۱۴۰۴ مهر ۲۵, جمعه

تاج‌گزاری

   





  من همیشه اینجام و آدم‌ها همیشه اون‌جا 

زندگی‌م همیشه مجموعه‌ای از آمدن‌ها و رفتن‌ها بوده. و چه بیزارم از آمدن‌هایی که می‌دانم خیلی زود رفتن‌ها را از پی دارد. متنفرم از فرودگاه. نه به استقبال می‌رم نه بدرقه.

   هربار که می‌آد دلهره‌ی روزی را دارم که می‌رود.  از این رو از بودنش نمی‌تونم لذت ببرم.

   مثل فحشی است سیار. هر حرکتش، هر کلامش، يادآور است، حیف از جوانی که با خودش برد.  سال‌ها انتظار آمدنی که قلبم رو می‌لرزونه.  و هربار چنان سرد و بی‌تفاوت که نمی‌دونم یک عمر را کجا دور ریختم؟

   هر زمان که زمزمه کردم کسی آمد، جنجال کرد مبادا بروم!  ماندم و او رفت. گاه ماه‌ها صدایم را نمی‌شنوم.  کسی نیست احوالی از او بگیرم یا او زمن! همه‌ی مادری من فرزندی است با روحیه‌ای اروپایی، سرد و بیگانه ، و تکراره:

    کاری نکردی. وظیفه‌ات بوده. آدم حسابی ندیدی که نرفتی...

  و می‌سوزم

   و دوباره می‌آید.  نه برای من ، برای بیماری شانتال.  نه به خانه‌ی من، طبقه زیرین منزل پریسا و داماد. نه به قهر، به تمایل. در حالی که خانه‌ی شانتال این‌جاست. 

   چه آتشی در جان من خانه کرده!!

  کاش وقت نکاح عقلی داشتم و به‌جای بچه توله سگ بزرگ کرده بودم.

   شانتال نه طلبکاره، نه نق می‌زنه.  نه ترکم می‌کنه.  هر لحظه سایه‌وار پر از محبت دنبالم در خانه راه می‌ره.

   قربون شانتال 

من و قمری‌های خونه

    یک عمر شب‌های بی‌خوابی، چشمم به پنجره اتاق بود و گوشم به بیرون از اتاق. با این‌که اهل ساعت بازی نیستم، ساعت سرخود شدم.     ساعت دو صبح ک...