یکی ازم پرسید: خونهات چی شد؟ خرابش کردن؟
بی معطلی گفتم:
کسی به اونجا کار نداره جز ذهن من
- پس چی شد؟ خیلی وقته نرفتی شمال. گفتم لابد خراب شد
- آره خراب که شد. ولی نه خونهی سیمانی با شیروانیهای زرد
خونهای خراب شد که در ذهن من نقش بسته بود
مایهی هویتی جعلی
وای که خدا میدونه سالهای دور چهها نکردم با جماعت میهمان
از صبح که چشم باز میکردم از بستن شیرهای آب گرم برای دوش صبحگاهی من تا سرویسی که به خیال خودم از باب ضعفهای مانده از تصادف میگرفتم
خلاصه بگم که من خانی بودم و میهمانها جمیعن رئیت های من
بازسازی باغ و خاطرات پدری در تفرش
من از اون خونه هویت میگرفتم. در اونجا برای خودم منی بودم عظیم الشان
فخرها که نفروختم. مینشستم در ایوان و از اون بالا اسم خوب بد زشتها را در ذهنم مینوشتم که بار دگر
چه کسانی را با خودم بیارم؟ یا نیارم؟
این مالکیت عجب زهر حرامی داره و خدا این حس رو دیگه به من باز نگردونه
هرگز
و این بود اسباب حکم تخریب من و دویدنهای بیحساب به دنبال ممانعت از اجرای حکم
پارسال که از وحشت و خستگی برگشتم تهران، پشت دستم رو داغ گذاشتم دیگه تنها برنگردم اونجا
ولی اکنون دیگه نه قراری با خودم و خونه دارم و نه وحشتی
این روح من بود که از اونجا من رو کند
و این ایام که با شهبازی و آموزههای مولانا که همه برگرفته از قرآن است و آشنا برای من
البته به لطف شیخ اجل دون خوان که هزار سال اینها را با سنن خودش کرده بود در مخم
موجب شد بفهمم چرا بین سی و چند خونه در یک شهرک فقط منم که گرفتار حکم تخریبم؟
البته نه تنها من شش نفریم ولی تنها کسی که دنبالش رو گرفته بود و وکیل و دادگاه، فقط من بودم
منه خانم کاریابی که وقتی میرسیدم پشت در شهرک تاج بر سر میگذاشتم و خریت میکردم
حالا منم و این لحظه و هر آنچه که در اکنون دارم
در اینک این صندلی و میز و کیبورد سیستم
یکساعت پیش اسباب شور زمستانه
در اکنون آسمان آفتابی و من خدایی میکنم در سکوتهای مابین افکار
سکوتهایی که سعی میکنم کش بیاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر