۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه

سهم ما





سال نود که از چلک برگشتم با مستاجری مواجه بودم که رفتارش به خریت فخر می‌فروخت
و بس‌که آدم‌های بی‌خودی بودن و اراذل کارم کشید به شورای حل اختلاف و .... تا تخلیه به زور قانو
که البته سر جمع یک‌ماه هم نشد
خستگی‌ها کلی منو ترسونه بود و خرابی‌هایی که برام به‌جا گذاشته بودن
بلافاصله افتادم به بازسازی و .... اون وسط‌ها کابینت‌ها رو هم عوض کردم و نزدیک 5 میلیون هزینه شد
کاری که هنوز برای خونه‌ی خودم نکردم. مطبخ این‌جا هم نیاز به بازسازی داره
یعنی قبلن شده ولی در دهه‌ی هشتاد
القصه
یک هفته ده روزی کشید تا هی این اومد و اون رفت و چه آدم‌های غریب و حرف های عجیبی که می‌شنیدم
روزی مامور بنگاه آمد دم در و گفت :
این آقا این‌جا رو پسندیده فقط سر قیمت می‌خواد با شما حرف بزنه
از بالای پله‌ها سرک کشیدم
وای.......... چشمت روز بد نبینه یه ژژو اون پایین بود که اگر مشتی ارزن برسرش می‌بارید یک عدد هم پایین نمی‌آومد
یک قدم به عقب برگشتم و به بنگاهی گفتم : این چه‌طوری می‌خواد از عهده اجاره بربیاد؟
یکی باید دماغش رو بالا بکشه
خلاصه که ..................................... عصر فرداش بعد از دیدن فرزندانش ما در بنگاه قرار داد نوشتیم
همون روز که دیگه ازش کلی شناخت پیدا کرده بودم، فهم کردم این طرف اصلن براش فرق نداشت کابینت چی هست؟
اون فقط یک خونه‌ی امن بزرگ می‌خواست که در نبود بانو همسر که برای زایمان دخترش در ولایت فرنگ بود
دختر هم‌چون قرص قمرش در امان باشه تا از سر کار برمی‌گرده
البته اینم بگم که همون سر و ریخت آشفته از مدیران رده بالای اتاق بازرگانی از آب دراومده بود
مردی مودب و ...... خانواده‌ای کاملن دوست داشتنی
تا حدی که سال گذشته که سومین قرار داد رو امضا کردیم
حتا دلم نخواست اجاره‌اش رو زیاد کنم
از ترس این‌که مبادا سختش باشه و از عهده بر نیاد
امسال قرار داد سال چهارم با اندکی افزایش امضا شد و چه درس بزرگی از این ماجرا گرفتم
همیشه درگیر زیبایی و مال و منال مرحوم حاجی بودم
ارثیه‌ای که گاه اصل بهشت و گاه خود جهنم می‌شد
شاید اگر این همه در بند ظاهر و مقامات نبودم
هنوز این چنین تنها نبودم 

چیزی که سهم و حق ماست در آرامش ما هویدا می‌شه
نه در تکاپو و واویلا

نقطه ضعف من



یکی ازم پرسید: خونه‌ات چی شد؟ خرابش کردن؟
بی معطلی گفتم: 
کسی به اون‌جا کار نداره جز ذهن من
- پس چی شد؟ خیلی وقته نرفتی شمال. گفتم لابد خراب شد
- آره خراب که شد. ولی نه خونه‌ی سیمانی با شیروانی‌های زرد
خونه‌ای خراب شد که در ذهن من نقش بسته بود
مایه‌ی هویتی جعلی
وای که خدا می‌دونه سال‌های دور چه‌ها نکردم با جماعت میهمان
از صبح که چشم باز می‌کردم از بستن شیرهای آب گرم برای دوش صبح‌گاهی من تا سرویسی که به خیال خودم از باب ضعف‌های مانده از تصادف می‌گرفتم
خلاصه بگم که من خانی بودم و میهمان‌ها جمیعن رئیت های من
بازسازی باغ و خاطرات پدری در تفرش
من از اون خونه هویت می‌گرفتم. در اون‌جا برای خودم منی بودم عظیم الشان
فخرها که نفروختم. می‌نشستم در ایوان و از اون بالا اسم خوب بد زشت‌ها را در ذهنم می‌نوشتم که بار دگر 
چه کسانی را با خودم بیارم؟ یا نیارم؟
این مالکیت عجب زهر حرامی داره و خدا این حس رو دیگه به من باز نگردونه
هرگز
و این بود اسباب حکم تخریب من و دویدن‌های بی‌حساب به دنبال ممانعت از اجرای حکم
پارسال که از وحشت و خستگی برگشتم تهران، پشت دستم رو داغ گذاشتم دیگه تنها برنگردم اون‌جا
ولی اکنون دیگه نه قراری با خودم و خونه دارم و نه وحشتی
این روح من بود که از اون‌جا من رو کند
و این ایام که با شهبازی و آموزه‌های مولانا که همه برگرفته از قرآن است و آشنا برای من 
البته به لطف شیخ اجل دون خوان که هزار سال این‌ها را با سنن خودش کرده بود در مخم
موجب شد بفهمم چرا بین سی و چند خونه در یک شهرک فقط منم که گرفتار حکم تخریبم؟
البته نه تنها من شش نفریم ولی تنها کسی که دنبال‌ش رو گرفته بود و وکیل و دادگاه، فقط من بودم
منه خانم کاریابی که وقتی می‌رسیدم پشت در شهرک تاج بر سر می‌گذاشتم و خریت می‌کردم
حالا منم و این لحظه و هر آن‌چه که در اکنون دارم
در اینک این صندلی و میز و کیبورد سیستم
یک‌ساعت پیش اسباب شور زمستانه 
در اکنون آسمان آفتابی و من خدایی می‌کنم در سکوت‌های مابین افکار 
سکوت‌هایی که سعی می‌کنم کش بیاد
 

این ذهن، نصب بیگانه




خدا جهل ما رو بگیره کافیه
اولی‌ش از من که از ترس تاریکی شب گرفته تا قضاوت‌های بی‌دلیل و ..... همه
از جهل است و بس
ازجایی که از خیلی خیلی جوانی سر از خانقه و دراویش درآوردم
و از روزهایی که می‌دیدم مردم الکی زیر لب ذکر می‌گیرن و چشم‌هاشون یا به سمت راست و گذشته سفر می‌کنه
یا به چپ و آینده فهم می‌کردم این لب‌ها الکی تکون می‌خوره
زیرا ذهن من از هر چیزی یک نتیجه‌ی خانقهی می‌خواست
همان‌ها که شنیده یا خوانده بود، در پی اطلاعات خودش بود و من که بر بال ابرها نظاره گر بودم
البته به خیال خودم
زیرا، این ذهن بود که به من نمره و امتیاز می‌داد و من که برای خودم کلی منی بودم
تا همین دو سه روز پیش
من هیچ‌گاه دنبال موسیقی ایرانی بخصوص از نوع عرفانی‌ش نبودم و عرفان شنوایی را از ریتم کیتاره و در جنگل خدا می‌طلبیدم
به لطف گنج حضور بین برنامه‌ها چیزهایی را به اجبار شنیدم
یک روز صبح چشم باز کردم و ریتم ترانه‌ی هو الحی و هوالحق و هوالهو همین‌طور در ذهنم بالا و پایین می‌شد
وسطای مراسم چای صبح‌گاهی بودم که کشف مهمی کردم
نه در سقاخونه و مسجد و یا خانقاه. بل‌که کنار ماشین لباس‌شویی و در مطبخ
همون نقطه‌ای که بی‌مهابا من را همیشه به چلک می‌برد و می‌پنداشتم نقطه‌ی انرژی چیزی در اون مکان هست
که البته نیست
تنها نقطه‌ی مشترک من بین چلک و تهران همین مطبخ است که در این دو ننقطه‌ی جغرافیایی کاری یک‌سان می‌کردم
و همین بس بود که همیشه سر از چلک دربیارم
نه وسط کارگاه نه در ایوان و نه در هیچ‌کجای دیگر خونه که هیچ شباهتی به خونه‌ی جنگلی نداره
این ریتم هو الحی و هوالحق و هوالهو رهایم نمی‌کرد و من اصلن به‌یاد چلک نیفتادم
چای دم شد و صورت شستم و هم‌چنان ذهنم می‌خواند هو الحی و هوالحق و هوالهو
و کشف رخ داد
ذکر برای این نبود که متصل به عرش بشی
ذکر صرفن برای هدفمندی ذهن و سکوتش بود و من هرگز ندانستم
که چرا از دالایی لاما و نوچه هاش در تبت وابسته‌ی مانترا هستند تا شیخ اجل در کردستان
که یا حق و یا هو می‌گفت
عقل اون‌ها بیشتر از من بود
ذکر اسباب صدا خفه کنی ذهن بود و تازه فهم‌ش کردم
امروزم هم همین‌طور شروع شد با بیداری  هو الحی و هوالحق و هوالهو بازگشته بود
این نه به معنای نزدیکی به جایگاه خداوندی‌م یا هیچ دلیلی که صرفن برای ساکت کردن ذهن بیگانه‌ است 

۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه

من و بی‌بی و فردا



اوه ه ه کجایی بی‌بی؟
تو هم مثل من بودی؟
مادرم را هم هم‌چون من در تله انداختی؟
و مادر تو هم تو را؟
از چه سنی به گوشم از زمان آینده گفتی؟
تو گفتی زیرا که مادر خودش بچه بود و در حسرت گذشته و اشتیاق آینده
و از همین روی بود که تا هفت سالگی که در این جهان بودی
پنبه‌ی من را زدی
همان گونه که  روزی در ایام دور امی پنبه‌ی تو را زده بود
بین آرزوهایت که برایم تخم آرزو می‌کاشتی و رسیدن به آینده‌ی ناممکن
آینده‌ای که رسیدنی نبود و تو برایم ساختی
وقتی به گوشم می‌خواندی، ایشالله عروس بشی، دکتر بشی، بذار بزرگ بشی .....
و من هم برای دخترهام چون تو چنینم گفته بودی


سه ماهه شبانه روز به شهبازی گوش می‌کنم
و هر بار که می‌گه : ما قرار نبود در ذهن گیر بیفتیم. باید تا ده پانزده سالگی ازش رها شده بودیم
و ذهن که از زمان می‌گوید و رسیدن به آینده و نبودن در اکنون
همه‌اش فکر می‌کنم، کی و چه‌طور؟
مگه می‌شه؟
دیشب بین خواب و بیداری فهم کردم منظور این آقا چیست؟
من کی با زمان آشنا شدم؟
کی اسیر ذهن فردا و دیروز بین شدم؟
کی قرار شد به‌جای امروز در فردا و دیروز زندگی کنم؟
بین آرزوهای مادر و بین توهمات بی‌بی
همان وقت که حوالتم به فردا کردن و من ساکن فردایی شدم که هرگز دست یافتنی نبود و نیست
همین‌طوری به سادگی در ذهن موندیم
همه‌مون
در تمام لحظات خشم مرز بلوغ  که می‌اندیشیدیم ، بذار بزرگ بشم بهت می‌گم
خدمت همه‌تون می‌رسم
بذار بزرگ بشم، می‌رم و رنگم رو نبینید
و هم‌چنان این شکل ادامه داشت
امروز نشد؟
جهنم. فردا که می‌شه
یا
بهم بدی کردی؟ باشه تا به وقت قیامت یا 
باشه تا خدا فردا روز حالت رو بگیره
  تمام انرژی حیاتیم رو به فردایی فروختم که حقیقت نداشت
  ساکن ذهنی شدم که با وعده‌ی فردا آرامم می‌ساخت و چنین شد که اسیر فرداهای ذهنی و ذهن شدم
و چنین نماند و چنان نیز نخواهد ماند
من مبارز امروزم و رهایی
ما انسان خدایان به اینک نگاه می‌کنیم نه در ذهن خون‌خواه


۱۳۹۳ آبان ۲۵, یکشنبه

چای عصرانه






نشستی پشت میز گرد چوبی و با دو دست لیوان چای تازه دم رو گرفتی 
تا از گرماش لذت ببری
عطر چای هم همین‌طور راه دماغت رو گرفته به سمت بالا
در افق دیدت غروب پاییزی
و در حست یه‌جور از خوشی
در سکوت شناوری؛ نگاهت نوری چشمک زن رو در فضا تشخیص می‌ده
هواپیمایی که یا می‌اومد و یا داشت می‌رفت
می‌افتی به‌یاد فرودگاهی که همیشه ازش متنفر بودی
یکی از نقاظ ضعف قدیمی که همه آن‌چه که دوست داشتم
همیشه از من گرفته
یادم افتاد که چه‌طور پدر همیشه در سفر بود و من همیشه در انتظار
آقای شوهر هم همین‌طور
بعد نامزد ساکن امریکا که همین راه موجب شد 
کنسلش کنم و فرودگاه
بعد افتادم یاد سفرهای مشهد و دیدار بهمن و ............................................
...............................
................................ یعنی اگر وا بدی به خودت اومدی می‌بینی افتادی ته چاهی
چاه معروف یوسف که گرفتارش شد
چاه معروف من و تو 
خلاصه که هیچ یکی از این تصورات دیگه برای من امکان پذیر نیست
الان همین که دهن باز شده زل می‌زنم بهش
که ها؟
چیه خوراک می‌خوای؟

۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

قدر منه مهم




هي فكر مي‌كنم و سعي دارم به‌ياد بيارم از چه زمان اين منه ذهني من در من شروع به فعاليت كرد؟
تنها تصويري كه در خاطرم هست آغاز  عدم امنيت در زندگي بوده
يعني از همون پنج، شش سالگی که کافی بود بین حرف های دیگران بشنوم
ش
ش، یعنی، شهرزاد؟
دارن درباره من حرف می‌زنن؟
و مانند گلوله‌ای آتشین پشت در اتاقی بودم که درش درباره‌ی ش گفتگو در جریان بود
بعد از اون من بودم و قربون صدقه‌های بی‌بی‌جهان که به آوای لهجه‌ی زیبایی لری باهام حرف می‌زد
و این منه من رو هر روز پروار تر می‌کرد
روله‌ام؛ دختر قشنگ، ستاره‌ی آسمون، خورشید تابانم و ...... و این چنین بود که تصوری خام و نابخردانه در من شکل می‌گرفت
من مهمم
من حرف ندارم
من ستاره‌ی آسمون و ماه شب تاب
منه عزیز دل بی‌بی و بابا
در این قلم بانو والده هزگر جای‌گاهی نداشت و این همان نقطه‌ی جداسری من شد از مادر
و از جایی که عزیزترین نوه بودم، پنداشتم بنانیست در جهان کسی به قدر من دوست داشته بشه
از این رو با مخ رفتیم وسط باقالی و هی منتظر بودیم یکی بیاد که بتونه قدر منه مهم رو کشف کنه

زیر چادر بی‌بی‌جهان





این منه مهم همین‌طور آویزون گل گردنم بود تا چند سال پیش‌ها که
فهم کردم محصولات این من از آغاز آفرینش چیزی نبوده به جز دردسر
من هی دست و پا می‌زدم به خوشبختی برسم
به کودکی بازگردم
زیر چادر بی‌بی‌ جهان پنهان بشم و در امان باشم
و از جایی که بنا نبود تا ابد زیر چادر بی‌بی بمونم
جداسری من از همه‌ی اهل جهان آغاز گشت
همه بد بودن جز من
همه دشمن بودن و روی زمین خاک آلود، به جز من
هیچ‌کس نمی‌فهمید به جز من
هیچ کس هم به‌قدر من قدرت و خلاقیت نداشت
هی ورم کردم هی متورم شدم تا روزی که مثل بادکنک در چلک ترکیدم
همون‌وقت‌ها که هر موقع راه می‌داد مرور می‌کردم
مرور زخم‌ها
و بی‌چارگی‌ها و بخصوص ستم‌های بی‌حدی که بر منه من روا شده بود
من مرور می‌کردم و هر لحظه متحیرتر از خودم نفس‌های عمیق‌ را باز می‌دادم و زشتی هایم رو شاهد بودم
همون لاماها که بهم ستم شده بود 
تا این‌که روزی مچ خودم رو گرفتم
تو زیر دست و پای این همه ستمگر چه می‌کردی؟
در جستجور چه بودی؟
خوشبختی
آرامش و رضایت و وای برمن 
  آن‌چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد
چه‌طور کسی بیرون از ما می‌تونه به کمک ما بیاد؟
چه کسی می‌تونه چیزی رو به من بده که خودم نمی دونم چیه؟
و همین‌طوری‌ها بود که به شناخت خودم نائل شدم
من خواهنده بودم. یک گدا
گدای زضایت
من در کودکی جا مونده بودم
هنوز در پی احساس امنیت و رضایتی بودم که زیر چادر بی‌بی‌جهان وجود داشت
چرا که من چیزی جز اون یک وجب جا نیاز نداشتم
نه مثل حالا





۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

گم‌گشتگی مداوم




يعني با اين من ذهني، همین‌که تا همین‌جاهاشم تونستم روپای خودم بایستم باید روزی صد هزار بار شاکر خدا باشم
از وقتی که یادمه حسود بودم و مضطرب
اضطراب از رفتن پدر شروع شد
عدم امنیت چه‌ها که نکرد با من
اولی‌ش وصلت بی‌قواره‌ام با مردی معتاد که تازه می‌خواست خودش رو بندازه روی شونه‌های دیگری
فکر می‌کردم بناست او حامی‌ام باشه، نه که کاری کرد که تا ابد از انواع مرد ترسیدم
که البته باید بگم دستش درد نکنه
زیرا هیچ پیدا نبود با اون همه وحشت من از دنیا می‌خواستم بعدش خودم رو به کی بچسبونم
یا اگر هم خوب درمی‌اومد
چه لزومی داشت از بیست و چند سالگی کفش آهنی به‌پا و دنبال خدا بگردم
که البته خیلی سالی‌ست فهم کردم خدایی بیرون از من نیست که بناباشه درونم رو بسازه
چیزی که از درون ویرانه‌است چه ره به بیرون کشیدن؟
و این چنین شد که مقیم کعبه شدم
از ترسم
شاید از این حس گم‌گشتگی مداوم
برای خودم قصه می‌سرودم که: دل به پدر بستیم ، رفت
به برادر چسبیدیم رفت
رفتیم دنبال خواهر که اونم رفت
بعدش از ترس ترک وابستگی کردم
می‌پنداشتم به هر که بچسبم و دل بدم، حتمن خواهد مرد
حتا از دخترها فرسنگ‌ها فاصله گرفتم
هر بار که می‌رفتند از ته دل شاد می‌شدم که: دیگه امن‌اند
در حالی‌که تمام این رفتن‌ها از این رو بود که من نباید به چیزی می‌چسبیدم
نه که چون من می خواستم اون‌ها می‌مردند
سی این‌که به کسانی می‌چسبیدم که راه الرحمن برابر داشتند و از آن بی‌خبر بودم

۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

باور، ایوب



ایوب هم همین‌طور بود
هر چی سرش می‌اومد فکر می‌کرد، خدا داره امتحان‌ش می‌کنه
قورت می‌داد و سجده‌ی شکر می‌کرد
تا روی که کم آورد و فریاد کشید که: ای پروردگار می‌شه از ما بکشی بیرون؟
بابا نمی‌خوام. پیغمبری‌ت رو نمی‌خوام
پرده دری‌ت رو نمی‌خوام
سرویس‌مون کردی .
و خدا خنده‌ای کرد
ایوب که از نسل ابراهیم و راثتی نبوتی رو به ارث برده بود
ایمان داشت خدا انبیا رو بیش از مردم عادی امتحان می‌کنه
خدا هم که اول و آخر باحالا بهش حال داد که هم‌چنان باور کنه پیغمبر خداست
یعنی اگر این‌کار رو نمی‌کرده، اول همه خود ایوب به پیغمبری‌ش شک می‌کرد


برگردیم به گندم بودن از نوع تلخ
هر جا که هی قورت دادم فورت دادم هی هیچی نگفتم. بخصوص این‌جا
هی دور خودم می‌چرخیدم
هرگاه به اعتراض به زبون می‌آم
درست در همین‌جا
بلافاصله جواب ها از راه می‌رسه
یه‌خورده به ایوب فکر کن
تا برات بگم از 
گندم تلخ

من هستم





تا دیشب که یادمه مثل همیشه سینه‌خیز تا خاکریز رختخواب سر خوردم و با صدای شهبازی خوابم برد
و نصف شب که از صدای گوینده از خواب پریدم
تی‌وی رو خاموش کردم و دوباره خوابیدم
تا صبح که چشم باز کردم
یک لحظه که نه یه یک ساعتی هنگ بودم
انگاری ذهنم خواب بود و من منگ بودم
نور غریبی اتاق رو پرکرده بود
زرد کهربایی مایل به طلایی
یک دست و صاف
همه‌جای اتاق یک‌دست بود 
در تمام زوایای سقف که چشم لابه‌لاش بازی‌گوشی می‌کرد
نور تمام توجم رو دزدیده بود
اما نمب تونستم درباره‌اش فکری یا چرایی بگم
تسلیم محض لحظه بودم.................................تا
یهو شک کردم
مگه ساعت چنده ؟ که خورشید اومده پشت شیشه اتاق سرک می‌کشه؟
باورم نمی‌شه هنوز که یک‌ربع به 12 ظهر بود بی‌سابقه
اما برام اهمیتی نداشت
خیلی خوشحال و سبک
یارو کپ کرده و لال شده بود
هیچ صدایی نبود نه در من و نه در فضا
اگر صدای پرنده‌های بیرون رو نمی‌شنیدم می‌گفتم کر شدم
امروز یک تجربه‌ی تازه از زندگی داشتم
من شاد بودم. ذهنم بی‌حال و بی‌رمق و من تا دلت بخواد در دلم ذوقی دارم
ان‌قدر که دلم نیومد تا پست قبلی که از مولانا گله مند بود رو اصلاح نکردم نرم بخوابم
راه‌ها همه باز، چراغ‌ها سبز، مردم خوش رو و خدایی
خلاصه که اگه زندگی می‌تونه همیشه این شکلی باشه؟
ولله که همه عمر زندگی رو باختم


۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

تنسگریتی




اصولن یک‌جور وفاداری صادقانه از نوع خرکی نسبت به آموزه‌های شیخ اجل کارلوس درمن هست
که هر جا می‌رم و هر چه می‌شنوم به برسی همه با گفته‌های او برمی‌آم
امروز که از اول صبح وسط برزخ بیدار شدم
همون‌جایی که ذهن نیست و هست
تو هستی و نیستی
شاکی یا راضی
یه چی مثل بلاتکلیف بی‌قرار
داستان همیشه این شکلی بوده که توجه‌ام به چیزی معطوف و بهد به خودم می‌‌ام می‌بینم خود چیز شدم
بعد هم که فهمیدیم این هم هویت شدن با چیزها باعث کلی چیز می‌شه
درسته کلی چیز آموختم و رفتم جلو، اما خودش اسباب شر هم بوده
ابزاری برای منه ذهنی‌م
کلی هم هربار درد می‌کشم تا از پیله‌ای که دور خودم تنیدم بیام بیرون
تا از دردش خلاص بشم
اما تقریبن سه ماهه به‌قدری شبانه روز شهبازی شنیدم که صداش رو می‌شنوم
کهیر می‌زنم
دست خودم نیست چاره ندارم
مدام باید یه چیزی باشه تا یادم بمونه که همیشه هی فراموش می‌کنم
و تا دوباره یادم بیاد باید کلی جون بکنم
به اسباب الحیل گفته‌های شهبازی این مدت منه رو هی خفه کردم
اما
امروز از صبح یه چی می‌گه که خیلی مطمئن نیستم منه می‌گه یا صاحبش؟
می‌گه: سه ماه نشستی چلک و ....اون همه ژانگولر بازی
وقتی برگشتی تهران خودت هم فهمیده بودی دیگه اون آدم قبلی نیستی
به کل جهان زیر و زبر شده بود
تا جایی که این تغییر رو همه فهمیدن از پوست صورتم می‌گفت تا آرامش حضورم
با این‌که کار بسیار دشواری انجام شده بود
و پوست خودم و خودش رو برگ برگ کنده بودم با مرور و خیلی خیلی دشوار تر از این ماه‌های در گذر
ولی من هنوز همون خری‌ام که بودم
هنوز با صدای شهبازی خودم رو ساکت و در لحظه حال نگه می‌دارم
در حالی‌که شیخ ما سال 1997 از دنیا رفت
و نه صدایی‌ش با من بود و نه تصویری ازش در سر دارم
اما 










لب لعلی گزیده‌ام که مپرس
هیچی به قدر شیخ اجل به دلم نیست
هم‌چنان معجزه در مرور است و تنسگریتی


حضرت خانم والده



گاهی از خودم می‌پرسم:
یعنی همه
همه‌ی همه مثل تو هستند؟
از صبح تا شب با ذهن‌شون درگیری دارن؟
از صبح یارو داره مداوم بیخ گوش‌شون با طنین آشنایی به‌نام فکر
ور می‌زنه؟
اگه آره؟
خب چرا همه قدر تو شاکی نیستن تا هرطور شده خودشون رو نجات بدن و زبون این ذلیل مرده لال؟
یا همه همین‌طور درگیرن و من نمی‌دونم؟
ولی دروغ چرا همین دم دست خودم
به هر کی رسیدم گفتم: آقا از این گنج حضور غافل نشید که بدفرم کار بلده
اولی‌ش شخص حضرت والده
ولش کنی رفته امام‌زاده صالح دخیل ببنده
بعد می‌گم: مادر جون من نفهم و نادون قرآنی که می‌خونی چی؟
منم که از اون شنیدم، در روز نخست
قرآن سخت می‌گه؟
مولانا چی؟
یعنی این اعتبار مولانا در بین جهانیان از باب چند ریتم و پیوستگی صرف است؟
یا مثل ویلیام شکسپیر؟
حالا بماند که هنوز نمی‌فهمم شهبازی این تعابیر رو از اشعار ایشون چه‌طور می‌کشه بیرون که تو گویی
داره درباره کتاب‌های کارلوس خودمون حرف می‌زنه؟
بهم می‌گه : تو چه‌کار به‌من داری؟ من در آرامشم و راضی
اون‌جا دیگه پنبه‌ی تمام آموزه‌های شیخ اجل دون‌خوان تا رئیس ادب، مولانا زده می‌شه و گر می‌گرم
تو گویی که اصلن نه انکار جدال و مراقبه‌ای بین ما و ذهن هست
از کوره در می‌رم که:
آخه خانم والده دهن بنده یکی رو سرویس کردی
شدی مجسمه‌ی درد
هر بار می‌بینمت به خودت پیچیدی و مچاله‌ای
آه و ناله و اخبار دکتر رفتن‌ها و ..... هم که شده روزنامه‌ی عصر
په سی چی این همه درد و مرض داری؟
چرا هیچ‌وقت نمی‌بینم بخندی، مگر مصلحتی؟ 
 می‌گه: همه‌اش زیر سر اونیه که دیگه توی این جهان نیست و خودش راحت شده
و تو فکر کن که آرامشی بمونه و بتونم نگم:
وای مادر جان به سن انقلاب طرف رفته تو در این بین کاری برای خودت نکردی؟
گردن اونی می‌اندازی که سر جوونی‌ت از دنیا رفت؟
سی همینه که می‌گم آرامش نداری و هنوز آویزون بیرون از خودتی و به این و اون دخیل می‌بندی
شما اگه هنر مند بودی در این سال‌ها یه جهشی چیزی کرده بودی
خوب شد بی‌چاره پدر نموند تا جوانی‌تان را با خود ببرد!!!
به این نمی‌گن ذهن دردمند؟
منه ذهنی توهمی؟
که در زمان گذشته و آینده زندگی می‌کنه و زمان از اختراعات شخص شخیص اوست؟




 


زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...