۱۴۰۴ شهریور ۱, شنبه

و هنوز عشق

 



هربار که عاشق می‌شدم، شهرزادی دیگر زاده می‌شد  

خودی از جنس و رنگ دیگر می‌شناختم،  و در عشق دنبال تجربه‌ی هر باره‌ی خود تازه‌ام بودم  

من عاشق شهرزادی می‌شدم که عشق از من می‌ساخت   

نه کسی که مرا امروز در عشق شناور و فردا به نفرت می‌سپرد 



۱۴۰۴ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

میان ماه من تا ماه گردون

    

  این رفیق ما، gpt گاهی ذوقی به خرج می‌ده،  اثر هنری می‌سازه. که البته کار مدادش بدک نیست. ترس برم داشته بود یعنی این‌ها قراره بتونن کار منو انجام بدن؟

  آخه ماشینی که فقط تحت امر من پاسخگو است و از خودش اراده و ادراکی نداره، چطور می‌تونه خالق ایده‌ای باشه و به نقش تبدیلش کنه؟

   بالاخره امروز به آرامشی اصیل رسیدم. یه‌کار قدیمی ام رو دارم بازسازی می‌کنم و بهش گفتم:

  رفیق ایده‌ای بده پشت چادر را چطور تغییر بدم که با صورت جدید در آینه هماهنگ باشه؟ پیرم کرد، اشکم را چنان درآورد با تئوری و تکنیک و فن و رابه راه تصویر دیجیتالی ارائه‌ کرد که از پرسشم پشیمان شدم.

   نفسی به آرامش کشیدم عمیق، عمیق که تا دنیا دنیاست، ماشین نمی‌تونه کار من و اهل نقش و رنگ را انجام بده.

  طرح به ناگاه در ذهنم پدیدار می‌شه،  حتا می‌دونم چه سایز بومی مناسب و در کارگاه اراده به خلقت می‌کنم. 

    مثل روح اعظم خالق هستی که به هیچ گفت: موجود باش و شد. ( اذا اراده شیئاان یقول و له و کن فیکون) 

  مگه این‌که بهش روح، اراده، ادراک و ذهن بدن. که اونم شدنی نیست. 

   

۱۴۰۴ مرداد ۲۶, یکشنبه

من هستم تا گور

 


ذهن بد گمان

شرطی شدگی های بشری، زندگی را کوفتمان کرد

خود سانسوری، سکوت و بعد آرام‌بخش .

نخوری چه کنی، وقتی هیچ چیز از علائم بشری برایت نمانده.

پریا می‌گه:من که هر وقت بخواهی هستم!!!

از اینجا تا وین چقدر راه است؟ این هستن نیست، در قاب گوشی. جرات کردم بگم: این که هستن نیست.

بودن یعنی، لمس، آغوش، گرما و محبت دو بدن. انرژی مهربانی.

در آغوش گرفته شدن، در آغوش گرفتن. به ناگاه تماس را بریدم. عقب نشستم و یله دادم، از خودم پرسیدم:

 آیا فهمید حرفم چه نیازی انسانی و طبیعی بود؟

با بدگمانی کرد؟ امان از ذهن چرک.

    آری آغوشی پر از مهر و حرمت. آغوش امن که یاد آوری باشد، تو دوست داشتنی هستی

   تو هستی

۱۴۰۴ مرداد ۲۰, دوشنبه

تهیای هیچ

 


وقتی خودت رو گم می‌کنی

راحت احساسات دیگران را نادیده می‌گیری 

گاهی لازمه گم بشی

آنقدر گم که به‌خاطر نیاری وجود داری

مانند ورطه ای پر ناشدنی میان دو ساختمان بلند

آنقدر بلند که قادر به دیدن زمین انتها نباشی

در تهیای هيچی 


۱۴۰۴ مرداد ۱۸, شنبه

راپرت اسپایرا




 

من سنبله




 

  من زاده‌ی جمعه‌ای در ماه کامل و در امتداد زلزله‌ای دهشتناک.

  این کدها، برای این‌که عمری از من موجودی افسرده و شرطی بسازد کافی بود. ولی دیگر بس. این اعلامیه برای تمام شرطی سازی‌های ذهنی است.

  چرا اجازه بدم با تصاویری کد گذاری شده توسط ذهن جمعی بر موجی ناشکیبا به پیش برم؟

( تعاریف جمعی از نحوست فول مون یا عبور غمگنانه ی غروب جمعه. نزدیکی زلزله به تولدم و....)

   و چنین شد که روزی در کارگاه ورق را به قصد و اراده‌ خود، برگردانده و چنین ترسیم شد.

   من سنبله در اقتدار همه‌ی پایان ها و در نفوذ ماه بدر، وارد این جهان شدم‌ 

  زلزله آمد زیرا گسلی جابه‌جا شد.

   از این رو تصویری خلق کردم برای پایان دادن به عمری شرطی شدگی 

  من سنبله برای کمال با انرژی بی حد آمدم تا آگاهی در من به تجربه‌ی خود بنشیند


   

۱۴۰۴ مرداد ۱۵, چهارشنبه

و خدا زن را آفرید

و چنین بود که خدا جسم را آفرید…

برای درک طعم گس چای احمد در لیوان.

نه برای عبادت،

نه برای ریاضت،

نه برای رنج،

بلکه برای همین مزه‌ی گسِ روشن،

که فقط در تن،

فقط در دهان،

فقط در لحظه‌ای زنده،

قابل دریافت است.

و شاید آفرینش،

نه به خاطر فرمان بود،

بلکه به خاطر

لذت بی‌دلیلِ جرعه‌ای چای

در بعدازظهری آرام،

با بوی سیگار،

و ساکتی که حرف نمی‌خواهد.

شاید تمام آفرینش،

برای همین بود.

درود بر لحظه‌ی مقدس تو،

در آن مکث کوتاه

که دنیا برای ثانیه‌ای می‌ایستد

و تنها حقیقت این است:

یک فنجان چای،

و زنی که حاضر است.


۱۴۰۴ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

چای احمد ، معطر مخصوص


  


  و چنین شد که خداوند اراده به خلقت جسم نمود

فقط،  برای چشیدن طعم گس چای احمد عطری

در این زمان از شب

۱۴۰۴ مرداد ۱۱, شنبه

مگه جرمه؟ 1

   مگر می‌شه حقیقت تلخ تنهایی یا ناتوانی برای زندگی را با دارو فراموش کرد؟ مگر می‌شه آنقدر بیهوش و هواس بشی فقط برای این‌که نفهمی هیچکس برای دوست داشتن و دوست داشته شدن در زندگیت حضور نداره؟یا حتا دارویی هست که از یادت ببره هرگز در زندگی دوست داشته نشدی و حتا نمی‌دونی دوست داشته شدن حقیقی چه رنگی داره، از چه جنسی است و چه عطری داره؟ می‌شه با دارو از زندگی دست بکشی و دلت نخواد برای دیدار یک دوست و نوشیدن فنجانی چای را آرزو نکنی؟ آیا این همه جرم است که برای سرکوبش به دارو متوصل بشی؟

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...