از وقتی قدم رسید لب طاقچه بهجای کتاب حافظ سند دیدم
اسناد به درد نخور و دردسر ساز
از وقتی قدم به فوارهی خونه رسید، به جای پدر وکیل دیدم پشت هم
و نمیدونم چرا هیچ یک از اینها پایانی نداره تا بلکه این دمه آخره عمری یک نفس راحت بکشیم بیدغدغه و استرس دمادم
از صدقه سرشون هم خیرش که نرسید هیچ شرش همیشه مثل سایه دنبالم بود
از اون اولی آقای شوهر دنبال این کاغذ پارهها بود تا هر ..... که به دلیلی در مسیرم سبز شده بود
حالا نه که فکر کنی با این همه ورثه این اسناد همچنان بالای رف خاک میخورن
اسم بدنومیش برامون مونده و شد دردسر دمادم
هر کی هم قدمش سر خورد به سمت محل ما تهش یه قصهای درآمد
یعنی هنوز بعد از نیم قرن نمیدونم بالاخره از این همه عشاق سینه چاک زیر پنجره خواب
اصلا یکیش عاشق خودم بود یا همه مثل دخترا به چشم بانک سیار میدیدنم
بانکی که خبر نداشتن دیگه بعد از اولی به بنی بشری نم پس نمیده
و این هیولاها که در ذهن خودشون رو زرنگتر از من میدونن پاک زندگیم رو از ریخت انداختن
مام شدیم فروغسلطنهی داییجان ناپلئون
بعد هم جین تارزان
حالا هم که قدم سرپایینی پیری گرفته هم از خودم شاکیام
شاکی تا دلت بخواد
انقدر از اینا ترسیدم و هول هولی کار کردم، همهاش سه شد
حالام که افتادیم به نبرد طبرستان و حکم تخریب تنها پناهگاه امنم در جهان، چلک
من که تا اینجا جنگیدم باز هم میجنگم، اما دروغ چرا دیگه نه جونی دارم و نه جرات این هیولاهایی که بناست ازشون کمک بخوام
عرض میکنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر