چی میشد که عقل من بهجای عمودی که هی سعی داشته به قد درازم برسه، افقی رشد میکرد ؟
بلکه به زندگی برسیم
دو سه روز پریشان حالی و کلافگی باعث شد، امروز به همون کشف بزرگی برسم که یه عمره علافشم
موضوع: ایمان
والا دروغ چرا؟
من از بچگی همیشه سوژهای فراتر از سنم و بچههای هم سالم داشتم که نذاره مثل همه زندگی کنم
بچگی بود و من یک حیاط هزار متری که میشد بین شاخههای درختان، گاه روی بوم و پارهای مواقع در گلخانهی شیشهای بزرگ پدری جهان تخیلات خودم را خلق کنم
من بودم و صدای نیلبک غریبی که شبها از پشت پنجرهی اتاق شنیده میشد
ولی آنسوی شیشه کسی نبود.
نخند.
« این پست کم از رسالهی دکتری همه عمر رفته نداره و خیلی صادقانه دارم از روند رشد ایمان در زندگیم میگم.
چه بسا احوال تو کم از مال من نبوده باشه؟»
من بودم و موجودات به چشم نیامدهای که نمیدونم از کجا وارد ذهنم شده بودند؟
من و همبازیهای خیالیم
حول و هوش بلوغ به هر ضرب و زوری بود، هولمون دادن به باور خدای شیعیان که افسانههاش کم از هفت خان شاهنامه بوی آتش و خون نمیداد
همینطور ول میزدیم بین احوال فرازمینی و خدای اون بالا که جز شیعیان بنا بود همه را بندازه در آتش جهنم
و من و حیرت اینکه، اگه هر چی میشه اون خواسته که شده؟ چه نیازی به سوزاندن مقصرین؟
نه که ایی خدا دنبال بهونهاست برای یک هولوکاست جهانی؟
اوایل بیست رفتیم تو خط عرفان و سر از انواع خانقاه درآوردم.
و باور کن هر بار هر قدمی به سمت هر مکتبی برداشتهام؛
در اون زمان همه را با دل و جون باور کرده بودم که رفتم و چون باور داشتم وقایع هم از پی هم میآمد.
تا بیست سه چهار سالگی بود که رسیدیم سر کوچهی
کاستاندا و شیخ اجل میرزا دون خوان اینا
اون زمان برداشتهای خودم را از کتاب آتش درون داشتم و همهاش به زندگی روزمره ربط مییافت
و من باز از همهاش جواب میگرفتم
همهی این جوابها تا جایی راه میداد که از یه چیزی سرخورده نمیشدم که معمولا هم برمیگشت به جناب مرشد
یکسال هم تا پوست و استخون قادری شدم.
انقد که تنها زنی بودم که اجازه داشت وارد حلقهی ذکر مردان بشه و برای همه شده بودم
همشیره
اون وقت هم مشکوک به نوعی سرطان بودم و باور کن از راه دور و تلفنی از مرحوم شیخ هادی که آن زمان در لندن بود، شفا هم گرفتم
چون باورش کرده بودم
بعد از چندی هم خلیفهی تهران یه بامبولی باب کرد و من از هر چله و ...... دست شستم و برگشتم
به محلهی قدیمی خودم.
منزل شیخ عبدالکریم دون خوان
این یکی تا امروز ادامه داشته، شاید چون شیخ و خلیفه نداشت؟ یه اوستا داشتم که مشهد و دستش ازم کوتاه
گاه من میرم و گاه اون میآد و الحق که این یکی هیچ نظز سوئی بهم نداشته
بعد از داستان تصادف ، تجربهی مرگ کلینیکی و بیست روز کما
کتاب زندگی ورقی تازه خورد
از اون به بعد من موندم دیدهها و تجربیات اون ایام که بیربط و با ربط هولم داد به مسیری تازه
راهی همگام با قران و شیخ اجل میرزا عبدالکریم دون خوان
داستان کتاب بهابل و بلایای که به سر زندگیم اومد
وقتی تو، شش سال تمام همه نیروز ذهنیت رو بزاری روی یک موضع، شک نکن که وارد زندگیت میشه
با رسیدن به این نقطه و خستگی بیحد از وقایعی که از پی هم میآمد و پوستم را کنده بود. کتاب سوزی راه انداختیم و دست از قلم و کتابت شستیم
شدیم یک مرید ساده و بی زبون راه آزادی
آزادی روح و باز همینطور از در و دیوار جواب میرسید
یه مدت هم خسته شدم و همه را گذاشتم کنار و فقط باغبانی میکنم و نقاشی
خب از اینور هم جوابهای خودش را گرفتم
یعنی دردسرت ندم
تو به هر راهی توجه بدی، قصد کنی، مشق کنی و باهاش بری، بیشک جواب میگیری
مثل ایامی که فقط دلم عشقولانه میخواست و از در و دیوار زندگیم عشاق آویزان و بال بال میزدن
حالا میخوام باوری جدید دست و پا کنم که نه سیخ بسوزه ، نه کباب
دلم میخواد شاد زندگی کنم و رضایتمند
البته گفته باشم بی عشقولانه و آقای شوهر
آزاد و رها از هر چه قید کتاب و راه و مکتب و
میرزا عبد الباقر دون خوان
قصد به شادی و رضایت کردم و هر حرکتم را تنها در این جهت برنامه ریزی میکنم
مانند وقتی که قصد کرده بودم فقط سالکی مبارز باشم ، مقیم جنگل
خسته شدم از این همه بگیر و ببند که نذاشت دو روز واسه خودمون زندگی کنیم
راستی فیلم شک رو ببین، خوب بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر