هیچ مروری نه گمانم از شرش خلاص بشی
و مانند من در این چند روز
هر از چندی که نوبت به آزمایشها و .... رنگارنگ پریا میرسه،
کانون ادراکم گرداب وار در زمان میچرخه و منو میکشه اون زیر
همان تاریخ رفتهی پشت سر
عذابی که این بچه کشید
بماند از من که هم باید مواظب باورهام میبودم
هم قصد و اقتدار برای بهبود پریا
ممنوعیت کارگیری نام بیماری و انواع الفاظ منفی در حیطهی پریا و ................ همونا که پوستم رو کند و ریخت کف اتاق
چه شبها که این غول مقتدر، پشت تنهاییهاش زار میزد
زوزه میکشید که:
خدا....
سگتم.
نه ایوب.
بچهی بابامم ابراهیم تفرشی نه از نوادگان ابراهیم نبی
به من نپسند داغ ببینم
برای من نخواه
من از اینجا
دخترک وسط اروپا باز هم کانون ادراکم سرخورده و جرات ندارم
که نه
اصولا دربارهاش حرف نمیزنم، فکر نمیکنم ... که مبادا انرژی به هستی بفرستم
اما از درون خمیدم
مچالهام
یکماه پیش بعد از یه سیتیاسکن مفصل تومور گرافی کرد و گفتن به قدرتی پروردگار تنت پاک
هفته پیش آزامیش داشته، ارقام یه جایی که اصلا ربطی به مرکز بیماریش نداره رفته بالا
این اتفاق اینجا هم همیشه میافتاد و همون ژانگولر بازیهای اکنون در ایران هم انجام شد
و تنش پاک بود
اما این سر تیم انکولوژی بیمارستان گیر داده که، نه. الکی نمیشه. این یه چیزی یه جایی هست که تا حالا نفهمیدن
منکه فکر میکنم اون چیز جایی جز وسط ذهن پریا نیست
دیروز زنگ زده که، مامان ...
برای امتحان پایان ترم گفته این رو Rachmaninov prelude C# minor
Op.3 No. 2 کار کنم
از وقتی شروع کردم کانون ادراکم رفته به اون زمان که داشتم برای اجرام فلان قطعه رو تمرین میکردم
اولش رو که کار کردم استادم ازم پرسید:
این قطعه چه حسی رو برات تداعی میکنه؟
- سونامی ژاپن.
- دقیقا همینیست که گفتی. مرثیهای برای مرگ
مام که هم چین ذهن دقیقی برای به خاطر سپردن قطعات با این اعداد و ارقام نداریم
گرنه که الان من قبل از پریا بورسیهی دولت اتریش شده بودم
خلاصه که بناشد برم کار رو گوش کنم و .... خلاصه که مهندسی ذهن پریا
رخمانینف دستهای بزرگی داشت و آثارش فقط بهدرد دستان بزرگ میخوره و برای من همیشه مشکل بوده
مثل باخ، آثارش غمگینم میکنه.
اما بر حسب اتفاق این کار یکی از معدود آثار شیرین و انرژی بخش رخمانینف است.
بلافاصله براش نوشتم
این ریتم برای من رودخانهی مهتابی را تصویر میکنه که قویی در اون در حال حرکتی زیباست
بعد هم رسیدن صبح و آغاز زندگیست
پروازی شاد و دست جمعی مرغان به سوی زندگی
ایراد در ذهن توست
زمانی که اجرا داشت، 6 ماه تمام هر مداوا و آزمایشی را تعطیل کرد و همه فکر و ذهنش شده بود،
از صبح تا بوق سگ تمرین
بعد از پایان اجرا گفت: خب حالا بریم برای ادامهی درمان
و در کمال تعجب همه چیز در 6 ماه پیش متوقف شده بود
فهمیدم که اصولا بیماری کانسر از پی یک تلاطم ذهنی یا خشمی فروخورده پیدا میشهو تنها ابزار نابود کننده اش خود ذهنه
نه دارو و درمان
به هر حال الان در بیمارستان مشغول انجام سری جدید انواع سکوپیهاست و تا شب هم همانجا میهمانه
و من در سمت مادر پریشونم
نه از بابت ارقام و روایات که از باب تنهایی پریا در این لحظات
خلاصه که سخت آشفتهام و رفته بودم هیچستان نکبت ول بودم
منم به تناسب دو روز گذشته یه درد کوفتی مشکوک خفتم رو گرفته بود و زده بودم زمین
خودم میشناسمش
هر موقه ذهنم درگیر بیماری گذشتهی پریا میشد، همینجام همینطور دردناک میشه
و وقتی من نتونم مانع عملکرد ذهن نکبت بیگانه بشم که نبرتم وسط محلهی بد ابلیس ذلیل مرده
چه توقعی از پریا میشه داشت؟
البته یک تفاوت هست
اون از بچگی با این مدلها بزرگ شده، کانون ادراکم و ذهن سیاهم سپیدم و ...... ومن
اوله جادهی انتظار به سمت عج ... بیبی جهان برام دنیا را تعریف کردن
خداد سال طول کشید تا خودم با باورهای نوین برسم و کلی این وسط انرژی و زمان رفت
دیروز همینطوری که در بستر درد ول میزدم
برای سر کار گذاشتن ذهن کلک دست به کار تماشای فیلم سنگ صبور شدم
اول که: ایول به این گلشیفتهی بلاگرفتهی فرهانی که آبرو برای اون پیر مرد نذاشته
ولی داره حقش رو از دنیا میگیره
خیلی هنر مند و با استعداده + زیبایی و جذابیت بسیار
اما بازی در این فیلم و نقش زنی افغان با همان لحجه و رفتار
در عین حال نمایش یک زن
زنی که در هر فرنگ و سنتی، با چه باورهای حقیری به دنیا نگاه میکنه و با این جال زیر همان برقههای افغان آنچه را که نباید را پشت نام همسری یک قهرمان، انجام میده
فیلم بسیار بسیار زیباست
قشنگ ترین تکهاش لحظهای بود که مردهای را زنده کرد و باورش شد
پیغمبر است و بعد دوباره او را کشت
به همین سادگی
ما در چهان ذهنی اطرافیان شکل گرفتیم و زندگی میکنیم
خوشا به سعادت کسانی که در جهانی وسیع تر زیست میکنند
دیشب یکی از اون رفقای خیلی خیلی قدیمیم که خیلی هم دوستش داشتم
ولی شش سال پیش یکباره تحریمش کردم، تماس گرفت
کلی خوشحال شدم. نه انقدر که فکر کنم
چرا خودم زودتر تماس نگرفته بودم؟
اما انقدری که اصلا یادم به تحریمش نبوده، خوب بود
سیامک یکی از اولین عشاق من بعد از متارکه بود و شاید کار به ازدواج هم میکشید، اگر
به یکباره اونطور دور من شلوغ نشده بود
انگار تازه میفهمیدم که،
این پدر سوختهی آقای شوهر قبلی هیچ ذرهای اعتماد به نفس برای ما نگذاشته بود و تازه تازه داشتم پی به جایگاهی که به عنوان یک بیوهی میوهی ..... برای خودم تعریف میکردم که پر از ناشناختههای رنگارنگ بود پی میبردم
خلاصه که از اون به بعد شدیم دوتا دوست ساده و خانوادگی
چند سال بعد ازدواج کرد و دو سال بعدش هم جدا شدند
حالا یک پسر کلاس ششمی داره که کلی خواستنی بود در آخرین بار که تازه داشت به مدرسه میرفت
بعد از ختم مکالمه خوشحال با خودم گفتم:
ای خدا چه خوبه که با اون همه سر و صدا باز این همه خانم بودم که بتونم بی کوچکترین شرمی در اکنون در چشم عشاق بیست سال پیشم نگاه کنم و بدونم که همیشه همین دو تا دوست خوب برای هم بیشتر نبودیم
یعنی گند نزدم به حریمم که هر که از راه رسید
واردش کنم
و این خوبه
خیلی هم خوب
خوبترش سوالیست که همه این سالها فقط بزرگ شده و سوال مونده
شاید این هم بخشی از جذابیت این دست روابط برام باشه؟
همیشه سوال موندن!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر