۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

من هستم





تا دیشب که یادمه مثل همیشه سینه‌خیز تا خاکریز رختخواب سر خوردم و با صدای شهبازی خوابم برد
و نصف شب که از صدای گوینده از خواب پریدم
تی‌وی رو خاموش کردم و دوباره خوابیدم
تا صبح که چشم باز کردم
یک لحظه که نه یه یک ساعتی هنگ بودم
انگاری ذهنم خواب بود و من منگ بودم
نور غریبی اتاق رو پرکرده بود
زرد کهربایی مایل به طلایی
یک دست و صاف
همه‌جای اتاق یک‌دست بود 
در تمام زوایای سقف که چشم لابه‌لاش بازی‌گوشی می‌کرد
نور تمام توجم رو دزدیده بود
اما نمب تونستم درباره‌اش فکری یا چرایی بگم
تسلیم محض لحظه بودم.................................تا
یهو شک کردم
مگه ساعت چنده ؟ که خورشید اومده پشت شیشه اتاق سرک می‌کشه؟
باورم نمی‌شه هنوز که یک‌ربع به 12 ظهر بود بی‌سابقه
اما برام اهمیتی نداشت
خیلی خوشحال و سبک
یارو کپ کرده و لال شده بود
هیچ صدایی نبود نه در من و نه در فضا
اگر صدای پرنده‌های بیرون رو نمی‌شنیدم می‌گفتم کر شدم
امروز یک تجربه‌ی تازه از زندگی داشتم
من شاد بودم. ذهنم بی‌حال و بی‌رمق و من تا دلت بخواد در دلم ذوقی دارم
ان‌قدر که دلم نیومد تا پست قبلی که از مولانا گله مند بود رو اصلاح نکردم نرم بخوابم
راه‌ها همه باز، چراغ‌ها سبز، مردم خوش رو و خدایی
خلاصه که اگه زندگی می‌تونه همیشه این شکلی باشه؟
ولله که همه عمر زندگی رو باختم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...