۱۳۸۵ خرداد ۸, دوشنبه

هیس




تا حالا شده دلت بخواد چیزی بگی ولی پیداش نکنی ؟
یعنی گم که نشده،  طول موجم دری وری شده
فکر کنم هنگ کرده باشم ؟
 چرا که نه ؟
نمی دونم شاید هم واقعا حرفی برای گفتن نباشه و فقط من میل گفتن دارم ؟
مثل مواقعی که باید چیزی بگی ولی حرفی برای گفتن نداری
یا نباید بگی، عوضش یه عالمه حرف های گفتنی داری
بقول روباهه : همیشه یه پای بساط , لنگه !
شاید ذهنم طبق عادت می خواد وراجی کنه،  اما
دیگری من به سکوت یا شناوری در خلاء احتیاج داره ؟
بدبختی ! 
خودمون رو هم نمی شناسیم، دنبال معنای بودن می گردیم

۱۳۸۵ خرداد ۶, شنبه

مرزها


يه وقت هايي هست كه حسابي وقته
يه جور مرز
مرز تاريكي و روشني ! 
يا مرز عشق و نفرت مثل خادم تا خائن
يك موج عظيم در حال تبديل و تحول ! 
گرفتن جاي روشني، توسط تاريكي
هنگام غروب و بازگشت نور به جاي تاريكي
و چون اين مغرب ها و مشرق ها در گيتي بسيارند ما هر لحظه در مرزي پر اقتدار ايستاديم،  
 تنها در ميان مرزهاست كه مي شه بپريم !
نترس تك كار نمي كنم الان مي‌گم، مي‌شه از غم به شادي پريد يا از حزن به اميد . 
باور كن پتانسيلش در زمان موجوده !
مي‌شه از موندن به رفتن پريد
اما چون نمي پريم،  ساعت غروب دلتنگ كننده است . 
ضايع و بي ربطه ! 
واي از مرز جمعه غروب كه تلخ ترين تلخه ! 
اما مي تونه همون با شيريني جاش عوض بشه .
 كافيه يكي به تصوير اضافه يا كم بشه
كافي اراده كنيم، ببينيم لحظه عبور رو و آماده ي پريدن باشيم
قصد قوي مي خواد مثل شب كنكور . 
مطمئن باش جهان زير و رو مي‌شه، كافيه بگي :« كن فيكون » 
بيا از مرز ها با خنده و رقص بگذريم
همين حالا
در كمين مرز سپيده
به انتظار نشستم
 

freedom of the will



آزادي در بي آرزويي است
چون از ره نياز برايي , قيمتت پيداست
بي خواست برهنه و بي نياز وارد رابطه شو
خود به تو جواب خواهد داد
كودكي , زلال و معصوم تو به زندگي ات بركت و نور مي دهد
ما به هيچكس وابسته نيستيم
همان طور كه آسمان به ابر نيست
ابرها مي آيند و مي روند و آسمان همچنان آبي است
ابر هم به آسمان و هيچ شكلي وابسته نيست
پس ابر شو
نه نقش تعلق و نه نقش ماندگار , نفسي آزاد و ماندگار
هزار طرح خدايي شو كه
بي پرده ميرود

مالكيت



نرسيده از راه سمفنوني ضررش براه بود
آخرين باري كه ديده بودمش , قصد كرده بود حقش را از زندگي بگيره . يادمه خيلي محكم و جدي تصميم گرفته بود آدم ديگه اي بشه اما ايني كه من دارم مي بينم از قبل هم ضايعتر شده بود
ده تا سيگار پشت هم دود كرد و چهارتا چايي سركشيد تا تمركزش برگشت و گفت
از بيمارستان ميام ! شب جمعه دچار افسردگي تلخ شدم و احمقانه دو ورق قرص انداختم بالا . مامان فهميد و اورژانس و باقي داستان
گفتم :« تو كه مي خواستي داستان رو عوض كني چي شد ؟
ا« نميشه ! همه چيز دست تنها ما نيست . عوامل بيروني هميشه با تو راه نميان . شايد خلاف مسير ميري ؟
نه ! من حق دارم مسير خودم و برم همونطور كه اونها ميرن؟!ا
خب اگه بخواي تو كوچه يكطرف ورود ممنوع بري , همه بر خلاف مسيرت راه ميرن . فكر نمي كني ورودت به اين خيابون از اول غلط بوده ؟ چرا اصرار داري عابرين مسيرشون رو به خاطر تو تغيير بدن . بگرد كوچه خودت رو پيدا كن . بعد با جريان در مسير خودت ميري . مسير تو سرشار از آرامش بايد باشه , نه دغدغه و ازدحام ؟!ا
گفت :« اي بابا ! من از بچگي هم شانس نداشتم . تو قايم موشكم من بايد چشم ميذاشتم . حالا هم هنوز منم كه ميگردم »ا
خب داري تو كمد ديگري دنبال اساس خودت مي گردي . بهتر نيست فعلا هيچ كاري نكني ؟
هيچي نخواستن بهتر از خراب و نيمه خواستن ! رهاش كن , بذار و برو . از وسط اينهمه نيمه نيمه خودت بيرون بيا و بالاخره يك كار رو تموم كن . خودت رو از وسط آشغال ها پيدا كن
اول از خودت بپرس به اين دنيا چي مي رسوني بعد دنبال سهمت خودت از دنيا باش

۱۳۸۵ خرداد ۴, پنجشنبه

طفلي گلي



همين طور كه دست و پام مي لرزيد وارد اتاق شدم . همه قد و بالاش يك وجب نبود اما توي چشمش چيزي بود كه ترجيح ميدادم آسمون رو نگاه كنم و خودم و بسپرم به خدا

مثل بچگي ها تنم يخ كرده بود و به لكنت افتاده بودم منتظر موندم خودش شروع كنه گفت :ا
تو مي دوني روح چيه ؟
گفتم فلسفي نه اما عرفاني بله درك مي كنم . خنديد و گفت
حالا اين نيم وجبي با اين زبون كج و كوله لازمه بدونه خدا چيه ؟ !!!!!!!!! ( واووووو) شاخ درآوردم گفتم چرا كه نه ؟
گفت 40 ساله تدريس مي كنم و مي دونم از خدا و روح براي جماعت گفتن مثل اينه كه من براي تو از انتگرال حرف بزنم
گفتم : حالا ايي كه گفتي يعني چه ؟
گفت : فكر كردي مردم شعور يا ادراك فهم روح , خدا يا چرا حوا سيب خورد رو دارند ؟
گفتم : مردم كه هيچي اين دوره حتي بچه ها هم دارند . خنديد و گفت من دو تعريف بيشتر ندارم . به بچه كوچيك ميگم : ببين چه آب خنك و زلاليه ! پس معلومه خدا خيلي مهربونه . به دانشجوهامم ميگم : ببين انار چطور لفاف در لفافه ! معلومه خدا حساب همه چيز و كرده
گفتم همين كافيه ؟ پس كلام قران و خدا چي ميشه . خودش فرموده نفخه فيه من الروحي ؟
فرمودند : خدا به من و تو نگفته ! فقط مال حضرت آدم بوده ( دقت كن ! حوا نه فقط آدم ) باقيشم كه به ما مربوط نيست
بعد اضافه كرد اونهايي كه درسش رو خوندن به اندازه شعور آدم ها توضيح دادن شما لازم نيست فكر مردم و بيخود انگولك كني
گفتم : يعني از روحش در ما نيست ؟ گفت : نه . اينجا نميشه از اين حرف ها بزني ولي چون از كتابت خوشم اومده دستور چاپ دادم ولي به شرطي كه اينها رو كه من ميگم يا در بياري يا از زبان آقاي قرائتي توضيح بدي . اين گلي هم اينبار حرف زيادي زد بيار بده تا گوشش رو بكشم تا به چيزهايي كه بهش مربوط نيست فكر نكن !!! فكر كن
البته من از يك جلدش صرف نظر كردم و ما را به همون دو جلد بي مورد دل خوش . اما خجالت نمي كشيم كه شعور نداريم كه بفهميم خدا چي يا كجاست ؟
تازه راجع بهش فكر هم مي كنيد ؟
واقعا كه گندش رو درآورديد بشينيد پاي صحبت از ما بهترون تا باور كنيد خنكي آب ربطي به مرحوم اديسون نداره و نشونه ي مهربوني خداست
بريم خودمون و درست كنيم كه آقايون ميگن هممون بي شعوريم . اگه انسان باور كنه بر زمين جانشين خداست و صغير نيست كه ولي بخواد ديگه كسي زير بار.........................نميره
چه افتخاري نويسنده اي كه اولين جلد كتابش ممنوع شد ولي دو جلدي كه راجع به مزنه نخود و لوبيا ست آزاده . منم ميذارم گلي پشت اين صفحه حرفهاي يواشكيش و بزنه . خودمونم از ترس خانوم بزرگ و نن غزي همينجوري زير لب زمزمه كرديم تا بزرگ شديم؟
بله واقعا كه سيد جان ديگه راست راستي گلي , نازي نازي نازي

۱۳۸۵ خرداد ۱, دوشنبه

ازدواج يا عشق ؟؟


ازدواج قيدي بيروني است.ا
يك جواز قانوني و يك تاييد اجتماعي است .ا
ازدواج قادر به حمايت از عشق نيست اما به خوبي مي تواند ريشه هايش را بخشكاند . قوانين تنها از قوانين حمايت خواهند كرد نه از اجبار به عاشق ماندن !!!ا
عشق هرگز به ازدواج بدل نمي شود عشق نا امن است, امنيتي در آن موجود نيست .ا اما اگر عاشق باشي مجالي براي نگراني از باب امنيت نخواهي داشت .ا
وقتي عاشق مي شوم چنان دوري و جذبه عشق برايم غير قابل تحمل است كه اهميتي به لحظه بعد نميدهم . پس , چرا امنيت به ذهن من مي آيد ؟ا
چرا با احساس گرمي عشق در جانم در پي ابديت بخشيدن به آن ميشويم ؟ مگر نه آن است كه : عشق پيرو احساس است , حس پيرو زمان و زمان پيرو حادثه و يا حتي گردش زمين ؟ا
با كدامين قوانين مي توان اين همه را بيمه كرد و در پي اطمينان خاطر بود ؟ا
امروز اگر عاشقي چه دليلي كه هميشه عاشق بماني ؟ا
امروز براي امروز زندگي مي كنم و فردا هم .... نديده ام . اما در عشق به يافتن امنيت و تضمين نخواهم رفت !ا
نگراني و تضمين به سبب آينده است چون زمان حال كافي نيست , پس تو از آينده مي پرسي , از حال لذت نميبري زمان حال برايت سروري ندارد .ا
آن زماني است كه به آينده اميد ميبندي و نقشه ميكشي تا مالكش شوي .مي خواهي هر گونه امنيتي را براي آينده بوجود آوري .ا
عشق خود امنيت است در لحظه حال جاري است و به آنچه در آينده روي ميدهد ابدا؛ اهميتي نميدهد زيرا آينده در زمان حال رشد ميكند
پس حال را عميق تر زندگي كن اگر امنيتي از آن حاصل شد , بدان اين تنها امنيت ممكن است
در حقيقت دو فرد عاشق در حال كشف يك ديگرند يك قلب عاشق منظري بي نهايت دارد تنها كساني كه قادر به عشق ورزيدن نيستند از نا امني مي ترسند زيرا آنان در زندگي ريشه ندارند. آنان زندگي خود را با امن كردن زندگي تلف مي كنند و زندگي هيچگاه امنيت ندارد . امنيت كيفيت مرگ است .ا ....
اگر ريشه داشته باشي هيچگاه سهمگين ترين گردبادها نيز تو را هرگز از ريشه نخواهد كند و تنها چالشي ميباشد گذرا
ذهن تو را دايم نگران مي سازد و تو مجبوري در ذهنت همه چيز را هزاران بار مرور كني تا معناي تملك را به عشق پيوند زني تو اگر در بند و زندان من باشي , ديگر دوستم نخواهي داشت .ا
عشق همان شوري است كه موتور حياتم را فعال تر سازد نه اينكه از چرخه تجربه و زيست آزادانه خود را محروم و در زنداني خيال اسير شوم .ا

اسماعيل بيچاره


كي , از كجا فهميد اسماعيل چقدر سرسپرده به قربانگاه رفت ؟
همان قدر كه پدر پسر را به مسلخ مي‌كشاند ؟
ابراهيم از چه ترسي كشان , كشان اسماعيل را به قربانگاه مي برد ؟
از عشق نبود كه در نهايت رضايت او باب امنيت و آسايش ماست
خود فريبي نكنيم . انسان از زماني خدا خواست كه در زمين احس
اس عدم امنيت كرد . مثل
وقت كودكي كه دستم از زير چادر بلند و ليز مادر سر خورد و رها شد
صادقانه گريه كردم چون : حامي گم كرده بودم
اين حمايت از اسماعيل بايد از جانب كدامين خدا مي بود كه به قربانگاه مي رفت ؟
يا از ابراهيم كه به مسلخ مي رفت
خداي نامهربان و خشن چگونه پرستشي را سزاست كه جمع او نيكي است و صفات زيباست
اگرابراهيم دچار اوهامي در نيمه شب شده بود ويا اگر خدا .خدا نبود و تا آخر مراسم قرباني را نگاه مي كرد و گوسفندي نمي فرستاد ,آيا
واقعا ابراهيم قرباني مي كرد ؟
كسي كه عشق را نمي شناسد خدا را نمي شناسد
زيرا خدا محبت است
چطور اين منبع عشق از پدر قرباني پسر خواهد ؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۳۰, شنبه

منو پيشي

هميشه از تهياي فاصله هاي نرده بام ترسيدم
غافل از اينكه خلاء فاصله هاست كه نرده ها را
به بام مي رساند
مردها ميگن
چون احساس قدرت مي كنند
زنها مي شنوند , چون زير لب ميگن : « خودم درستت مي كنم! »ا

ببخشید !!ا



ببخشيد!ا
بابا يه سفر رفتم , فقط نگفتم كه از ياد نرم
چقدر شايعه داشت اين غيبت ؟ بيچاره امام زمان ديگه جرات نمي كنه برگرده !ا
چند روز غيبت من وقتي اينهمه حرف ازش دربياد واي به حال « امام زمان » با هزار و چهارصد سال غيبت !ا
حالا هم كه پر قدرت تر از هميشه گوش شيطون كر برگشتم
خدا نصيب همگي بكنه و شماهم حالشو ببريد . منكه دوباره زنده شدم
دم همسفرم گرم

خواستگاري

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

چرت و پرت هاي زنانه




زماني كه به دريا رسيدم
آبي بودآبي!ا
و
من كه مي گريستم ,همه اشكهايم را به آب دادم
اشكهايم كه از چرك زخم هاي دل , زرد شده بود
آبي دريا را سبز كرد

دستهاي تهي هميشه در انتظارم را در حياط خانه كاشتم
گلي از آن روئيد كه انتظار نامش بود
گل كاري نداشت جز آنكه , در تيره گي شب هم حتي
چشم به جاده داشت و انتظار مي كشيد و خواب نداشت
شايد رهگذري مسافري چيزي از راه برسد
او را از خاك در آوردم و به خانه بردم و گذاشتم روي زمين زير پنجره
به خود آمدم
آنقدر كه سرك كشيده بود , رشد كرد و به پنجره رسيد
به سرسراي بي نور بردمش
از درون رشد كرد و بزرگ و بزرگتر شد
چون اينبار خودش را نگاه مي كرد
تا روزي از سقف كه ويرانش كرده بود گذشت و به آسمانها كشيد
تبر بردم تا قطعش كنم , با ضربه شكست و بر زمين افتاد
تنه اش بسيار محكم بود
چنان ريشه هايش را در زمين پهن كرده بود كه
از فشار بي قاعده مرا به گوشه اي پرت كرد
بي پناه به تاريكي روحم خزيدم
اين بار

خود در زمين كاشتم

از پشت ابر ستاره اي چشمك زد
رد نگاهش بر من بود
باورم نميشد كه در اين حزن درد آلود ستاره اي مرا ديده بود
ذوق زده هول كردم و چشمكي در جوابش زدم
بي انصاف چنان محكم به گوشم كوفت
كه هنوز از ارتعاش ضربه خلاص نشدم
از قرار ستاره فقط سايه ام را دوست داشت
نه منو
طفلي! دلم براش سوخت
آنقدر از مرگش گذشته بود كه چشمش طاقت نور نداشت و
سايه را مي خواست
نه حقيقت زنانگي من
******************

عاشقانه نوازشم مي كرد
جزء به جزء وجودم را حس مي كرد
نوازشش بر اندامم سر بازي داشت
بعد از دقايقي طولاني با نا اميدي و از سر خستگي پرسيد
پس كو اين دسته چكت ؟
كجا گذاشتيش ؟؟
****


زنها از همه چيز مي گويند جز , حقيقت
اما من چون همه چيز را مي گويم
كسي مرا نمي خواهد جز سنگ نفرت

*******

اگر زخمهايشان را ببيني يا لمس كني
از تو متنفر خواهند بود
از كودكي ياد نگرفتم كه چيزي بگويم جز حقيقت
از همين روي همجنسانم مرا دوست ندارند
چون من آينه آنها هستم
آينه اي پر از شيشه خورده و زرنگي
نامردي و كلك
تا دلت بخواد خائن
خانمها به دل نگيريد كه از خودم ميگم
گرنه شما كه , استخفرالله !!ا

*********

نيچه روزي گفت : به زنها كه ميرسي تازيانه را فراموش نكن
خانمها ترش كردند و لعنت گفتند به هر چه فلسفه است
اما اگر در پي تو ندوند , سخاوتمندانه اجازه مي دهند تا تو در پيشان بدوي
آنها هم كسي را پيدا خواهند كرد كه روزي سخت از پي اش بدوند
مردي با شلاق كه مساوي است با اقتدار
و شانه هايي امن و پهن
كه تو با آرامش سر را بر آن نهي
از حضورش لذت بري و بيم رفتنش داشته باش
چون تو شلاق بدستي و هر كار از تو بعيد نيست
اولينش رفتن !!ا

رو در وايسي خدا

رودروايسي با خدا
از آنجايي كه اول چرايي عالم خدا بود كه :ا
چرا آدم را آفريد ؟ نيك ديدم از او بزرگتر نباشم و هزار چرايي آفريدم .ا
........ از آن رو كه فرمود : تو خدايي ! مجبور شدم خدا گردم تا او را خوشحال ساخته باشم و روي ابليس را كم و پوزي او را
ميهمان كنم .ا
...........
اگر گفته بود , انگيزه اش براي آفريدنم چه بوده ؟ زودتر راه و چاهم را مي يافتم !!ا
............
اگر دوست نداشتي ما سيب را گاز بزنيم , چرا از آن منع مان نمودي ؟
نمي دانستي مخلوق تو مثل تو , هر آنچه اراده كند , بايد انجام شود و نه , نمي شناسد ؟ا
گرنه حكمت دميدن روحت , در او چه بود ؟ا
............
اگر عشق را تو آفريدي و به جهان بخشيدي , چرا هر بار اسم عشق را مي آورم همه تا بناگوش سرخ مي شوند و چشم
غره مي روند ؟!!!!!!!ا

دمپايي هاي عشق




سلامي از زير سايه , گلدان شمعداني ! بالاي ايوان چراغاني .ا
پشت دمپايي هاي رو به افق جفت شده جواني و لاي بادبادكي رنگين, روي ابرهاي نازك كودكي .ا
يك روز و شب معمولي ديگر هم گذشت و من هنوز همونم كه بودم .ا
****
جدي ديگه اين خداوندگار بزرگ , پدر خداوندگار مان گندش را در آورده !!!ا
مدتي است نه معجزه اي و نه نشانه اي هيچ خبري نيست و حسابي كفگير بي حوصلگي به ته ديگ خورده .ا
يادش بخير قديم ها گاهي صاعقه هاي عشق بود و گاه رعد جدايي , گاهي حيرت عبوري خوش و گاه سرود جدايي ! به هر شكل داستاني بود كه تو تنها نماني , اما مدتي است كه حتي موري هم از اينجا گذر نكرده ؟؟!!ا
................
نكنه اتفاقي افتاده و من بي خبرم .ا
كسي هست كه حال و روزش همه جوره ميزون باشه ؟؟؟ا
*****
پيشتر ها در بارگاه پدر خداوندگارمان رسم بود گاهي شيطنتي و گلي به گيس بزنيم و به آب چشمه روزي بار خودمون را ديد بزنيم كه چه ؟؟ عاشق خواهيم شد ؟؟!!ا
حالا ديگه به زور هم نمي توان عاشق شد , حتي اگر قصد و اراده اي محكم را هم در پس آن قرار داده باشيم . ا
ديگه اينطور دعا مي كنم : خدايا يكي را بفرست تا من عاشقش بشم .ا
به عبارتي متريالش گير نمياد تا بشه باهاش عشق را دوباره ساخت و باز گفت : اين يكي ديگه خودشه , با همه فرق مي كنه

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

شازده كوچولو


شهریار کوچولو گفت: بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...روباه گفت: نمی‌توانم بات بازی کنم
هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.شهریار کوچولو آهی کشید و گفت
معذرت می‌خواهم.اما فکری کرد و پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
شهریار کوچولو گفت: پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! امامرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهریار کوچولو گفت: نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
ایجاد علاقه كردن؟تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر.ا
اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.ا

روباه آه‌کشان گفت:
همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!اما پی حرفش را گرفت و
گفت: زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند
صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون
تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! ا
**********
گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت
اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!شهریار کوچولو جواب داد: دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم
روباه گفت: آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد
انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن
شهریار کوچولو پرسید: راهش چیست؟
روباه جواب داد: باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.
فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.روباه گفت: کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم!ا
اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟
هر چیزی برای خودش قاعده‌ای دارد.شهریار کوچولو گفت: قاعده یعنی چه؟
روباه گفت: این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان.ا
حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم. به این ترتیب شهریار کوچولو روباه را اهلی کرد.لحظه‌ی جدایی که نزدیک شد روباه گفت
آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگیرم
شهریار کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهلیت کنم
روباه گفت
همین طور است
شهریار کوچولو گفت: آخر اشکت دارد سرازیر می‌شود
روباه گفت: همین طور است
پس این ماجرا فایده‌ای به حال تو نداشته
روباه گفت: چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم


۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

سفر پيدايش




كتاب مقدس , عهد عتيق , سفر پيدايش , باب چهارم
و آدم زن خود حوا را بشناخت و او حامله شد قائن را زائيد و گفت : مردي از يهوه حاصل نمودم ! ا( ايي كه حوا گفت يعني چه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟از قرار هميشه رسم بوده حاملگي ها رو بندازن گردن خدا ؟
بعد از مرگ هابيل و رفتن قابيل يا همان قائن ( قائن از حضور خدا بيرون رفت و در زمين نود بطرف شرقي عدن !!!؟ساكن شد * قائن زوجه خود را شناخت پس حامله شد و خنوخ را زائيد و شهري بنا كرد ) اونوقت اين زوجه از كجا اومده بود ؟ ا( پس آدم بار ديگر زن خود را شناخت و او پسري بزاد و او را شيث نام نهاد زيرا گفت : خدا نسلي ديگر به من قرار داد بعوض هابيل كه قائن او را كشت )ا ا( و براي شيث نيز پسري متولد شد و او را انوش ناميد ) فقط نمي فهمم اين جناب شيث از كي بچه دار شد گو اينكه پيش از او هم قائن بچه دار شده ؟

باب پنجم
آدم صد و سي سال بزيست پس پسري به شبيه خود و صورت خود آورد و او را شيث نام نهاد . ايام آدم بعد از آوردن شيث هشت صد سال بود جمع عمر او نهصد و سي سال بود) ا
ا( شيث صد و پنج سال بزيست و انوش را آورد و بعد از آن هشتصد و هفت سال بزيست جمع عمر او نهصد و پنج سال بود) ا
ايام انوش نهصد و پنج سال بود . ايام قينان فرزند انوش نهصد و ده سال بود . ايام مهللئيل هشتصد و نود و پنج سال بود .ا


باب ششم
و واقع شد چون آدميان شروع كردند به زياد شدن بر روي زمين و دختران براي ايشان متولد كردند * پسران خدا دختران آدميان را ديدند كه نيكو منظرند و از هر كدام كه خواستند زنان براي خويش مي گرفتند (الو ... پسران خدا كجا بودند ؟ واي يعني خدا هم , آره ؟ بعد كاتوليك ها بهشون بر ميخوره كه ميگن مسيح با مريم مجدليه ازدواج كرد و بچه دار هم شد وقتي خدا با اونهمه عظمت بله چرا كه عيسي نه ؟ ) * و خداوند گفت روح من در انسان دائما داوري نخواهد كرد زيرا كه او نيز بشر است ليكن ايام وي صدو بيست سال خواهد بود ( عمرها رو كوتاه كرد؟؟
و خداوند ديد كه شرارت انسان در زمين بسيار است و هر تصور از خيالهاي دل وي دائما از شرارت است * و خداوند پشيمان شد كه انسانرا بر زمين ساخته بود و در دل خود محزون گشت ( يعني خداوند هم پشيمون ميشه و هم محزون ؟ ) *و خداوند گفت انسانرا كه آفريدم از روي زمين محو خواهم سازم * اما نوح در نظر خداوند التفات يافت
نوح نهصد و نود و پنج سال عمر كرد بعد از طوفان چه برسر ما آمد كه عمرها كوتاه شد ؟

lonly



تلخي هاي زندگي را آيا پاياني هست ؟
بي همزباني , بي همدلي! ا
بي گوشي شنوا كه بغض تلخ تو را بشنود؟
بي نگاهي كه شوق ديدار تو را در خود جا داده باشه ؟
تنها آمديم
تنها زندگي كرديم
و روزي هم , تنها خواهيم رفت
كجاست شوق بودن ؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

كوپن شوهر

سلام
واي , واي خواهر خدا نصيب لاشخور تو بيابون نكنه اين سكينه خانم دلاك رو ! ا
دور از جون , واي از روزي كه سوزنش گير كنه ,مگه فقط عزرائيل بتونه از هم جداتون كنه
امروز وسط حمام عمومي كنار حوض نشسته بود و همونطور كه نوبتي خانم ها رو كيسه مي كشيد مي گفت :ا
ببين مادر همتون ترشيدين موندين كنج خونه !ا
خب حقم دارين واسه اينكه شوور گير نمياد ! اون موقع كه بازارش مثل زمين هاي شمال داغ بود هي ناز كردين فكر نكردين يه زلزله مياد و ديگه كسي معامله نمي كنه ! ا
حالا هم كه بوي ترشي همه محل رو ورداشته
جونم براتون بگه : ديشب, آقا مصطفي مون !ا
خودشون از راديون شنيده كه مي گفته به هر مرد شيش تا زن مي رسه ! ا
حالا بدبختاهي ناز كنيد , دختراي مردم كه زرنگ ترن تند و تند شوهر مي كنند يه ماه بعدش مهر و ميذارن اجرا . تازه آقا گدا كه شد مياد شما تو خونه مونده ها رو مي گيره

قابل توجه طايفه نثوان « هركي هر چي داره دو دستي بچسبه كه از قرار جنس داره احتكار مي شه و سر از بازار سياه در مياره » !ا
از من و سكينه خانم گفتن , فردا نياين بگين بي شوور مونديم ها , يكي از همين مدل جوجه تيغي هايي كه تازه مد شدن و
موهاشون با برق سيخ مونده رو هوا , رو به تعبير كاچي به از هيچي تهيه كنيد
ولي خودمونيم خدايش آي بخنديم اگه اين آقاي شوهر رو كوپني كنند و هر شب جمعه , يك شماره اعلام بشه

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...