۱۴۰۴ مهر ۸, سه‌شنبه

پای، سیب، حوا

 


  پای پختم

  پای سیب

  سیب سرخ حوا

  پاییز به مطبخ رسید. شب‌های خنک پاییزی و بی‌خوابی،  هیچی مثل پختن شیرینی در سکوت سبک شب لذت بخش نیست، البته‌ به‌وقت بی‌خوابی.  

۱۴۰۴ مهر ۵, شنبه

شکرانه ی حضورت

 



سن اصلن شوخی بردار نیست و خوبه همه چیز شما به نظم و قاعده است. گرنه اول صبح که خبر نداشتم دیگه آدم هیجده سال پیش نیستم وقتی این‌جا به التماس دعا بودم. 

من نمی‌فهمم، خوبه شما می‌دونی این قلب و بدن دیگه توان جنگ با نظرات تحمیلی دیگران را نداره و زود تکلیف به خیر و خوشی روشن شد.

  آدم باید به چیزی باور داشته باشه، راه داد به شما، یا به اونی که توی آسمون عرش داره، یا شده به ستاره ، سنگی... یه چیزی. این که اسمش ایمان یا باوری است که آدم رو لب پرتگاه هم نگه می‌دارد. 

  به خیر و سلامت همین اولش از بلا جستم. یک دقیقه قبل تر خبرت نیست که به ثانیه‌ای شادی، رضایت ، امنیت  پشت یک تماس تلفنی، منتظره تا دنیای تو  رو زیبا، هلو، امن ... و آسایش به زندگی تو  برمی‌گرده. 

  نتیجه پاتولوژی عالی بود. شانتال و من با هم جستیم. خدایا چطور شاکر تو باشم که نه در آسمانی‌،  نه خیلی دور که همین نزدیکی. نزدیک تر از رگ گردن. 

  خوبه که تو هستی و دنیا بی صاحب نیست.

 شکر که در اوج بی کسی شانتال را دارم. سرش را به قلبم بچسبونه و نوازشش کنم. شکر که به تو باور دارم که مایه‌ی آرامش و امنیتی. که مایه‌ی نجات من از تمام بلایای زندگانی شده.

   تو یکی برای کل زندگی من بس بودی و هستی و خواهی بود. 

قصد خالق

 

فرمول خالق:

 قصد +باور+ فرمان = شدن

 إذا اراده شیعا یقول له کن فیکون 

 هرگاه‌ اراده‌ به شی می‌کنه فقط میگه : باش

همان‌طور که اراده به خلقت هستی نمود و من هم اینک موجودم. 

 نحوه عملکرد این شدن در ما، آن‌جایی است که ما را از روح خود آفرید.

 نفخه فیه من الروحی، فقعوله ساجدین 

  دمیدم از روح خودم ، سجده کنیدش

 از روح خود انسان را آفرید و ابزار زیستن در این جهان پر هیاهو را درون ذاتش قرار داد که زیستن از خالق و آگاهی معنا یافت. این همه گفتم که بدانی توقع من از من از کجا تا به کجاست.

   همه‌ی عمر چنین زیستم، موانع برداشتم، دیوار ها فروریختم فقط با باور این کلیدها. حالا یک چیزی در من کمه، نور باور. سه روزه همه‌ی وجودم را می‌جورم در جستجوی یک حتم، یک باور. نمی‌دونم کلید را کجا گذاشتم؟ شاید پشت اعداد سنه؟

  منطق دخالت می‌کنه. باید این شرط سنی را بردارم تا راه برای شدن باز بشه. چه کسی این زخمه را به باورم زده؟ پریا.

 از لحظه‌ی اول گفتم: من از پس تجربه‌ی پریا برآمدم،  این‌که شانتال، و پریا گفته: 

 مامان من جوان بودم.

این زخمه را باید مرحم بذارم. جوان بودی که بودی. چیزی که علم رد می‌کرد، شد. کار محال و بعید. این هم مثل اون. باید این را از ذهنم بکنم و راه را برای بازگشت باور در جانم در ذات الهی خودم باز کنم. حل مشکلی که راهش آسان و پیدا باشه که هنر نیست. 

  و اکنون درگیر برداشتن خطی هستم که پریا بر باورم انداخته. 

  حالا باید قصدی کنم از اعماق جانم، نیازم به حفظ شانتال.  قصد شدن. سن عددی است دست ساخته‌ی ذهن.

  الست از غیب گفتیم، تو بلی گفتی

چه شد بلی تو چون غیب را عيان کردیم؟

  شمس تبریزی.

۱۴۰۴ مهر ۴, جمعه

واحد، ردی

 

یک‌جور خلأ،  نوعی تهیا قلبم را فراگرفته. هرچه جستجو می‌کنم حسی نه مثبت و نه منفی درباره‌ی شرایط موجود ندارم. نه ترسیده و نه آزاد در باور و ایمان. ولی نمی‌تونم مدام از خودم سوال نکنم که چرا، دوباره این واحد تکرار شده؟ 

مگر سری قبل دروسم را با موفقیت پاس نکردم؟ خودم که قبولی را تجربه می‌کنم، حتمن یک‌جای کار کسری داشت که دوباره این واحد در زندگی‌ام بی کم و کاست تکرار شده. زندگی هر کی به هرکی نیست و به نظم هستی ایمان دارم؛ شاید هم می‌دونم نقطه چین‌ها با چی پر می‌شه.  ولی انکار بهترین راه فرار از مشکلات آدمیزاده. 

باید قدم به قدم، نقطه به نقطه در هر لحظه بهترین تصمیم و کار را پیش رو داشته باشم.

باید این‌بار بی کم و کاست این واحد را پاس کنم، دیگه تحمل تکرار و ردی ندارم.

گاه زندگی چقدر دشوار می‌شود.

۱۴۰۴ مهر ۱, سه‌شنبه

لیدی شانتال

 

سال نود پنج که سکته دوم را دشت کردم ، بعد از بیست روز عاقبت خودم خودم رو از سی سی یو مرخص کردم. دکتر رئیس بخش،  کم مونده بود بزنه روی قرآن که اگر بری، دیگه رفتی. به یکسال نمی‌کشی. منم که بدنم کلکسیونی از انواع بخیه، زیر بار عمل باز نرفتم. یه شونه و اینا داریم که حضرت پدر می‌فرمودند:  ثریایی است و لایق سینه ریز درباری.

  تازه سالی یکبار از بیمارستان قلب تماس می‌گیرند چک کنند آیا هنوز زنده‌ام؟ سیگار هم می‌کشم؟ 

  منم خنده خنده می‌گم: به خدا هنوز هستم با تمام توان و قصد.

   فقط مانده بود یک خط بخیه عمودی بر قفسه سینه که ندونی چطور پنهانش کنی  . تازه کی می‌دونه کی قراره کی بمیره؟ 

  القصه اين همه صغرا کبرا چیدم که این رو بگم، هرگز وقت نشد به پیری شانتال فکر کنم. حتم داشتم به استناد بیانات دکتر گرام که ، 

    اوووه مگه هستم که اون روزها را ببینم؟ دیدیدم و شد.

  دخترم دچار خشکی چشم شده و در نتیجه امروز هم کلینیک دکتر عامری بودیم. بودیم که یعنی خانوادگی من و پریسا و پریا برخط پیگیر در لحظه. البته بیست روز پیش هم، چنین. خیلی غصه می‌خورم،  خشکی چشم، آرتروز و خلاصه جنس جور ... . 

  حالا می‌گم کاش داده بودم عملم کنه بل‌که زیر عمل رفته و این روزها و بعدها را نمی‌دیدم. 

   عشقی از این زیباتر ممکن نیست. نه توقع داره، نه نق می‌زنه،  نه ترکم می‌کنه،  سایه وار توی خونه دنبالم راه می‌ره و ...، دو دقیقه تا پایین می‌رم و برمی‌گردم چنان از خودش هیجان نشون می‌ده که انگار یک سال غيبت داشتم. خلاصه که تجربه‌ای که با هیچ آدم دوپایی در زندگی نداشتم را به لطفش درک کردم. سگ خونه نیست. شخص لیدی شانتال است. 

  خدایا از عمر من بگیر و به شانتال بده. 






۱۴۰۴ شهریور ۲۹, شنبه

سه تلاق اینستاگرام

 

  یادش بخیر ایام جوانی. چه‌قدر حرف برای گفتن داشتم و کسی نبود که بهش بگم و تند تند این‌جا می‌نوشتم. 

   اما حالا و سکوتی عمیق محصولی از اینستاگرام که نوک زبونم را چید. البته اونجا هم اوایل می‌نوشتم و تند تند لایک از جماعت محدود دوستان،  چند سالی زمان برد تا فهمیدم کسی واقعا نمیخونه و عکس لایک می‌کنند.

   منم کم کمک از زبون رفتم مگر به وقت واقعه یا فاجعه. اون وقتا که هواپیمایی بی‌هوا می‌افتاد و خطای انسانی هایی که خواب از سرم می‌برد. 

   بالاخره اول نوروز اونجا هم سه تلاق کردم هم چین که حتا گذری هم نمی‌رم. 

  خانم والده امروز تلفنی می‌گه، خب خدا رو شکر که این ماشه را هم نچکوندن. می‌گم:

 -کدوم ماشه؟

     فکر کن صبح تا شب تی‌وی لاکردا روشنه ولی چی گوش میده؟ الله و اعلم. تمام ایام جنگ دوازده روزه و بعدش که هنوز چلک بودیم سرسام گرفتم بس‌که صدای اخبار بيگانه در تمام محوطه به لطف والده به گوشم می‌رسید. بعد که ازش می‌پرسیدم،  کجا را زدند اسم بود که ردیف می‌کرد.

  گفتم: من‌که خبر نمی‌بینم به سلامتي با اتحادیه به نتیجه رسیدن؟

  - آره دیگه، دارن برای صلح مذاکره می‌کنند. 

 - ؟!!!!!!!

   این دقیقن کاری است که در پلتفرم ها رایج است.  تصویر بی صدا. نه که صدا نباشه، وقت تنگه همه دنبال بده بستان لایک ...

  هیچ کجا آرامش این‌جا را نداره. 

   


نام من سرخ

 


امروز را با کتاب نام من سرخ شروع کردم.

شش فصل شنیدم و هنوز به پایان نرسیده، بد ندیدم  توصیه کنم.  قلم روان اورهان پاموک را دوست دارم. اما امروز حسی تازه درونم جریان یافت.

  حسی آشنا از زنی که در جوانی و با دو فرزند به مسلخ نام بیوه پیوست.

۱۴۰۴ شهریور ۲۸, جمعه

و دیگر هیچ

 


زندگی تکرار مکرر قصه‌ای است از من برای من

از تو برای تو.

قصه‌ای که پیدا نیست از کجا آغاز شده ولی نام قصه‌ی من را به خود گرفته. و آن‌قدر این قصه را  تکرار می‌کنیم که حتا قدمی آن‌سو تر برای گامی تازه، راهی جدید، نداریم.

  به کهنه‌ی شناخته انس گرفته، رنج هایش را می‌شناسیم و مواجهه‌ با آن‌ها را آموختیم. با گذشت سال‌ها در می‌یابیم زمانی برای یافتن راهی نو نداریم و پر از خستگی و نرسیدن ها به گوشه‌ای می‌خزیم و نام خرد و پختگی بر پیشانی می‌نویسیم. 

  در حالی‌که از ابتدا با یک اشتباه پرچم شکست را تا انتها بر پشت کشیدیم و نامش شد،  سرنوشت، شانس، بدبیاری و چه انسان‌ها که همه را به گردن دیگران نهاده و با ظاهری معصوم برای خوده در آینه ترحم خریدیم. 

  هرگز اجازه نمیدم هیچ تصویری در هیچ آبگینه  مرا معصوم بنماید. چرا که یک عمر جنگیدم که وقت مرگ زندگی را به خودم بدهکار نباشم.

  بارها افتادم، با زانوی زخمی خاک از دامن تکان‌دم و مسیری نو ساختم. چرا که باور دارم لایق این زیستنم. شاید بعد از مرگ هیچ چیزی وجود نداشته باشه. نه رجعت نه پاداش و جزا و نه ...


۱۴۰۴ شهریور ۲۳, یکشنبه

جمعه‌ای نیلگون

 

امروز چند ساله شدم؟


نمی‌دونم.  تنها چیزی که می‌دونم این‌که،  همیشه بودم. یعنی وقتی به روزی که با جيغ بنفش راهی این دنیا شدم فکر میکنم، باور دارم آغاز من نبوده.

یعنی سیزدهم سپتامبر نبودم؟ چرا درون والده ام به یقیین. اما چهارده سپتامبر سال قبل و قبل تر و قبل تر چی؟

  درونم حسی اجازه نمی‌ده باور کنم نبودم.

شاید حتا از آغاز آفرينش هم بودم. خب اینم حسی بی پاسخ است که در من زندگی می‌کنه.  نه که به تناسخ فکر کنم. خودم هم نمی‌دونم چطوری بودم، یک جریانی در باورم گواه به حضور همیشگی ام در جهان هست.

  شاید اگر به اعماق وجودت بنگری تو هم همین حس رو داشته باشی.

   باور داری پیش از زایش وجود نداشتی؟

   در نتیجه این حس تولد بازی خیلی برایم بیگانه است. خب که چی؟ یک‌سال دیگه هم رفت. برای من که خوب رفته. حتا در این چهار دیواری پدری. در کارگاه، مصداق کامل زنگ تفریح و حیاط مدرسه. آزادی هر کاری دلت می‌خواد بکنی. برای منی که حتا سر کلاس به جای گوش دادن به مزخرفات معلم ، فقط نقاشی می‌کردم. 

  حالا هم بی دلهره و آزادنه موسیقی گوش می‌دم ، قهوه می‌خورم  و نقاشی می‌کنم.  حتا وقتی چلک هستم هم فقط نقاشی و جنگل و منو موسیقی.

  کل سال تولدم مبارکه.  هر روز و هر لحظه‌اش مبارکه. دیگه تولدت مبارک سالی یک دفعه مضحک نیست؟

  حتا نوشتن و کتابت رو آن‌قدر دوست ندارم. بعد از نقاشی هم خدا حلال کنه باغبانی.

        ( ۱۴ . ۱+۴=۵ )  (۲۳. ۲+۳ =۵ ) ( ۱۴. ۱+۴=۵ )

من در سه پنج زاده شدم. 

    میلادی، شمسی، قمری . مبارک تر از این؟

  جمعه‌ای در روز  ماه کامل . 


۱۴۰۴ شهریور ۲۲, شنبه

گرامافون هم روش

 


یه وقتایی، یه چیزهایی شاید کم ارزش در ذهن حک می‌شه،  شاید هم جایی در روان آدم؟!  بعد یه روزی یا شبی با یک تصویر ساده. حتا فرمی از یک فیلم . به گذشته‌ای بسیار دور می‌ری و خاطره‌ی اون چیز رو چنان زنده می‌کنه که انگار همه‌ی عمر اون رو کم داشتی!

   بعد از قطعنامه ۵۹۸ روزی از کلاس نقاشی برمی‌گشتم،  همون‌طور که همیشه کلی در مغازه‌های خیابان منوچهری پرسه می‌زدم، وارد  مغازه‌ای تاریک و خلوت شدم.

  بوی صدها سال کهنگی و خاطره مسخم کرده بود و ناخودآگاه دست بردم به سمت جعبه‌ی کهنه‌ی مشکی رنگ که انگار در یادم جایی قدیمی یله داده بود، دستم لرزید و عقب کشیدم، مرد یهودی صاحب جنس در جعبه را باز کرد، پیکاب را روی صفحه گذاشت و هندل فلزی را چرخاند و صدایی از پشت پرده‌ی نخی برودری دوزی شده‌ای که با باد بازی داشت از لای نور زرد آفتاب اول پاییز مرا خواند!!

چه خاطره‌ی عجیبی مخلوط با عطر شیرین هل که در ناکجای یادم خانه داشت و نمی‌شناختم. 

از مرد قیمت گرامافون را سوال کردم.

- چون مشتری قدیمی هستی و اهل دل و هنر، برای شما شش هزار تومان.

   بی تردید که انقدر پول در کیف نداشتم. دلم را گرو گذاشتم و آمدم بیرون. چند روز بعد که برای از گرو درآوردن دلم برگشتم از شانس شنبه بود و مغازه مرد یهودی بسته بود. 

   بعد از اون چنان درگیر کشمکش های زندگی و بعد متارکه شدم، به‌کلی از خاطرم رفت.

الان دوباره مثلش رو در فیلمی دیدم و یاد دلی افتادم که روزی در خیابان منوچهری جا گذاشتم. چنان آهی کشیدم که انگار خدا فردا قراره به مناسبت میلادم مثلش رو برام بفرسته در خونه!!

  متوجه چیزهای بسیاری شدم که روزی جایی دلم را با خود برده و تمام.

  چرا باید فکر کنم هنوز چشم انتظار رسیدن یا بازگشت آن‌ها باشم؟ گرامافون هم روش.

  آه سردم را پس گرفتم و به ادامه‌ی فیلم توجه کردم.



۱۴۰۴ شهریور ۱۹, چهارشنبه

کله بابا روانشناسی مدرن

 

انگار همین به اندازه‌ی کافی نبود که همه‌ی بچه‌ها باید با هوش و استعداد باشند، حالا دیگه باید مريض هم باشند؟

یا وسواس دارند، یا اوتیسم، یا بیش فعال و یا لکنت زبان دارند، یا در بچگی مورد تعرض قرار گرفته باشند،  یا اگر هم نگن در بچگی بهشون تعرض شده، باید بگن بابا مامان شون در بچگی اذیتشون کردند. 

چقدر بچه بودن در پسا عصر فرویدی دردسر ساز شده؟!

ما یا دوست داشته شده بودیم یا کم یا اصلا نه. باید با ادب و درس خوان بودیم. نمرات پایین مایه‌ی شرمندگی و یا تنبیه می‌شد.  ولی پدر و مادر فقط والدینی بودند که تا به محوطه مدرسه نزدیک نمی‌شدند،  کافی بود.

مادر من مادر من بود، زیرا جهانم نه با مادران دیگه محک می‌خورد.  نه با مادران تی‌وی نه ماهواره و نه اینترنت. دنیا مکان امن تری بود.

دهان باز میکنی به بچه‌ات بگی بالای چشمت ابرو است، انواع بیماری ردیف می‌کنه که باعثش من یا پدر گم و گورشون بودیم.

خدایی که نه بچگی جرئت داشتیم بگیم بالای چشم والده ابرو نه اکنون بالای چشم اولادمان ابرو.

بچگی ران مرغ سهم والد بود، بزرگی ران مرغ سهمیه اولاد

من این نسل سوخته بودن را بیشتر دوست دارم تا مرض هایی که اولادان امروز به خود می‌چسبانند تا از ما طلبکار باشند.

کله بابا روانشناسی مدرن...

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...