یه وقتایی، یه چیزهایی شاید کم ارزش در ذهن حک میشه، شاید هم جایی در روان آدم؟! بعد یه روزی یا شبی با یک تصویر ساده. حتا فرمی از یک فیلم . به گذشتهای بسیار دور میری و خاطرهی اون چیز رو چنان زنده میکنه که انگار همهی عمر اون رو کم داشتی!
بعد از قطعنامه ۵۹۸ روزی از کلاس نقاشی برمیگشتم، همونطور که همیشه کلی در مغازههای خیابان منوچهری پرسه میزدم، وارد مغازهای تاریک و خلوت شدم.
بوی صدها سال کهنگی و خاطره مسخم کرده بود و ناخودآگاه دست بردم به سمت جعبهی کهنهی مشکی رنگ که انگار در یادم جایی قدیمی یله داده بود، دستم لرزید و عقب کشیدم، مرد یهودی صاحب جنس در جعبه را باز کرد، پیکاب را روی صفحه گذاشت و هندل فلزی را چرخاند و صدایی از پشت پردهی نخی برودری دوزی شدهای که با باد بازی داشت از لای نور زرد آفتاب اول پاییز مرا خواند!!
چه خاطرهی عجیبی مخلوط با عطر شیرین هل که در ناکجای یادم خانه داشت و نمیشناختم.
از مرد قیمت گرامافون را سوال کردم.
- چون مشتری قدیمی هستی و اهل دل و هنر، برای شما شش هزار تومان.
بی تردید که انقدر پول در کیف نداشتم. دلم را گرو گذاشتم و آمدم بیرون. چند روز بعد که برای از گرو درآوردن دلم برگشتم از شانس شنبه بود و مغازه مرد یهودی بسته بود.
بعد از اون چنان درگیر کشمکش های زندگی و بعد متارکه شدم، بهکلی از خاطرم رفت.
الان دوباره مثلش رو در فیلمی دیدم و یاد دلی افتادم که روزی در خیابان منوچهری جا گذاشتم. چنان آهی کشیدم که انگار خدا فردا قراره به مناسبت میلادم مثلش رو برام بفرسته در خونه!!
متوجه چیزهای بسیاری شدم که روزی جایی دلم را با خود برده و تمام.
چرا باید فکر کنم هنوز چشم انتظار رسیدن یا بازگشت آنها باشم؟ گرامافون هم روش.
آه سردم را پس گرفتم و به ادامهی فیلم توجه کردم.