من آمدم برای تجربهی گندم.
در نقش گندم اولاد، خواهر، دوست، معشوق، همسر، مادر و سالهاست نوبت خوده خودم شده. اگر دلم خواست هبه کردم، مهربان شدم، نشدم، بخشیدم، نبخشیدم، حبس یا آزاد و ...
اما کوچکترین وظیفهای جز به خودم ندارم. مادری کردم، چون تجربهای دلنشین بود. عشقی سراسر خودخواهی. نسبت به پارهای از وجودم، نه چون وظیفه داشتم. وظیفهای که در هیچ مکتوبی ثبت نشده قانون نیست . صرفا خیالی است که از کودکی در من نصب شده. توهم مادری. هنگام عروسک بازی. به وقت مشق از روی دست بیبی جهان.
یا حتا نیازهایی که از مادرم سیراب نشد و... شد نقشهی راه مادری من. نه وظیفهای برایم. به این جهان نیامدم در خدمت کسی باشم. هستم برای تجربهی نقش من .
فقط برای زیستن و تجربهی من به دنیا آمدم .
