از وقتی انگشتان دستم را کشف کردم وارد جهان مردانهی حضرت پدر و پس از آن هم حضرات دایی جان ها شدم
پدر که جیره بندی بود و دایی جان ها هم اهل شرارتهای جوانی، چنانکه افتد و دانی
مام از هر چی مرد بود ترسیدیم
پنج، شیش ساله بودیم زوری هولمون دادن به کودکستان جهانکودک که ریاستش با یه دکتری بود که از بخت بد اونم مرد بود
مام که حتا با شنیدن صدای بانو دلکش که فکر میکردم از پسران آدم است، سوراخ موش میخریدیم، میترسیدیم پا بزاریم کودکستان
از اون به بعد جمعیت کودکستان و خانه دست به دست هم دادن ترس ما رو بریزونن
دیگه جمیع پسران فامیل شدن همبازی ما و با ورود به دبستانهای مختلط اون زمان ما دیگه هر چه میدیدیم پسرها بودن
درجهی شرارت هم از همنشینی یا شاید هم ژنی رفت بالا
خلاصه رسیدیم به سن بلوغ، روی کل جمیع اولاد ذکور آدم خط بطلان کشیدن و ما از هر چه معاشرت منع شدیم
پدر هم همزمان ما رو ترک کرد و ما موندیم ایل و طایفهی نسوان
که نه تنها هیچ خویشی و شباهتی به هم نداشتیم که ازشون بدم هم میاومد
شاید چون همه از جنس خانم والده بودن؟
چمیدونم.
انقدر عاشق حضرت پدر بودم که شدم دشمن دشمنش
ما موندیم دشمن و بعد هم اهل ایل و تبار آدم شوهرا
که برای باقی عمر از هر چه موجود دوپا بیزارم کردن
بعد از متارکه هم که زدیم به گلهی گرگا
چون باورم شده بود من هم یک گرگم
ما هی رفتیم و از اون همبازیها قدیمی اثری نبود
همه باهات کارهای دیگری داشتند
از استاد نویسندگی تا استاد حجم و خط و ربط و........................ بعد هم جماعت رفقایی که از اول بنا بود
رفیق باشند و همگی پس از طی مراحل دون خوانی سر از پوست دون ژوان درمیآوردند
ماهی تنها شدیم،
هی تنها شدیم،
هی تنها شدیم،
هی تنها شدیم،
هی تنها شدیم،
زنها را هم چندین باره آزمودیم و راه نداد
همه خودخواه، موزی ، آب زیر کاه، خائن، و ............. تا دلت بخواد
حالا
دو روزه حالم خوب نیست
یهو سی و چهار هزار داستان رنگ و وارنگ سربرآورده و کلی حرف
و یکی نیست تا براش اندکی بگم،
نظرات یکی دیگه جز ذهن نکبت خودم رو بشنوم
حرفهایی هست که نمیشه برای بچهات بگی
چون تو همیشه باید کوه باشی
استوار و محکم
چون اونها فقط به ما نگاه میکنند و الگو میگیرند
در نتیجه دو روزه صبح تا چشم باز میکنم، فقط به مرگی از نوع راحت فکر میکنم
وقتی میافتی وسط محلهی بد ابلیس، انرژی جز خشم و نابودی در اون محله نیست
و من که در تلاش برای رهایی از این افکار
به هیچ دری نمیزنم، چون هیچ کس پشت هیچ دری وجود نداره که بشه بهش بگی، هی فلانی
منم کم میآرم
منم آدمم
منم زنم
یکی مثل همه
فقط هر روز نک و ناله نمیکنم و میجنگم
گاهی هم هیچ سلاحی برای مبارزه ندارم و دلم میخواد بزارم برم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر