۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

موش کور





این موش کور شانتاله
  فکر کن دو تا بچه بزرگ کنی و یکی‌شون نه قبولت داشته باشه و نه با تو راه بیاد
اما تا دلت بخواد این حیوون
  ده دقیقه بعد از حمام از زیر حوله و پتو در نمی‌آد، چون من ازش می‌خوام
 سگ بازیگوشی که کافیه یکی از در بیاد،
بس‌که ورجه وورجه می‌کنه و از سر کولش می‌ره بالا نفسش رو می‌گیره
ولی همین حیوون به عشق یک گردو همه کار می‌کنه
یعنی یه بچه‌ی حرف گوش کن باهوش و تربیت پذیر تو خونه دارم که به‌خاطرش عصر کرج رو ول کنم و راهی تهران بشم که تو خونه تنها بود
بعد می‌گن این نجسه
نجس ذهن پلید آدماست









شکسته بند کانون ادراک




با عبور از طوفانی 48 ساعته، به‌قدری جسما خسته و روحم درآرامش که نمی‌دونم توهم زدم یا به سیم آخر؟
و از جایی که منزل من همیشه در طبقه‌ی سیم آخر واقع شده‌ست، 
خیلی هم تفاوت نداره چه‌حال و روزی داشته باشم چون هیچ چیز همیشگی نیست
تمام این سال‌ها، جملات هزاران باره جویده و فهم شده منتصب به برخی آدم‌ها
یا در تجارب شخصی ما حضور داره که شاید یادآوری فلان جمله‌ی فلان‌کس باشه، ولی به محض یادآوریش، دور صفحه عوض می‌شه
الان خسته و نخوابیده و ..... فلان و اینا خیلی خوش‌حالم که گاه حالم تا اون‌همه بد هم می‌رسه، ولی مثل گربه مرتضی علی چهار دست و پا برمی‌گردم سر جام
و گاه هم به‌سان، بند تمبان
این‌که خودم را شناختم و بعد از هزار سال وسط جنگولک بازی مچش رو می‌گیرم و می‌شینم سر جام
پیداست راه پشت سر بی‌هوده نبوده
امروز صبح تا چشم باز کردم از تخت کندم و راهی شدم به مقصد آذر به سمت کرج
همین وقتا که می‌فهمم دارم به منه بی‌چاره وا می‌دم؛ می‌رم به سمت تغییر و جابه‌جایی انرژی
شاید خیلی استادانه نباشه
ولی همین که می‌تونم جلوی فجایع نامعلوم را بگیرم
کاری که اگر قدیم‌ها بلد بودم، اون تصادف و دو سال بستر هرگز تجربه نمی‌شد
حالا خوبم، جمع شدم. 
انرژی آذرو پسرش به + طبیعتی که درش زندگی می‌کنه
به گمانم بی‌شباهت به شدت ضربه ناوال برای جابه‌جایی پیوندگاه من نیست
به عبارتی: آذر شکسته بند کانون ادراک من
دم آذر گرم باد



۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

با احتیاط، شکستنی‌ست



اصلا به خودکشی فکر نکن که عمریه این‌کاره نیستم
یعنی قدیما بودم تا دلت بخواد
از سر لوسی، اما حالا نه. 
می‌خوام انقدر به انواع مختلف صداش بزنم بل‌که خودش بیاد



چیه؟
تو حالت بد نداری؟
هر روز حالت خوبه و نوک پنجه می‌رقصی؟
منم مثل تو
از این همه تکرار و تکرار خسته شدم. 
مثل همون وقتا که تو کم می‌آری
ولی من نمی‌تونم هیچ کدوم از این حرف‌ها را به کسی بگم
فورا کت بسته دستگیرم می‌کنند به سمت دارالمجانین
یعنی دروغ چرا کسی هم نیست که بخوام براش حرف بزنم
جز شمایی
که نه می‌تونید بیای گوشم را بکشید، 
نه فوری یه چی بارم می‌کنید و نه من چپ‌چپ نگاه کردن‌تون رو می‌بینم
فقط کسی نبینه  شکستنی‌ام

قصد مرگ



سیزده میلیارد و هفتصد و پنجاه میلیون سال پیش گفتی باش
بر منکرش لعنت که مام شدیم
فقط، فقط امیدوارم خودت بدونی چه خوابی برامون دیدی ؟
یا چه برنامه‌ای برای این نژاد بشری در اراده‌ات رقم زدی
ولی اگر به خودم هم حالی می‌کردی دقیقا برنامه‌ات چی بوده و یا چی هست
شاید ما بندگانت با همکاری بسیار بتونیم در پیش‌برد اهدافت قدم برداریم
من یکی رو سرویس کردی
می‌شه لطفا بگی چه برانامه‌ای برامون داری؟
بل‌که ا مید از این جهانت برداریم و قصد مرگ کردیم
چون نه گمانم با این همه حفره و چاله چوله‌ای که در مسیرم قرار دادی
راه به قصد آزادی از بشر بودن بکشه
از همین حالا گفته باشم، کل هوم هر چی انرژی حیاتی داشتم این چند سال گذشته خرج شده و توانی برای مبارزه و قصد آزادی نمونده
از صبح به صد قلم انواع مرگ فکر کردم
همین‌طوری محض خنده،
                     یه وقت جدی نگیری شما همه‌اش زیر سر کمبود انرژی‌ست و نفوذ ذهن بیگانه که اندیشه‌ای جز مرگ و تجاوز ، خشم و هیاهو، ناامیدی، خشم و .... خلاصه جنس جور
محصولی نه داشته و نه خواهد داشت
  این جهان نکبتت دلم را زده
و تنها راهی که بلدم و معمولا جواب می‌ده
قصد کردن‌ه
 که نه گمانم اون ذره‌ی روحی که درم فوت نمودی، یا دمیدی
بشینه تماشا کنه تا من مسیر سفرش را قیچی کنم
با این حساب هیچی



این چه ایمانی‌ست به تو که نه آرامشم می‌ده 
نه دست از سرم برمی‌داره 
که برم دنبال نون و ماست خودم مثل هزاران بشر دیگه

۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

اسارت ذهن بیگانه




رنج ما به  سبب وابستگی‌ست
از باب عادت‌هاست و من این رنج را به پایان رساندم و به آزادی نرسیدم چون ذهن باماست
ذهن وراج، ذهن بیگانه، بیگانه‌ای انرژی خوار
ذهن من از من نیست و به‌جای من زیست می‌کند
و من‌که پس از این همه مبارزه و پوست اندازی هنوز اسیر ذهنم
هنوز وابستگی دارم
هنوز از تنهایی رنج می‌برم
هنوز از خاطرات پشت سر پریشانم
هنوز زار می‌زنم، می‌غرم، و در درون فریاد می‌کشم
چرا که هنوز اسیر ذهنم

پایان


من‌که حسابم پیداست
آدم تنها براش تفاوتی نداره عید باشد یا عاشورا؟
شب باشد یا روز
تنها فقط تنهایی را می‌شناسد و ثانیه‌های پر فشار
و من امسال عید نخواهم داشت، فقط منتظرم اندکی هوا گرم‌تر بشه بدوم چلک
اون‌جا خاطره‌ای پشت سر برای روزهای اول عید ندارم
همیشه بعد از پنجم رفتیم و بعد از سیزده برگشتیم
وقتی از اسفند برم اون‌جا تمام قواعد عادتی پشت سر بهم خواهد خورد
و من در هر ثانیه اسیر رنج خاطرات گذشته نخواهم شد
و من از این شهر پر آشوب رها خواهم گشت
خلاصه که حال و روز خوبی ندارم هم محلی و تنها آرزوی موجودم
ختم زندگانی‌ست
برای من تقویم بی فایده است
آمدن شب و روز بی‌معنی‌ست
 و تنها به پایان می‌اندیشم
پایان این راه پر فراز و نشیب

سرود ایران




از صبح درگیر وطن شدم
واقعا یعنی چی؟
همان‌گونه که دین یعنی چه؟
سفری کوتاه و سریع آمدیم و درآخر هم می‌رویم
چه تفاوت دارد در چه کشوری و با چه دینی زیست می‌کنیم؟
چه تفاوت دارد رنگ پوست‌مان چیست؟
تنها موضوع مهم رنگ دل آدم‌هاست 
و مردم من سال‌هاست با دلی سیاه زیست می‌کنند
اگر ایران هست برای این ملت باید باشد و اگر دینی هست برای آرامش قلبی که به ایمانش رسیده باشد
وقتی در هیچ یک دل‌شاد نیستیم چه تفاوت دارد کجا و به چه آئین باشیم؟

دغدغه‌ی بهار



واقعا خوش‌بحال اون‌هایی که دل کندن و رفتن
اول صبحی بر حسب اتفاق چشمم خورد به یکی از این کانال‌های مه‌پاره‌ای اون‌ور آبی و تبلیغ عکس برگردان برای تخم مرغ عیدانه
متعجب گفتم: عید اومد؟!!!
ولی کدام عید؟
واقعا که خوش‌بحال اون‌هایی که رفتن و دندان وطن کندن
برای خودشون خوشن راحت زندگی می‌کنند و روزی هم خواهند مرد
و ما هم که روزی خواهیم مرد ولی زندگی نکرده
مردم کشور من چه‌طور می‌تونن به عید فکر کنند با این همه گرانی؟
با این همه دلهره‌های هسته‌ای و پسته‌ای؟
با این همه درد
با این همه...................... همه
چی می‌شد فقط یک‌سال از زندگی مردم ایران حذف می‌شد
فقط سال 1357
همین یک‌سال کافی بود تا این ملت هم برای آمدن نوروز شاد باشند بی دغدغه‌ی بردن نام بهار

۱۳۹۱ اسفند ۵, شنبه

مکان اقتدار







   یعنی تو فکر کن اگه بنا بود من برای حل هر مشکلم به یکی ...  
   راستی اون جوکه رو شنیدی؟
        مرده با زنش قرار می‌ذاره بعد از مرگش هر بار خانم خطا کنه ، یک سوزن و در دیار باقی وقتی عیال مربوطه پاش می‌رسه اون دنیا  آقا از زیر چرخ خیاطی رد شده بود؟
منم همون 
شکر پروردگار و ایزد پاکان امشب می‌تونم بعد از سه هفته تخت و با خیال راحت بخوابم
نمی‌دونم کدوم شما؟ شاید همه‌ی شما با هم برام دعا کردید یا انرژی مثبت فرستادید؟ هان؟ نه والا
 تجربه کردم وقتی این‌جا می‌نویسم
به قید دو فوریت از اونی که توی کما بوده بیدار می‌شه تا خونه‌ی در شرف قلع و قمع ماندگار
درهر صورت که از انرژی جمعی همگی سپاس گذارم
همونا که از دیروز پست‌های اخیر را خواندن و بهم فکر کردن یا هم دردی مثل جناب همشهری جان
آی بابام جان از ایی همشهری شما سایه‌اش که به ما قد نداد اما یه ارثی گذاشت که تا بخوام به دکترین‌ش برسم
ترسم وقت دیدار ابدی رسیده باشه
مرحوم پدر همیشه می‌خواست یا دکتر بشم یا حقوق بخونم‌
از جایی که اخوی بزرگ پیش‌دستی کرده بود، حضرت پدر من را برازنده‌ی حقوق سیاسی دیده بود
اگر از اول گزینه‌هاش این همه سخت نبود شاید خودم هم به وقت دانشگاه به همین نتیجه‌ی تحصیل در رشته‌ی حقوق رسیده بودم!!




یعنی از دیروز رسیده بودم به آخرین ثانیه‌های اوج تاریکی بی‌اون‌که باور کنم سپیده‌ای هست
یکی از عجیب‌ترین شبانه روزهای عمرم بود
اوج ناامیدی، اوج ترس، اوج بدبختی و .... اوج همه‌ام رو دیدم
دیشب تاصبح که دچار کابوس بودم
 لودر اومد و انداخت پای خونه‌ای که امنه منه و مات نگاهش کردم
انگار دو جهان گوناگون بود و صدای من قابل شنیدن نبود
درواقع همین بود
 امروز از پشت حباب بیرون اومدم و با اقتدار قدم برداشتم، نه با وحشتی که این سه هفته بهم غالب شده بود
باز خوبه بی اون‌که بفهمم خودم از دو هفته پیش وبلاگ و دنیای مجاز و ..... تعطیل کردم و نشستم به مرور
فکر کن که اگه بی‌مرور حکم را دیده بودم جام حتما الان پیش حضرت پدر بود
باور کن
موضوع اقتدار و تجربه و اینا نیست. 
من هنوز پای تخته‌ی مدرسه ایستادم و با یک نگاه چپ لکنت می‌گیرم و به‌قدری صدای قلبم را بلند می‌شنوم که صدای دیگری نیست
یه خورده تاخیری عمل می‌کنم. ترس مدرسه و سه شدن هنوز با من هست



آی امششششششششششششششششششششششششب بخوابم
تخت تخت
و چه حالی بکنیم بهار امسال در مکان اقتدار





















۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

ایزد پاکانا



تا خبر شدم در دادگاه باختم، افتادم به جون تلفن و به هر کی که به عقلم رسید ، گفتم
فلانی دیوان عالی،         منابع طبیعی آشنا نداری؟
و تو شک نکن که آشنا از در و دیوار سرازیر شد
همه آشنایان دوزاری
و از همه پلیدتر اونی که چشماش آب مروارید آورده بود و ندید طرفش کیه
یه بیست روزی اسیر آقا شدیم و با غمزه‌هاش راه اومدیم و به روی خودمون نیاوردیم که ایشان هم به زودی.... می‌ره تو پیت
فکر کن وکالت بدی، اختیارات بدی بعد هر روز آقا بخواد خر کشت کنه جاده
و استخفرالا که من این‌طور هالو شده باشم که تا سر کوچه حتا برم
................. القصه تازه امروز که با کلی گانگستر بازی تونستم گیرش بیارم و اون وکالت کوفتی رو ازش بگیرم
جونم به لبم رسید. 
حالا باز دوباره بدو بدو دنبال نفر بعدی
خیلی‌ها قول دادن کلی هم گرگ خواب دیدن  ملک رو مفت از چنگم درآرند
باز با همه این‌ها کم نمی‌آرم
زندگی من پر از معجزه بوده و دوباره به انتظار معجزه نشستم

ایزد پاکانا
خداوند عالمیانا
لطف بفرما معجزه‌ای دیگر اراده کن

یعنی هفتاد سالمم بشه، با دو دست دندان عاریه و غوزی تا زانو،  باز باید از این اولاد آدم دوری کنم
اینم شد سرنوشت ما که برخی فکر می‌کنند و با پررویی بهم می‌گن:
تو دلت می‌خواد جفت داشته باشی با خودت لج کردی 
والله که من جز خوندن تمام خطوط کف دست اولاد آدم کاری نکردم که از همگی گشت
بیزارم و از خودم محافظت می‌کنم

برای برخی
یه سوژه مفت باشه پیر و جوان هم نداره
البته دور از جون آدم حسابی‌ها


فروغ‌سلطنه‌





از وقتی قدم رسید لب طاقچه به‌جای کتاب حافظ سند دیدم
اسناد به درد نخور و دردسر ساز
از وقتی قدم به فواره‌ی خونه رسید، به جای پدر وکیل دیدم پشت هم
و نمی‌دونم چرا هیچ یک از این‌ها پایانی نداره تا بل‌که این دمه آخره عمری یک نفس راحت بکشیم بی‌دغدغه و استرس دمادم
از صدقه سرشون هم خیرش که نرسید هیچ شرش همیشه مثل سایه دنبالم بود
از اون اولی آقای شوهر دنبال این کاغذ پاره‌ها بود تا هر ..... که به دلیلی در مسیرم سبز شده بود
حالا نه که فکر کنی با این همه ورثه این اسناد هم‌چنان بالای رف خاک می‌خورن
اسم بدنومی‌ش برامون مونده و شد دردسر دمادم
هر کی هم قدمش سر خورد به سمت محل ما تهش یه قصه‌ای درآمد
یعنی هنوز بعد از نیم قرن نمی‌دونم بالاخره از این همه عشاق سینه چاک زیر پنجره خواب
اصلا یکی‌ش عاشق خودم بود یا همه مثل دخترا به چشم بانک سیار می‌دیدنم
بانکی که خبر نداشتن دیگه بعد از اولی به بنی بشری نم پس نمی‌ده
و این هیولاها که در ذهن خودشون رو زرنگ‌تر از من می‌دونن پاک زندگی‌م رو از ریخت انداختن
مام شدیم فروغ‌سلطنه‌ی دایی‌جان ناپلئون
بعد هم جین تارزان
حالا هم که قدم سرپایینی پیری گرفته هم از خودم شاکی‌ام
شاکی تا دلت بخواد
انقدر از اینا ترسیدم و هول هولی کار کردم، همه‌اش سه شد
حالام که افتادیم به نبرد طبرستان و حکم تخریب تنها پناه‌گاه امنم در جهان، چلک
من که تا این‌جا جنگیدم باز هم می‌جنگم، اما دروغ چرا دیگه نه جونی دارم و نه جرات این هیولاهایی که بناست ازشون کمک بخوام








عرض می‌کنم

باز هم گندش درآمد





هر چیزی که از حد خودش به‌در بشه، گندش در می‌آد
عین حال و احوال من از دست این اولاد بنی آدم
یعنی تا صد سالمم که بشه باید از دست این جماعت اولاد ذکور آدم بکشم و تمومی نداره
هربار که در فیسبوک چشمم به شعارهای من آنم که رستم بود پهلوان « خاندان هخامنشی و ایران و .... قوم آریایی » به فکر می‌افتم
حالا ایی که می‌گن یعنی چه؟
یعنی هخامنشیان ایرانی نبوده و از فضا آمده بودند؟
یا اگه از همین اقوام ایرانی بودن چی شد که تق‌شون درآمد؟
په کو اون‌همه فرهیختگان اولاد کورش.............................................................؟
شعار سردر سازمان ملل هم که شایعه از آب درآمد
نه که این قوم آریایی هم بخشی از شاهنامه‌ای کهن بوده؟


خسته‌ام انقده که دلت رو بزنه
اون‌وقت این اولاد آدم جو می‌زنن و می‌رن به توهم که با چهار خط قربونت برم فدات بشم ، دیگه من عاشق کسی  می‌شم
یا اگه بگن ماست سفیده شک نمی‌کنم
یعنی تا بوده تاریخچه‌ی من رو با جوهر همین اولاد خبیث آدم به گند کشیدن
تا جایی که نه جرات دارم از خونه در بیام، نه معاشرت کنم ...... شدم تارزان و حالا اون جنگلم می‌خوان ازم بگیرن
وامصیبتا که تا کی من باید بکشم؟



زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...