در بارگاه خداوندگار پدر , روزي مادر ايزد بانو كه به تازگي از توهم باكره زايي به در آمده بود و پدر خداوندگار مان را به بالين ايزدي خويش پذيرفت
براي رهايي از شرم نا مقدس بودنش
شبي در رويا ديد : بزودي قديسه اي متولد خواهد شد
من , نام
روزي هم اين توهم به سراي من پای كشيد .
خود كه قديسه زاده شده ام , قديسه اي هم خواهم زاييد
اما چون اصولا از بند و بست تاهل بيزار بودم
تصميم گرفتيم تا پوز ايزد بانوي مادر را زده
هم باكره زاييم و هم قديسه
به همين اوهام نه باكره زا شديم و نه قديسه اي به دنيا آورديم
هر چه صبر كرديم جبرئيل از هيچ ديواري وارد نشد
از آب هيچ چشمه مقدسي هم بارور نگشتم .ا
حال تنها در جستجوي تولد دوباره خويشم كه از شوق تقدس , باكره عشق مانديم و طعم خوش زندگي را نچشيديم
حال , سركوب ها را كجا گذاريم؟
akhi teflaki
پاسخحذف... تمامی مطالب وبلاگ تون رو خوندم ...
پاسخحذفهر کدوم، به نوعی تفکر بر انگیز بودن ...