گاهی از خودم میپرسم:
یعنی همه
همهی همه مثل تو هستند؟
از صبح تا شب با ذهنشون درگیری دارن؟
از صبح یارو داره مداوم بیخ گوششون با طنین آشنایی بهنام فکر
ور میزنه؟
اگه آره؟
خب چرا همه قدر تو شاکی نیستن تا هرطور شده خودشون رو نجات بدن و زبون این ذلیل مرده لال؟
یا همه همینطور درگیرن و من نمیدونم؟
ولی دروغ چرا همین دم دست خودم
به هر کی رسیدم گفتم: آقا از این گنج حضور غافل نشید که بدفرم کار بلده
اولیش شخص حضرت والده
ولش کنی رفته امامزاده صالح دخیل ببنده
بعد میگم: مادر جون من نفهم و نادون قرآنی که میخونی چی؟
منم که از اون شنیدم، در روز نخست
قرآن سخت میگه؟
مولانا چی؟
یعنی این اعتبار مولانا در بین جهانیان از باب چند ریتم و پیوستگی صرف است؟
یا مثل ویلیام شکسپیر؟
حالا بماند که هنوز نمیفهمم شهبازی این تعابیر رو از اشعار ایشون چهطور میکشه بیرون که تو گویی
داره درباره کتابهای کارلوس خودمون حرف میزنه؟
بهم میگه : تو چهکار بهمن داری؟ من در آرامشم و راضی
اونجا دیگه پنبهی تمام آموزههای شیخ اجل دونخوان تا رئیس ادب، مولانا زده میشه و گر میگرم
تو گویی که اصلن نه انکار جدال و مراقبهای بین ما و ذهن هست
از کوره در میرم که:
آخه خانم والده دهن بنده یکی رو سرویس کردی
شدی مجسمهی درد
هر بار میبینمت به خودت پیچیدی و مچالهای
آه و ناله و اخبار دکتر رفتنها و ..... هم که شده روزنامهی عصر
په سی چی این همه درد و مرض داری؟
چرا هیچوقت نمیبینم بخندی، مگر مصلحتی؟
میگه: همهاش زیر سر اونیه که دیگه توی این جهان نیست و خودش راحت شده
و تو فکر کن که آرامشی بمونه و بتونم نگم:
وای مادر جان به سن انقلاب طرف رفته تو در این بین کاری برای خودت نکردی؟
گردن اونی میاندازی که سر جوونیت از دنیا رفت؟
سی همینه که میگم آرامش نداری و هنوز آویزون بیرون از خودتی و به این و اون دخیل میبندی
شما اگه هنر مند بودی در این سالها یه جهشی چیزی کرده بودی
خوب شد بیچاره پدر نموند تا جوانیتان را با خود ببرد!!!
به این نمیگن ذهن دردمند؟
منه ذهنی توهمی؟
که در زمان گذشته و آینده زندگی میکنه و زمان از اختراعات شخص شخیص اوست؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر