وقتی بچه بودیم، دائم روی دوپا بند نبودیم و یورتمه میرفتیم
تا جهان را کشف کنیم
زودتر بزرگ بشیم و دنیا را فتح کنیم
در سن بلوغ، عشق رو شناختیم و پر از رویاهای رنگی
دنبال یه گوشهی دنج میگشتیم که لم بدیم و به عشق فکر کنیم
در سن جوانی هم خوابی عمیق و طولانی و سراسر رویا داشتیم
به اینجا که میرسیم، دوباره بچه میشیم
دائم در حال رفتن و اومدنیم
یه گوشه بند نیستیم که مبادا
بیکار بشیم و ذهنمون از بابت
شکستها
یاسها
جاماندنها و رویاهای سوخته
دهنمون رو سرویس کنه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر