این منه مهم همینطور آویزون گل گردنم بود تا چند سال پیشها که
فهم کردم محصولات این من از آغاز آفرینش چیزی نبوده به جز دردسر
من هی دست و پا میزدم به خوشبختی برسم
به کودکی بازگردم
زیر چادر بیبی جهان پنهان بشم و در امان باشم
و از جایی که بنا نبود تا ابد زیر چادر بیبی بمونم
جداسری من از همهی اهل جهان آغاز گشت
همه بد بودن جز من
همه دشمن بودن و روی زمین خاک آلود، به جز من
هیچکس نمیفهمید به جز من
هیچ کس هم بهقدر من قدرت و خلاقیت نداشت
هی ورم کردم هی متورم شدم تا روزی که مثل بادکنک در چلک ترکیدم
همونوقتها که هر موقع راه میداد مرور میکردم
مرور زخمها
و بیچارگیها و بخصوص ستمهای بیحدی که بر منه من روا شده بود
من مرور میکردم و هر لحظه متحیرتر از خودم نفسهای عمیق را باز میدادم و زشتی هایم رو شاهد بودم
همون لاماها که بهم ستم شده بود
تا اینکه روزی مچ خودم رو گرفتم
تو زیر دست و پای این همه ستمگر چه میکردی؟
در جستجور چه بودی؟
خوشبختی
آرامش و رضایت و وای برمن
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
چهطور کسی بیرون از ما میتونه به کمک ما بیاد؟
چه کسی میتونه چیزی رو به من بده که خودم نمی دونم چیه؟
و همینطوریها بود که به شناخت خودم نائل شدم
من خواهنده بودم. یک گدا
گدای زضایت
من در کودکی جا مونده بودم
هنوز در پی احساس امنیت و رضایتی بودم که زیر چادر بیبیجهان وجود داشت
چرا که من چیزی جز اون یک وجب جا نیاز نداشتم
نه مثل حالا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر