اناله........... راجعون
نزدیکای سه و نیم چهار بود که از یک کابوس آشفته پریدم. بدن و رختخوابم بوی مرگ میداد
حال بد از نوع خیلی بد
یعنی تا هنوز نتونستم چشم روی هم بزارم و این تهوع کوفتی خودنمایی نکنه
ولی از ایناش زیادی دیدیم. پر از ترس مرگ، ایام بیمارستان و تصادف یا سکتهی پاپتی
اما اینکه بدونی تهرانی و یه کسایی مراقبت هستن کجا و وسط تبرستان کجا؟ حالم خیلی بده، هنوز هم خیلی بدم
لشگر موریانه به ذهنم ریخته و نفرت و انزجار از لحظههای زندگی دست از حلقم نمیگیره
فراتر از همهی اینها نکتهی تازه کشفم بود
هیچ کس و هرگز خودم به من نیاموخته بود، قابل ارزش هستم
باید باشم تا دیگر تعابیر زندگی به عمل دربیاد؟
اما در تمام لحظات حال افتضاح دیشب، تنها دلهرهام شانتال بود. نه حتا ترس از مردن و در اوج تنهایی و بیکسی
وقت مرگ چه فرقی میکنه کجا باشیم یا کی کنارمون باشه؟ مهم مرگه که بزرگترین وحشت حیات بوده که به ناگاه از راه میرسه
همون لحظات تلخ پر اوهام که تو درش خودت و همهی پشت سر را به محاکمه میکشی و میفهمی
تنها بودی و تنها موندی. تا آخر ابد تنهایی
همه اون امیدهای طلاییت زرشک تلخ بوده
همه اون آیندهای که به هزار شکل تعریفش کردی، به هیچستان خورده
و تو در این میون که گندت دراومده تنها کاری که از دستت برمیاد ارسال چند اساماس حاوی شمارهی نگهبانی شهرک و این متن که:
انگاری دارم میمیرم. ساعت 10 بهمن یک زنگ بزن. اگر جواب ندادم زنگ بزن نگهبان شهرک بیاد در را باز کنه
حتا به این فکر میکردم،
به فرض که تموم شدم و خجسته هم فهمید تا اهل بیت برسن تکلیف غذای شانتال چی میشه؟
اونی که روغن نه نمک و نه ادویه نمیخوره
بعدش چی؟
حتما مامان میاندازش توی خیابون
نمیدونم شاید منم حال آدم رو به موت را تجربه میکردم که به هر وسیلهای چنگ میاندازه بلکه دلیل موندنش باشه؟
خلاصه که این یکی از بدترین سفرهای شمالم بود.
فکر نکنم دیگه به این زودیها پام به نوشهر برسه
فعلا باید صبر کنم تا جاده خلوت بشه
تا اونموقع اناله ....................... ون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر