۱۴۰۴ آبان ۹, جمعه

کنترل برای ترس

 

   هیچ وقت آدم خط‌کشی و جداول، مرزها و قوانین نبودم. البته جامعه‌،  خانواده سعی کردند من هم یکی از مرغ‌هاي درون قفسه بشم. مثلن استاد توان‌گرم، مامم بود که حتا سال‌ها حتا از سایه‌اش می‌ترسیدم. مدرسه، فرهنگ و ... اوه‌ه‌ه هزار کرسی دیگر.

   این شب‌های میهمانی بازی در طبقات به یمن حضور پریا یکبار دیگه نشانم داد چرا همیشه. تنها ماندم؟ چرا در هیچ‌یک حضور ندارم، هیچ زمان نبودم. چون از اول به کسی باج ندادم. نخواستم شکل قوانین‌شان شکل بگیرم.  اجازه ندادم ترس حاکم من باشد. نخ من به دست هیچ‌کس نبود. بز گر گله من بودم.

  چه مهم باشد اگر در این جوامع حاضر نباشم، منی که همیشه در هر جمعی هم تنها بودم. نه شکل فخری، نه زهرا نه پری. همیشه خودم بودم. گوشه‌ای می‌نشستم به انتظار یافتن بهانه‌ای برای رفتن.

  رفتن همیشه رفتن. همیشه راهی بودم. در جاده‌ی خودم، با تابلوهای خودم، نقشه‌ی راه‌ خودم، آدرس‌های خودم. جامعه تو را برنامه ریزی میکنه، خانواده،  مدرسه، رسانه و قوانین بخصوص.  تو همیشه حتا از افکار خودت، از قوانین خدایان آسمانی، از رویاهایت در بیمارستان هستی. جسارت نه مقدس را از تو گرفته‌ ‌اند. مادر نمونه، همسر زیر پا، خواهر بی‌اراده، همسایه‌ی بی‌صدا و ... تا تهش . کنترل با ترس. ترس پرسشگری و مکاشفه.

   حال در مرز رفتن تنها چیزی که از خانواده‌ حفظ کرده‌ام،  نام من است. اما آزاد آزاد.  من هستم. زیرا برای تجربه‌ی همین من به این جهان آمدم.

۱۴۰۴ آبان ۵, دوشنبه

توبه کاری

 


   وقت متارکه با دمم گردو می‌شکستم که خلاص شدم.

    بعضی چیزها، کارماست. تو نمی‌تونی  واحدی  رو حذف کنی و بگی خلاص. از جمله واحد آقای شوهری که ازش بچه داری. محمد نمی‌خواهی؟  بفرما ما دخترهاش. 

   چرا ژن رو از یاد برده بودم؟ خب ایناهم تخم‌ترکه‌ی همون یارو هستند و آن‌چه ازش فرار کردی مانند آش کشک خاله باید بخوری.

    چون فکر می‌کردم ، نه اینا بچه‌های من هستند. حالا کی گفته باید شبیه یارو داشته باشند.

    ولی دروغ چرا؟ خیلی زود فهمیدم باید این واحد رو پاس کنم. چه می‌کردم؟  تلاق‌شون می‌دادم؟  می‌ذاشتم سر کوچه؟ 

    یادم بماند، دفعه‌ی بعد به هر ضرب و زوری شده یا به این جهان برنگردم. یا اگر چاره‌ای نبود. نه زن باشم و نه فرزندی به جهان بیاورم. 

  خدا کنه این زندگی برای همین توبه کار شدنم، لازم بود؟

خریت ذاتی

 


   چرا هنوز متعجب می‌شم؟ 

   لابد منتظرم کشور بیگانه موجب تغییر بچه بشه؟

   یا فکر می‌کنم چیزی به‌نام دلتنگی وجود داره؟

   این بچه همونی است که با خوشحالی راهی دیار فرنگش کردم. انگار زمان متوقف شده، بزرگ نشده... چی ؟

   چه روزهایی سختی تجربه می‌شه؟ 

۱۴۰۴ مهر ۲۹, سه‌شنبه

Happy birthday to you


 

     نه ماه رنج و بیماری و سپس، چنان نرم و ساکت به جهانم سر خوردی مثل بچه ماهی . 
   ساعت یازده و بیست و پنج دقیقه تو آمدی و رشد و تکامل من آغاز شد. 
   دیگر و اکنون یعنی بزرگ شدم؟ 

۱۴۰۴ مهر ۲۵, جمعه

کسی که هرگز نبود

 


   



  خدایی این خیلی خیلی خوبه

  کل صبح رو همراهش باغبونی کردم، و به‌یاد آوردم،  چی فکر می‌کردیم،  چی شد؟!

   در گذشته تنها تصورم برای ایام کنونی، محدوده‌ی سن بازنشستگی من بودم و قلم‌مو. یا من بودم و قیچی باغبانی و یه آقای متشخص، خردمند، باحال... همون آدم حسابی منظور پریا هم داشت قهوه می‌خورد و کتاب می‌خواند. 

  توقع هم نداشتم مثل من یکی از کارهای مذکور رو انجام بده. همین‌که آنی می‌داشت، مارا بس.

  حال و روز حالام رو ببین. چی فکر می‌کردیم، چی شد؟ خب دیگه، زندگی اینه.

  مادری نمی‌کردم،  چه می‌کردم؟ مگه می‌شه پشت بچه رو خالی گذاشت؟ خودم کردم چون جیم فنگ و بی‌شرافتی در ذاتم نیست. لااقل اکنون بدهکار خودم نیستم. بچه خودخواهانه ترین عشق دنیاست. 

   ولی بدهکارم، همین حالا هم،  خیلی می‌ترسم از این‌که وقت رفتن زندگی رو به خودم بدهکار باشم. که همین حالا هم هستم. 

   شاید ترسیدم زندگی کنم؟

درد انسان بودن


 

   بی شک انسان به‌قدر تسهیم یک موزیک زیبا 

            تنها است

   یا کنار دستی به احترام تو گوش می‌کند 

   یا گوش نمی‌کند و به بهانه‌ای از اتاق می‌رود 

   یا اصلن کسی نیست که گوش کند

    یا نکند ، که باز این بهتر است

   و چه زجری است زیبایی جهان را به تنهایی شاهد  بودن

Simply falling






   کسی خوش خوشان نشه، به خودش نگیره
   تعبیر و تفسیر هم ممنوع.
     فقط یکی از کلیپ‌های محبوب‌ منه
    در جاده، در کارگاه، بخصوص چلک
    حالم را خوب می‌کنه 
    یا، اکنون که چپ کردم


این‌ور اون‌ور

 


   از بخت‌یاری ماست شاید، آن‌چه می‌خواهیم

    یا به دست نمی‌آید، یا از دست می‌گریزد؟ 

     مارگوت میگل

   آن‌قدر همیشه من این‌ور بودم و آرزوهایم، اون‌ور که یاد گرفتم بهتر است آرزویی نداشته باشم بلکه به سعادت برسم.

   


تاج‌گزاری

   





  من همیشه اینجام و آدم‌ها همیشه اون‌جا 

زندگی‌م همیشه مجموعه‌ای از آمدن‌ها و رفتن‌ها بوده. و چه بیزارم از آمدن‌هایی که می‌دانم خیلی زود رفتن‌ها را از پی دارد. متنفرم از فرودگاه. نه به استقبال می‌رم نه بدرقه.

   هربار که می‌آد دلهره‌ی روزی را دارم که می‌رود.  از این رو از بودنش نمی‌تونم لذت ببرم.

   مثل فحشی است سیار. هر حرکتش، هر کلامش، يادآور است، حیف از جوانی که با خودش برد.  سال‌ها انتظار آمدنی که قلبم رو می‌لرزونه.  و هربار چنان سرد و بی‌تفاوت که نمی‌دونم یک عمر را کجا دور ریختم؟

   هر زمان که زمزمه کردم کسی آمد، جنجال کرد مبادا بروم!  ماندم و او رفت. گاه ماه‌ها صدایم را نمی‌شنوم.  کسی نیست احوالی از او بگیرم یا او زمن! همه‌ی مادری من فرزندی است با روحیه‌ای اروپایی، سرد و بیگانه ، و تکراره:

    کاری نکردی. وظیفه‌ات بوده. آدم حسابی ندیدی که نرفتی...

  و می‌سوزم

   و دوباره می‌آید.  نه برای من ، برای بیماری شانتال.  نه به خانه‌ی من، طبقه زیرین منزل پریسا و داماد. نه به قهر، به تمایل. در حالی که خانه‌ی شانتال این‌جاست. 

   چه آتشی در جان من خانه کرده!!

  کاش وقت نکاح عقلی داشتم و به‌جای بچه توله سگ بزرگ کرده بودم.

   شانتال نه طلبکاره، نه نق می‌زنه.  نه ترکم می‌کنه.  هر لحظه سایه‌وار پر از محبت دنبالم در خانه راه می‌ره.

   قربون شانتال 

۱۴۰۴ مهر ۲۰, یکشنبه

گندم، پر

 


    هیچ انسان دوپایی از گذشته، به جستجوی من نباشد.

    زیرا گندم دیروزها پشت درهای رنج بزرگ شد، عقل رس شد. مو سپید شد ؛ حتا من هم گندم دیروزها را نه دوست دارم نه می‌پسندم.

  حتا گندم یک‌سال پیش، حتا ماه گذشته نیستم. اگر مورد پسند کسی در گذشته بودم، بی تردید او دیگر در اینک مورد پسند این گندم نیست. 

    گندم پیر شده، آرزویی نداره، تنها در لحظه‌ی اکنون ساکن است و حتا دیروز را از یاد می‌برد.  لحظه به لحظه،  دم به دم زندگي می‌سازم. برای خودم. تنهای تنها. 

  

۱۴۰۴ مهر ۱۸, جمعه

منه من

 


  من آمدم برای تجربه‌ی گندم.

 در نقش گندم اولاد، خواهر، دوست، معشوق، همسر، مادر و سال‌هاست نوبت خوده خودم شده. اگر دلم خواست هبه کردم، مهربان شدم، نشدم، بخشیدم، نبخشیدم، حبس یا آزاد و ...

    اما کوچکترین وظیفه‌ای جز به خودم ندارم.  مادری کردم، چون تجربه‌ای دلنشین بود. عشقی سراسر خودخواهی. نسبت به پاره‌ای از وجودم، نه چون وظیفه داشتم. وظیفه‌ای که در هیچ مکتوبی ثبت نشده قانون نیست . صرفا خیالی است که از کودکی در من نصب شده.  توهم مادری.  هنگام عروسک بازی. به وقت مشق از روی دست بی‌بی جهان.

   یا حتا نیازهایی که از مادرم سیراب نشد و... شد نقشه‌ی راه مادری من. نه وظیفه‌ای برایم. به این جهان نیامدم در خدمت کسی باشم. هستم برای تجربه‌ی نقش من .

    فقط برای زیستن و تجربه‌ی من به دنیا آمدم . 

    






    

مطبخ دل

 




    آرامش بخش‌تر از صدای کتری، پشت پنجره‌ای که پاییز بسترش را زیر برگ های زرد درخت‌ها پهن کرده ، لیوانی چای تازه دم و قلم و دفتر لم داده روی میز وجود داره؟

  چرا عمری صرف بیچارگی خودم کردم برای جستن آرامش؟  آرامشی که با وجود بچه‌ها حتا در ذهن محال می‌شود! 

  گاهی فکر می‌کنم،  چه خوب بود مونسی داشتم فقط در حد پرسیدن:

   به مطبخ می‌رم، چای می‌خوری؟ شاید صرف شنیدن صدای خودم به واسطه‌ی پرسشی ساده. بلافاصله وحشت از تضادها خیال را از سرم پس می‌زند. 

  به مطبخ می‌روم فقط برای کشیدن سیگاری، در همراهی با سوت کتری.

۱۴۰۴ مهر ۱۳, یکشنبه

خود خوشبختی

 

  خوشبختی یعنی

 لحظه‌ای هست که هر ثانیه از شبانه‌روز به‌یادش می‌افتم قند در دلم آب می‌شه ‌.

  همه‌ی دویدن ها و جستجوی یک عمر خدا و زندگی، فقط دلیلی برای رسیدن به مفهوم خوشبختی بوده.

  خوشبختی یعنی 

  اون لحظه‌ای که دست راستم سر می‌خوره زیر بالشت و دست چپ گوشه‌ی لحاف را زیر چانه جمع می‌کنه و با اولین پلک زدن به‌خواب می‌رم. 

  نه فکر چک، عشق در رفته، نرفته، نیومده، جامونده، نه نقشه‌ای برای فردا، نه پس‌فردا..‌‌.

  خواب من رو به اعماق هیچستان می‌بره، چنان‌که توگویی هرگز در این جهان نزیستم ام. آرامش محض.  این خود خوشبختی است.

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...