بلبل جنگلی داره میخونه، من بغض دارم
طبق معمول، بغض رفتن
سر و ته زندگی من همیشه رفتن اونایی بوده .... که حوصله ندارم الان بشمرم
کلی توی ایوون مرور کردم تا ببینم چرا
همیشه و در همه حال بغض برای رفتن از همونجایی دارم که وقت اومدن برای اونیکی بعض داشتم
بهعبارت سادهتر کشف کردم، نه که این کانون ادراکمون اندکی ول و به شکر خدا هیچجایی کنگر نخورده لنگر بندازه، الا به نقطهی بشری
دیشب که نه، نصفه شبی از وسط یه کابوس هالیوودی به زور و چونه با ذهن، بالاخره کندیم و زورکی خودمون رو بیدار کردیم
این مدت بارها دچار کابوس شدم. چراشم نمیدونم.
کلی پوست انداختم تا دوباره حالم بهتر شد و خوابم برد
یه جور حس سرد خنثی.
هم دلم برای عادتهام تنگ شده و هم دلم نمیآد اینجا را ول کنم و برگردم تهران
بالاخره که باید رفت
این خونه نمواد کوچکی از دنیاست و زندگی ما که به چه سرعتی در حال گذره
انگار همین دیروز بود از راه رسیدم
ولی خب کلی هم کار باحال کردم که به حساب خودم بیاد
سفر خوبی بود، گرچه بیش از سفرهای قبلی حال بیماری داشتم
به هر حال که میرم به امید روز بعدی که برگردم
شاید برگردم
هربار با نگاه آخر ازش میرم به امید دفعهی بعدی که باز گردم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر