يعني با اين من ذهني، همینکه تا همینجاهاشم تونستم روپای خودم بایستم باید روزی صد هزار بار شاکر خدا باشم
از وقتی که یادمه حسود بودم و مضطرب
اضطراب از رفتن پدر شروع شد
عدم امنیت چهها که نکرد با من
اولیش وصلت بیقوارهام با مردی معتاد که تازه میخواست خودش رو بندازه روی شونههای دیگری
فکر میکردم بناست او حامیام باشه، نه که کاری کرد که تا ابد از انواع مرد ترسیدم
که البته باید بگم دستش درد نکنه
زیرا هیچ پیدا نبود با اون همه وحشت من از دنیا میخواستم بعدش خودم رو به کی بچسبونم
یا اگر هم خوب درمیاومد
چه لزومی داشت از بیست و چند سالگی کفش آهنی بهپا و دنبال خدا بگردم
که البته خیلی سالیست فهم کردم خدایی بیرون از من نیست که بناباشه درونم رو بسازه
چیزی که از درون ویرانهاست چه ره به بیرون کشیدن؟
و این چنین شد که مقیم کعبه شدم
از ترسم
شاید از این حس گمگشتگی مداوم
برای خودم قصه میسرودم که: دل به پدر بستیم ، رفت
به برادر چسبیدیم رفت
رفتیم دنبال خواهر که اونم رفت
بعدش از ترس ترک وابستگی کردم
میپنداشتم به هر که بچسبم و دل بدم، حتمن خواهد مرد
حتا از دخترها فرسنگها فاصله گرفتم
هر بار که میرفتند از ته دل شاد میشدم که: دیگه امناند
در حالیکه تمام این رفتنها از این رو بود که من نباید به چیزی میچسبیدم
نه که چون من می خواستم اونها میمردند
سی اینکه به کسانی میچسبیدم که راه الرحمن برابر داشتند و از آن بیخبر بودم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر