۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

وهم جنگل



خرافاتی نیستم. شاید هم باشم
شده حکایت ملا که زنش می‌گفت: تا صبح خر و پف می‌کنی
یک شبی بیدار نشست تا صبح و دید، خیر خر و پف نمی‌کنه و عیال مربوطه دروغ می‌گه
منم هی می‌گم نیستم و شب تا صبح دنبال نشونه می‌گردم تا مطمئن بشم هیچ نیروی فرا باوری موجود نیست
خب این‌جا مثل همیشه نیست. من هم مثل همیشه نیستم و اوضاع حسابی بهم ریخته
و این‌ها تنها افکار غروب به بعد من است
شاید هم خل شدم؟
ها پس چی
بیست و دوسال خودم رو گول زدم، راه درست همینه. مسیر درسته . برو کارت درسته، راه رو درست اومدید و ........... تا الان به دور خودم پیچ خوردم
خیر هیچ خیر و خبری از درستی راه نیست و من در اینک و این‌جا
گیر افتادم بدجور سخت


۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

ماه شب چهارده



مکان اقتدار ما جایی‌ست که بیشترین انرژی را درش مصرف کردیم
مکان اقتدار ما حتا شاید مکانی که به دست خود می‌سازیم هم نباشد
همان جایی‌ست که بیشترین زمان را درش حضور داشتیم
یا، خانه‌ی پدری

این‌جا خونه‌ی منه. 
پدری‌ست و زحمتی براش نکشیدم. اما درش رشد کردم، ریشه دادم و قد کشیدم
درش زن شدم، مادر شدم و به میان سالی رسیدم
چلک هم خونه‌ی منه که با ارث پدری در شمال ایجاد شده و خودم ساختم.
 قصد و اقتدار و همه‌ ژانگولر بازی هم درآوردم تا خونه‌ی من باشه
یه چیزی هستا. نه که نیست. خونه‌ی من نیست. اون‌جا مکان اقتداره. هر کسی هم الکی راه نمی‌ده. تو همون شهرک خودمون هر کی وارد شده بعدش یا چپ کرده یا یه‌جوری پدرش دراومده. با این‌حال مثل آهن ربا می‌چسبی بهش 
این سفر بر عکس همیشه شب‌ها همه‌اش کابوس دیدم.
 تنهایی جنگل گاه خوفناک می‌شد و تو نمی‌دونی از چی خوف داری، ولی داری
   اون‌جا همیشه حس می‌کنم رو هوام.
    انگار پام بنده یه جای قرص نیست
این‌جا طبقه پنجمم و انگار در دل زمین زندگی می‌کنم و اون‌جا با دو طبقه، اصلا
همیشه یه صداهایی هنگام شب هست که مطمئنی در روز نیست. 
صداهایی که بیشتر به نظر تقلیدی می‌آد تا صدای جانور حقیقی
این‌بار که کلی فیلم سینمایی داشتم
از توی حیاط صدای سوت می‌شنیدم، نصفه شب از صدای خنده‌ی بچه از خواب می‌پریدم
توی رختخواب خواب بودم اما در محوطه راه می‌رفتم
نمی‌دونم سی چی، هر شب ماه کامل بود؟ 
لاکردار ما هر وقت سر بالا کردیم  کامل بود
چنان ذهنم درگیر مکان و زمان شده بود که یک شب هر دو ساعت موجود از دنیا رفت و من در یک ساعت 12 گیر کرده بودم
هی می‌خوابیدم، کابوس می‌دیدم می‌پریدم به ساعت نگاه می‌کردم و هنوز 12 بود و من گیج تر از اونی که به این موضوع توجه کنم که بابا سرویس نشدی بس‌که ساعت 12 بود؟
صبح فهمیدم داستان چی بود. یعنی چهار صبحی که شیشش راهی تهران شدم
وقت برگشت بود.
 نمی‌شد منتظر بارون و طوفان نشست. 
ولی با وقایع شب آخر حتم پیدا کردم باید برگردم تهرون. 
به مکان اقتدارم. به همین محله‌ی دنج قدیمی

اما تو گمان مبر که عشق اون یه گله جا از سر من یا همسایه‌هام بره



۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

سرد خنثی



بلبل جنگلی داره می‌خونه، من بغض دارم
طبق معمول، بغض رفتن

سر و ته زندگی من همیشه رفتن اونایی بوده .... که حوصله ندارم الان بشمرم
کلی توی ایوون مرور کردم تا ببینم چرا
 همیشه و در همه حال بغض برای رفتن از همون‌جایی دارم که وقت اومدن برای اون‌یکی بعض داشتم
به‌عبارت ساده‌تر کشف کردم، نه که این کانون ادراک‌مون اندکی ول و به شکر خدا هیچ‌جایی کنگر نخورده لنگر بندازه، الا به نقطه‌ی بشری
دیشب که نه، نصفه شبی از وسط یه کابوس هالیوودی به زور و چونه با ذهن، بالاخره کندیم و زورکی خودمون رو بیدار کردیم
این مدت بارها دچار کابوس شدم. چراشم نمی‌دونم. 

کلی پوست انداختم تا دوباره حالم بهتر شد و خوابم برد



یه جور حس سرد خنثی.
هم دلم برای عادت‌هام تنگ شده و هم دلم نمی‌آد این‌جا را ول کنم و برگردم تهران
بالاخره که باید رفت
این خونه نمواد کوچکی از دنیاست و زندگی ما که به چه سرعتی در حال گذره
انگار همین دیروز بود از راه رسیدم
ولی خب کلی هم کار باحال کردم که به حساب خودم بیاد
سفر خوبی بود، گرچه بیش از سفرهای قبلی حال بیماری داشتم
به هر حال که می‌رم به امید روز بعدی که برگردم
شاید برگردم
هربار با نگاه آخر ازش می‌رم به امید دفعه‌ی بعدی که باز گردم

۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

باغبان نمونه



باغبان نمونه‌ی مازندارن می‌خوای؟ من
امروز که نه، دروغ‌گو، سگه. سگم دشمن خداس.



اصولا جنگل اجازه نمی‌ده تا لنگ ظهر بخوابی، هم‌چین که خورشید خانوم چادرش رو می‌بنده به کمرش و از پشت کوه پا می‌شه می‌آد بیرون تو بی‌شک به نظاره‌اش ایستادی


پیش از طلوع با انرژی فوق‌العاده‌ای و در یک آن تمام موجودات زنده‌ی جنگل  به صدا در می‌ان. نمی‌شه گفت، خوندن؟ یا زوزه، جنس جور تمامی موجودات زنده با هم  از خواب می پرند و صدا می‌کنند
راست می‌گی، بگیر بخواب
مام که یه درمیون حال خراب از خواب می‌پریم و شاکی از بیداری بی‌موقع
دلم می‌خواد بخوابم چون فکر می‌کنم، کاری برای انجام ندارم
خواب آلوده به ایوان می‌رم و طلوع خورشید را می‌بینم بل‌که انرژی خورشید حالم را عوض کنه


وقتی با اولین لیوان احمد عطری به ایوان رسیدم اولین چیزی که نظرم را جلب کرد
دور تا دور استخر بود
طبق سنوات گذشته، باغبان اخراج شد، دیروز
زیرا شمالی‌ها تر جیح می‌دن خوب پول بگیرن و کار نکنن و من که شش ماهی غیبت داشتم به باغی شبیه جنگل رسیدم
مام که کم نمی‌آریم
اول بیرونش کردم.   بعد ادامه‌ی کارهای این مدت به شکل بسیار جدی انجام شد.

برخی از این مردان  از راه که می‌رسن فکر می‌کنن کارفرما زن و می‌شه... پیچوندش و اینا
نمی‌دونن از همه‌شون کاری ترم
کل محوطه اطراف استخر از  8 صبح تا 3 بعد ازظهر   پاک و با شن کش زیر و رو و صاف شد
یه‌نموره جونم به درد افتاده ولی، از اون دردای دوست داشتنی‌ست
و این‌جا که خود شفاست
همیشه همین‌طوره من با یک موتور هزار می‌افتم به جون باغ و شب با درد می‌رم به رختخواب
اما، امکان نداره صبح که چشم باز می‌کنم، جایی‌م درد کنه












گیر افتادم




نمی‌دونم چی دست و پام رو بسته و محکم نگهم داشته این‌جا؟




از صبح خوشحالم که این‌جام. هم‌چی که نزدیکای غروب می‌شه هول ورم می‌داره که وای باز داره شب می‌شه
این همون خونه‌ی همیشگی‌ست
دارم خرافاتی می‌شم که انگار داره جوابم می‌کنه
اصولا که با من راه نیومده هیچ وقت
اول بسم الله که تصادف و بعد هم کلاهبرداری‌های از نوع شمالی یا مردم آزاری‌هاش
اما عاشق این‌جام
چی منو سحر کرده؟ چی گیرم انداخته این‌جا؟
چی این‌جا با من در جنگه که شب تا صبح به خودم لعنت می‌کنم که چرا هنوز این‌جام؟
در حال مرگ و بال بال می‌زنم و به فکر موت که کی قراره جنازه‌ام را بعد از چند روز کشف کنه، وسط جنگل؟
هم‌چین که صبح از خونه می‌رم بیرون و آفتاب رو می‌بینم زمین رو سجده می‌کنم که ، چه خوب این‌جام؟

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

استخر بارون گرفته



پیش از کابوس آن‌شب، تا پوست کمین کننده و شکارچی بودم. یعنی، از ابتدای سفر
از اون شب به بعد جیزی در من تغییر کرده. چیزی که شبیه خودمه ولی مال من نیست
یک تعجب عظیم
از داستانی که بهش اسم زندگی و شخصیت من دادم
از پریروز صبح همه چیز جابه‌جا شد. 
موضوع: حس تلخ بده‌کاری زندگی به خودم. این‌که تمام این مسیر با پای خودم اومدم ؟ یا زجر ناتوانی و توصل به باورهای غریبه؟
همه‌ی این‌ها مهمه
دفعات پیش اتفاقی افتاده بود و بعد فهمیده بودم افتاده. مثل عشق که به خودم می‌اومدم و می‌دیدم عاشق شدم
این‌بار تمام مراسم پیشواز داستان طی شد، اما طرف نیامد و من سخت باور داشتم در حال مرگم
چون خیلی حقیقی و صادقانه تصاویر زندگی‌م، همه‌ی این هزارساله از برابرم گذشت
و خیلی از همونا که  مرور هم شده  و مثلا تارهای انرژیم را از اون زمان پس گرفته بودم. 
مادریم، خواهریم، اولادیم، معشوقی‌، و........بخصوص اونا که  وقتی تابو هم بود
همیشه و از بچگی ساختار شکنی کردم، شلنگ تخته تا دلت بخواد و نتایج وحشتناک، بسیار
بعد از هزار سال بین راه دنیا و آخرت موندگار شدم. نه این‌وری و نه اون‌وری. همیشه وجودم پر از ترس‌هایی از جنس مادریت بوده
کردن، نکردنم، خواستن، نخواستنم......... خلاصه که حالا در نقطه‌ای قرار دارم که نمی‌تونم کوتاه بیام و بی‌خیالش بشم ، آن‌سوترک هم چیز بهتری سراغ ندارم که به آب و آتیش بزنم به اسم زندگی
و در نتیجه بخشی که همیشه در اختیار خودمه، بخش معنوی‌ست
بخش فیزیکی دنیا وابسته‌ی هزاران شرایط بیرون از منی‌ست و حالش نیست، بیش از این بر سر این کوی به انتظار بشینم
و حقیقت نهایی این بود،
حقیقتا و با تمام وجود، به خودم بدهکار بودم
این همون لحظه‌ای‌ست که از وحشتش خیلی کارها کردم و نکردم که بهش نرسم

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

راجعون


اناله........... راجعون
نزدیکای سه و نیم چهار بود که از یک کابوس آشفته پریدم. بدن و رختخوابم بوی مرگ می‌داد
حال بد از نوع خیلی بد
یعنی تا هنوز نتونستم چشم روی هم بزارم و این تهوع کوفتی خودنمایی نکنه
ولی از ایناش زیادی دیدیم. پر از ترس مرگ، ایام بیمارستان و تصادف یا سکته‌ی پاپتی
اما این‌که بدونی تهرانی و یه کسایی مراقبت هستن کجا و وسط تبرستان کجا؟ حالم خیلی بده، هنوز هم خیلی بدم
لشگر موریانه به ذهنم ریخته و نفرت و انزجار از لحظه‌های زندگی دست از حلقم نمی‌گیره
فراتر از همه‌ی این‌ها نکته‌ی تازه کشفم بود
هیچ کس و هرگز خودم به من نیاموخته بود، قابل ارزش هستم

باید باشم تا دیگر تعابیر زندگی به عمل دربیاد؟
اما در تمام لحظات حال افتضاح دیشب، تنها دلهره‌ام شانتال بود. نه حتا ترس از مردن و در اوج تنهایی و بی‌کسی
وقت مرگ چه فرقی می‌کنه کجا باشیم یا کی کنارمون باشه؟ مهم مرگه که بزرگترین وحشت حیات بوده که به ناگاه از راه می‌رسه
همون لحظات تلخ پر اوهام که تو درش خودت و همه‌ی پشت سر را به محاکمه می‌کشی و می‌فهمی
تنها بودی و تنها موندی. تا آخر ابد تنهایی
همه اون امیدهای طلایی‌ت زرشک تلخ بوده
همه اون آینده‌ای که به هزار شکل تعریفش کردی، به هیچ‌ستان خورده
و تو در این میون که گندت دراومده تنها کاری که از دستت برمی‌اد ارسال چند اس‌ام‌اس حاوی شماره‌ی نگهبانی شهرک و این متن که:
انگاری دارم می‌میرم. ساعت 10 به‌من یک زنگ بزن. اگر جواب ندادم زنگ بزن نگهبان شهرک بیاد در را باز کنه
حتا به این فکر می‌کردم،
به فرض که تموم شدم و خجسته هم فهمید تا اهل بیت برسن تکلیف غذای شانتال چی می‌شه؟
اونی که  روغن نه نمک و نه ادویه نمی‌خوره
بعدش چی؟
حتما مامان می‌اندازش توی خیابون
نمی‌دونم شاید منم حال آدم رو به موت را تجربه می‌کردم که به هر وسیله‌ای چنگ می‌اندازه بل‌که دلیل موندنش باشه؟
خلاصه که این یکی از بدترین سفرهای شمالم بود. 
فکر نکنم دیگه به این زودی‌ها پام به نوشهر برسه
فعلا باید صبر کنم تا جاده خلوت بشه 
تا اون‌موقع اناله ....................... ون

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

رنج توهمی دنیا












هیچ‌گاه، هرگز در هیچ مکان ادعا نکردم، چیزی می‌دونم. از آینده خبر دارم و یا هر چه
اصولا برای انسانیت به سبب حضور روح الهی حرمت قائلم
همه را محترم و وجهی از خدا می‌دانم
نمی‌دونم کی من به شما گفتم خاصی؟ یا اصولا کی هستی؟
  در تمام کتاب گلی. در تمام پست‌های این وبلاگ به همه گفتم، انسان خدا
خاصانی که از خاص بودن خویش بی‌اطلاعیم
از جمله من و رنج‌های حقیر انسانیم که به وضوح درباره‌شان می‌نویسم و چیزی پنهان ندارم
اگر کسی دلش می‌خواد خود کشی کنه، به ضعفش می‌رسه
من هم خیلی ار مواقع این حس را داشتم، اما با توهمان زندگی نکردم
می‌فهمم این از حالات حقیر و خفت بار ذهن بشری‌ست و برش مسلط می‌شم
تو بگو در طی شبانه روز چند نفر به خودکشی نمی‌اندیشند؟
مگر من مسبب آن‌ها هستم؟
این‌که شما دلت بخواد از نوشته‌های من برداشت شخصی خودت را داشته باشی، مشکل شما و ذهن شماست
من یکی مثل همه هستم که به چرایی و چگونگی خودم می‌اندیشم
بعد از هزار سال هنوز خودم را هم نشناختم و هر روز مچی تازه ازش می‌گیرم
همه‌ی شما به خوبی از این احوالات من آگاهی دارید
بیش از این حرفی برای گفتن ندارم
به نظرم شما سخت درگیر توهماتی و من هم قسم خوردم به هیچ ایمیلی پاسخ ندم


خواهش میکنم جواب ایمیلمو بدین . این سوالا 2 3 ساله منو درگیر کرده . هیچکسیم نیست جوابشونو بده . مثلا این ..: من واقعا کیم که شما گفتین خاصم ؟ چرا خاصم ؟ سرنوشتمو میدونین ؟ دستتونو میبوسم ، در 1 نامه قاطع و کامل ، جوابمو بدین ، منم برم دنبال کارم .

   
میدونم با خودت قرار گذاشتی به هیچ وجه با من ارتباطی نداشته باشی ، یا یه چیزی شبیه این ، ولی تروخدا ، دارم نابود میشم ، احتیاج به نور هدایت کننده ای دارم . دارم تو این تاریکی خفه میشم . هیچ دوست و زبون فهمی نیست . هر روز فکر خود کشی به فکرم میاد .. تا از گفتگوی درونی راحت شم . ولی اینکارو نمیکنم .. به امید روزی که وقتی زندم بتونم متوقفش کنم . به نظر شما اونروزو میبینم ؟ شما اگه آینده رو میبینی ، میتونی تو زمان سرک بکشی تروخدا نوید روز خوش رو به من بده . هر روز به طور داغونی زندگی میکنم . تروخدا بیا به من بگو تکلیف من چیه ؟ من باید منتظر مبارز مرگ یا کسی باشم ؟ یا همین آدم داغون باید گلیم خودشو از آب بکشه بیرون تنهایی ؟ تروخدا فقط همین یه ایمیلمو جواب بدین ، شما اگه ولم کنین ، دیگه هیچ انسان با درک بالایی نمیشناسم . این یعنی بدبختی اینم بگم خیالتون راحت شه ، شما هیچ مسئولیتی نسبت به من ندارین و نخواهید داشت . فقط جواب این ایمیل برام مهمه .
 


 

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

شک تا ایمان



 




چی می‌شد که عقل من به‌جای عمودی که هی سعی داشته به قد درازم برسه، افقی رشد می‌کرد ؟
بل‌که به زندگی برسیم
دو سه روز پریشان حالی و کلافگی باعث شد، امروز به همون کشف بزرگی برسم که یه عمره علافشم
موضوع: ایمان







والا دروغ چرا؟
من از بچگی همیشه سوژه‌ای فراتر از سنم و بچه‌های هم سالم داشتم که نذاره مثل همه زندگی کنم
بچگی بود و من یک حیاط هزار متری که می‌شد بین شاخه‌های درختان، گاه روی بوم و پاره‌ای مواقع در گلخانه‌ی شیشه‌ای بزرگ پدری جهان تخیلات خودم را خلق کنم
من بودم و صدای نی‌لبک غریبی که شب‌ها از پشت پنجره‌ی اتاق شنیده می‌شد 
ولی آن‌سوی شیشه کسی نبود.

نخند.

    «   این پست کم از رساله‌ی دکتری همه عمر رفته نداره و خیلی صادقانه دارم از روند رشد ایمان در زندگی‌م می‌گم.
 چه بسا احوال تو کم از مال من نبوده باشه؟»

من بودم و موجودات به چشم نیامده‌ای که نمی‌دونم از کجا وارد ذهن‌م شده بودند؟
من و هم‌بازی‌های خیالی‌م
حول و هوش بلوغ به هر ضرب و زوری بود، هول‌مون دادن به باور خدای شیعیان که افسانه‌هاش کم از هفت خان شاهنامه بوی آتش و خون نمی‌داد
همین‌طور ول می‌زدیم بین احوال فرازمینی و خدای اون بالا که جز شیعیان بنا بود همه را بندازه در آتش جهنم 
و من و حیرت این‌که، اگه هر چی می‌شه اون خواسته که شده؟ چه نیازی به سوزاندن مقصرین؟
نه که ایی خدا دنبال بهونه‌است برای یک هولوکاست جهانی؟



اوایل بیست رفتیم تو خط عرفان و سر از انواع خانقاه درآوردم. 
و باور کن هر بار هر قدمی به سمت هر مکتبی برداشته‌ام؛
در اون زمان همه را با دل و جون باور کرده بودم که رفتم و چون باور داشتم وقایع هم از پی هم می‌آمد.
 تا بیست سه چهار سالگی بود که رسیدیم سر کوچه‌ی 
       کاستاندا و شیخ اجل میرزا دون خوان اینا
اون زمان برداشت‌های خودم را از کتاب آتش درون داشتم و همه‌اش به زندگی روزمره ربط می‌یافت
و من باز از همه‌اش جواب می‌گرفتم
همه‌ی این جواب‌ها تا  جایی راه می‌داد که از یه چیزی سرخورده نمی‌شدم که معمولا هم برمی‌گشت به جناب مرشد

یک‌سال هم تا پوست و استخون قادری شدم. 
انقد که تنها زنی بودم که اجازه داشت وارد حلقه‌ی ذکر مردان بشه و برای همه شده بودم
همشیره
اون وقت هم مشکوک به نوعی سرطان بودم و باور کن از راه دور و تلفنی از مرحوم شیخ هادی که آن زمان در لندن بود، شفا هم گرفتم
چون باورش کرده بودم
بعد از چندی هم خلیفه‌ی تهران یه بامبولی باب کرد و من از هر چله و ...... دست شستم و برگشتم
به محله‌ی قدیمی خودم. 

منزل شیخ عبدالکریم دون خوان

این‌ یکی   تا امروز ادامه داشته، شاید چون شیخ و خلیفه نداشت؟ یه اوستا داشتم که مشهد و دستش ازم کوتاه

گاه من می‌رم و گاه اون می‌آد و الحق که این یکی هیچ نظز سوئی بهم نداشته



بعد از داستان تصادف ، تجربه‌ی مرگ کلینیکی و بیست روز کما
کتاب زندگی   ورقی تازه خورد
از اون به بعد من موندم دیده‌ها و تجربیات اون ایام که بی‌ربط و با ربط هولم داد به مسیری تازه
راهی هم‌گام با قران و شیخ اجل میرزا عبدالکریم دون خوان
داستان کتاب بهابل و بلایای که به سر زندگیم اومد
وقتی تو، شش سال تمام همه نیروز ذهنی‌ت رو بزاری روی یک موضع، شک نکن که وارد زندگیت می‌شه
با رسیدن به این نقطه و خستگی بی‌حد از وقایعی که از پی هم می‌آمد و پوستم را کنده بود. کتاب سوزی راه انداختیم و دست از قلم و کتابت شستیم

شدیم یک مرید ساده و بی زبون راه آزادی

آزادی روح و باز همین‌طور از در و دیوار جواب می‌رسید 

یه مدت هم خسته شدم و همه را گذاشتم کنار و فقط باغبانی می‌کنم و نقاشی
خب از این‌ور هم جواب‌های خودش را گرفتم


یعنی دردسرت ندم
تو به هر راهی توجه بدی، قصد کنی، مشق کنی و باهاش بری، بی‌شک جواب می‌گیری
مثل ایامی که فقط دلم عشقولانه می‌خواست و از در و دیوار زندگیم عشاق آویزان و بال بال می‌زدن
حالا می‌خوام باوری جدید دست و پا کنم که نه سیخ بسوزه ، نه کباب
دلم می‌خواد شاد زندگی کنم و رضایتمند
البته گفته باشم بی عشقولانه و آقای شوهر
آزاد و رها از هر چه قید کتاب و راه و مکتب و
میرزا عبد الباقر دون خوان

قصد به شادی و رضایت کردم و هر حرکتم را تنها در این جهت برنامه ریزی می‌کنم
مانند وقتی که قصد کرده بودم فقط سالکی مبارز باشم ، مقیم جنگل


خسته شدم از این همه بگیر و ببند که نذاشت دو روز واسه خودمون زندگی کنیم

راستی فیلم شک رو ببین، خوب بود

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

قصد رهایی









از قصد هم نگذریم
روزی که راه افتادم قصد کردم روز میلادم حتما تنها و این‌جا باشم
می‌دونستم کسی به یادش نیست و من هم که سال‌هاست انتظار از در یاد کسی بودن شستم
یعنی خودم خواستم که این‌طور باشد و نامش شد، قصد ساحری
خزیدن به انزوا و دوری از سرنوشت محکوم بشری
کندن از وابستگی‌ها، تعلقات، ننر بازی و منه بی‌چاره‌ی مرسوم  و برید هر انتظاری از غیر خودم
خودمم که جخت حیرون
مثلا قراره از تاریخچه‌ی شخصی و کهنه‌ی زندگی بگذریم و نمی‌دونم چرا وسطش آویزون یک روز تولد موندم؟

اومدم که نباشم
ولی آمارش را دارم که جز حضرت مادر و دوست شفیقم زهرا هیچ کس به‌یادش نبود
خب اگه تهرون بودم لابد بیشتر شاکی می‌شدم که چرا کسی، من را یادش نبوده؟
این همان نقطه‌ای بود که بعد از رسیدن بهش از جامعه کندم
ولی باید بفهمم با جامعه قهر کردم؟
به‌کل امید بریدم؟
یا ازش دل کندم؟
خب اگر کندی که این ننه من غریبمت چیست؟
موضوع اینه که هنوز خودتم نمی‌دونم کدوم وری هستی
فکر می‌کنی می‌دونی، اما درش مستقر نیستی
هنوز ازش به تمام نکندی؟
یا چی؟
اگه مثل همه‌ای؟ زندگی‌ت رو بکن. دوباره عشقولانه و لب لب من لب‌ لب تو باقالی به چند من؟
اگه فرهادی شیرینت کو؟
اگه مجنونی، لیلی‌ت کجاست؟
اگه نه؟ مثل آدم به قصدت بچسب و از تمام قرار دادهای بی‌ربط اجتماعی بکن و فقط روی آزادی روحت از این بشر مفنگی زپرتی بودن بکن
از این منه بی‌چاره‌ای که هیچ‌گاه خوشحال نمی‌شه
آرامش نداره و ...... اینا
باز خوبه تو فقط صبح که چشم باز می‌کنی خل می‌شی
برگردی که شبانه روز خلی؟
 

نبودستان



یک چیزی سر جای خودش نیست
بی‌خودی هم در دلت نخند که از برای تنهایی‌ست. زیرا که نیست تفاوت فقط در یک فریب بزرگ است
اگر هم‌اکنون متاهل بودم هم باز داشتم برای فرار از سقف شوهر نقشه می‌کشیدم
در ازدواج ما حل می‌شیم. از خود می‌بریم و او می‌شیم
همین که تا چشم باز می‌کنی باید به‌فکر باشی که باید جخت بپری به مطبخ و چای ناشتایی بزاری رو اجاق تا آخرین لحظه‌ای که چشم می‌بندی برای خواب خودت نیستی، به‌قدر در پی سرویس دادن و دیگری شدی که برای قدری خلوت با خودت دنبال راه فرار باشی
فقط در عوالم عشق است که پای رفتنم نیست و صبح نمی‌فهمم یاد او بیدارم کرده یا اولین فکرم او بوده؟
این‌هم علاجی موقتی‌ست
تا هنگامی‌ست که دغدغه به رابطه راه نیافته باشه
از مرز دلهره تا رفتن من تنها یک گام باقی‌ست
همیشه رفتم که یارو نره
یعنی باز تهش فرار کردم
کاش می‌شد به رفراندوم گذاشت و فهمید، آیا همه‌ی اهل جهان این‌طورند
دایم به فرار
حتا از وسط بهشت زیبا؟


 

از من تا کجا؟


به قصد رهایی از تهران کندم
یکی از همون حال‌های قدیمی که وقتی از خودم و نشانه‌ها و اشاره‌ها دل بریدم و به چه‌کنم افتادم، در من بوده و هم‌چنان هم باقی‌ست
  موضوع تازه‌ای نیست و اصولا داستانی نیست مگر، منه من
نه تنها آینه‌ها که ساعت‌ها هم جمع کردم 
من را با حساب و کتاب زمانه چه کار؟
زیرا که در هر لحظه‌ی اکنون حال غریبی دارم،چه نیاز به چرتکه و وقت نگه‌داشتن
دلیلی نداره بدونم چند روزه این‌جام و تا کی قراره بمونم ؟ 
به‌جز ساعات اولیه‌ی صبح که تا چشم باز می‌کنم به فکر فرارم، به کجا؟ نمی‌دونم
این حال غریب را تهران هم دارم. برخی روزها تا چشم باز می‌کنم دلم می‌خواد فرار کنم
از خودم ؟
شاید
بیشتر به‌نظر می‌آد این درست‌ترین گزینه باشه
حالا این‌که در حین زمان خواب چه برم می‌گذره که تا چشم باز می‌کنم، دلم فرار می‌خواد
باز خدا پدرش را بیامرزهکه وقتی اینجام یه تهرانی هست که فکر کنم، می‌خوام برم اون‌جا
این  اخیرا وقتی که تهران بودم تا چشم باز می‌کردم، نای فرار و جاده را نداشتم می‌رفتم تو کار خودکشی
و شاید بی‌ربط نباشد این‌که ناوال می‌گه: ذهن ما مدفون شده در زیر ذهن بیگانه است
بیگانه‌ی غارتگری که مهرش خودکشی، یاس، ناامیدی، هراس، اندوه و ...... جنس جور
الان نشستم این‌جا، نگاهم دور می‌زنه و در جستجوی چرایی این‌جاست؟
خاک‌به سرم خب همین‌طوری آدم سیب را خورد
حتا در بهشت هم یک چیز دیگه می‌خواست
من اکنون در تجربه‌ی بهشتم، همین حالا، همین این‌جا
زیبایی از سرم می‌ره و درش شناورم، صدای زیبای پرندگان و جنگل و آرامش خیال
مشکلی ندارم، الهی شکر
ولی وسط همین بهشت تا چشم باز می‌کنم، دنبال راه فرار و جیم فنگم و بعد گیر می‌دیم به آدم که چنی ضایع بود و قدر بهشتی که درش بود را ندانست و آواره‌مون کرد
اگر اون بهشت هم مثل همین بهشت بوده که تصویر دیگری از براش نداریم
تکلیف پیداست که هیچ‌گاه قدر هیچ داشته‌ای را ندانیم و همیشه دنبال راه فرار باشیم
ولی این فرار از من به کجاست

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...