نمیدونم چی دست و پام رو بسته و محکم نگهم داشته اینجا؟
از صبح خوشحالم که اینجام. همچی که نزدیکای غروب میشه هول ورم میداره که وای باز داره شب میشه
این همون خونهی همیشگیست
دارم خرافاتی میشم که انگار داره جوابم میکنه
اصولا که با من راه نیومده هیچ وقت
اول بسم الله که تصادف و بعد هم کلاهبرداریهای از نوع شمالی یا مردم آزاریهاش
اما عاشق اینجام
چی منو سحر کرده؟ چی گیرم انداخته اینجا؟
چی اینجا با من در جنگه که شب تا صبح به خودم لعنت میکنم که چرا هنوز اینجام؟
در حال مرگ و بال بال میزنم و به فکر موت که کی قراره جنازهام را بعد از چند روز کشف کنه، وسط جنگل؟
همچین که صبح از خونه میرم بیرون و آفتاب رو میبینم زمین رو سجده میکنم که ، چه خوب اینجام؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر