نشستی پشت میز گرد چوبی و با دو دست لیوان چای تازه دم رو گرفتی
تا از گرماش لذت ببری
عطر چای هم همینطور راه دماغت رو گرفته به سمت بالا
در افق دیدت غروب پاییزی
و در حست یهجور از خوشی
در سکوت شناوری؛ نگاهت نوری چشمک زن رو در فضا تشخیص میده
هواپیمایی که یا میاومد و یا داشت میرفت
میافتی بهیاد فرودگاهی که همیشه ازش متنفر بودی
یکی از نقاظ ضعف قدیمی که همه آنچه که دوست داشتم
همیشه از من گرفته
یادم افتاد که چهطور پدر همیشه در سفر بود و من همیشه در انتظار
آقای شوهر هم همینطور
بعد نامزد ساکن امریکا که همین راه موجب شد
کنسلش کنم و فرودگاه
بعد افتادم یاد سفرهای مشهد و دیدار بهمن و ............................................
...............................
................................ یعنی اگر وا بدی به خودت اومدی میبینی افتادی ته چاهی
چاه معروف یوسف که گرفتارش شد
چاه معروف من و تو
خلاصه که هیچ یکی از این تصورات دیگه برای من امکان پذیر نیست
الان همین که دهن باز شده زل میزنم بهش
که ها؟
چیه خوراک میخوای؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر