۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

باله‌رین







اون قدیما ، عاشق رقص بودم
یعنی از وقتی یادم می‌آد
بچگی با هندی توی فامیل معرکه می‌گرفتم
نوجوانی ، با رقص عربی روی میز غذاخوری خونه
و باله ، یواشکی تو اتاقم
آه راستی
بچگی شاگرد خانم لیلی لازاریان بودم
ولی نه انقدر که بگم، ترکوندم. باب دل خانم والده نه خود مکرمه
از این لباس‌ها هم می‌پوشیدم
اما همه‌اش بابت دل خانم والده
کارم به تی‌وی هم کشیده بود که حضرت پدر ممنوع تصویرمون که هیچ، ممنوع انواع قرطی بازی‌مون کرد
مثل پیانویی که از باب شان‌ش  حرام اعلام کرد و بعد از سفرش بلافاصله خریدم
بگم از رقاصی
یه مدت هم با ریتم سماع و بعد هم به سبک دون خوآنی
این حرکت و جابه‌جایی انرژی انقدر مفید فایده هست که تو به اسم کلاسش کار نداشته باشی
همواره انرژی‌ها رو رفرش می‌کنه و تو حال خوبی داری
اما از وقتی این پله‌های سنم یکی یکی رفت بالا
دیگه حتا در تنهایی با خودم هم تکانی نمی‌خورم
و این یعنی آغاز پذیرش فصل پیری





با قدردانی از شانتال





هر موجودی نیازمند کسی‌ست که دوستش داشته باشه
اوه ببخشید اول بگم: با قدردانی از شانتال نازنین
از وقتی شانتال اومده کلی ازش یادگرفتم
انگار که یه دست غیبی برش داشته گذاشتش وسط خونه‌ام تا ازش بیاموزم
منی که حتا با گل‌های خونه ارتباط برقرار می‌کنم و درک می‌کنم کی تشنه‌اند کی گرم‌ه و کی نیاز به غذا دارن
به علاوه‌ی دروس فلسفی که از وجه باغبانی و ارتباطش با خداوندگاری گرفتم
نمی‌شه بی‌تفاوت از کنار موجودی که دائم توی خونه باهات کار داره
کاری نداره تو امروز خوش‌اخلاقی یا نه؟ بهش خندیدی یا نه. فقط دنبال اینه تو کجا توقف می‌کنی، بیاد همون‌جا کنارت خودش رو پهن کنه روی زمین
می‌تونه از باب انرژی باشه ، تعلق خاطر یا وابستگی
به هر حال شانتال هم محبت، توجه، رسیدگی، انتظار و خیلی از عادات انسانی ما رو داره
همونایی که عمری زیر سر ذهن می‌دونستم و با جد و جهد تمام از روی خودم برداشتم
مواردی که فکر می‌کردم با گاز زدن سیب‌تلخ‌حوا به هیبت انسانی چسبیده
وقتی یکی از ما از خونه بیرون می‌ره، به علاوه‌ی این‌که دائم دنبال اون یکی روانه
مدام دغدغه‌ی صدای آسانسور رو داره و هر از چند می‌ره پشت در می‌شینه تا بیاد
اما اخیرا تجربه‌ی با ارزشی داشتم
غذای شانتال از ما جداست. فاقد روغن، ادویه و نمک
دو روز پیش براش ماکارونی درست کرده بودم.
البته از این گیل‌گیلیا نه رشته‌ای
اومد و یک نگاه به ظرفش انداخت و کشید کنار
تا عصر این نمایش ادامه داشت و رسیدیم به شب و این‌که هر بار براش ظرف غدا آوردیم، همون حرکت اول را تکرار کرد
می‌دونستیم بار قبل هم همین حرکت‌ها رو کرده!
یعنی چی دوست ندارم؟هاااااااااااااااااا
سگای مردم نون‌ خشک می‌خورن بعدش پای رئیس رو لیس می‌زنن!!
شب شد و نخورد. ماهم گفتیم مگه می‌شه؟ همینی که هست
باز فردا هم به همین. ترتیب دامپزشکش هم گفت: اهمیت ندید. باید یاد بگیره غذایی را بخوره که شما بهش می‌دید
شب دیگه ما کوتاه اومدیم و مقداری از کوکو سبزی شام قاطی غذاش کردیم و تا تهش رو خورد
اول که فهمیدم: جهان سگ‌ها را بو تعریف می‌کنه نه طعم
دوم این‌که، عجب قصدی داره این توله سگ!!
یعنی حق انتخاب داره، لج می‌کنه، قصد و قرار داره
در همون شرایط که تلخ بودم، نزدیک نمی‌اومد، انرژی تلخم را می‌گرفت
و دیشب بلافاصله بعد از اتمام غذاش، با جستی خودش را به من روسند و نوازش خواست
این تعقل، فهم و حساب و کتاب این حوان را نشان می ده
چیزهایی که من همه از باب ذهن تعریف کرده بودم










البته این عکس دو ماه پیشه
الان کلی خواستنی شده

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

نتیجه‌ی خوش اخلاقی



این هم از نتیجه‌ی امروز خوش اخلاقی

midnight in paris


جمعه با پریا دخت نشستیم به فیلم دیدن
فیلم آخر وودی آلن midnight in paris 
عجب فیلم به‌جایی بود!!
 کلی لذت بردم. داستان نویسنده‌ای که در گیر نوشته‌های کتاب خودش شده بود و تعلق خاطرش به گذشته
درست حکایت منو کتاب بهابل
همون اتفاقی که برای من افتاد
تجربه‌ی همان چیزهایی که سال‌ها در کتاب بهابل نوشته بودم
و رجعتی که از این طریق به گذشته‌های دورم کردم بودم
چندین سال از صبح که چشم باز کردم تا آخرین لحظاتی که خودم رو سینه خیز به خاک‌ریز رختخواب می‌رسوندم
در باغ پدری در تفرش بودم و داستان مادری که بعد از متارکه همراه دو فرزندش به خونه‌ی پدری کوچ کرده بود
البته از جایی که انتخاب در جهت جهان غیرارگانیک بود و وقایع تلخی که برای هومان پسر رویابین خانواده رخ می‌داد
بازگشت خوبی در زندگی‌ام نداشت
اما فیلم مزبور یه حس خوبی بهم داد
بخصوص ارتباطی ناخودآگاه با مترلینگ، دالی، فیتزجرالد و همه آن‌ها که زمانی بت‌های من بودند
و جملاتی که از زبان این شخصیت‌ها انگار به من گفته می‌شد
دوباره حس خوبی بهم داد که درخت نباشم
فقط درخت می‌تونه در یک نقطه ساکن باشه
و این سال‌ها درخت‌وار زیستن انرژی بسیاری از من گرفته بود
خلاصه که هر کی این فیلم را نبینه باخته
من‌که تصمیم گرفتم دوباره زندگی کنم
با رفتن پریا به اتریش فصل تازه‌ای در زندگیم گشوده خواهد شد
می‌خوام دوباره در کارگاه را باز و گرد و خاکی بگیرم
نقاشی کنم و مجسمه بسازم و حتا بنویسم
این‌بار داستانی سفید
پر از امید


هدفمندی ذهنی



امروز را با قصد شادی شروع کردم
یعنی از دیشب وقت خواب قصد کردم امروز همون خود سرحال ، فعال و خوشحالم باشم
اگه قراره قصد کار کنه، چرا با طراحی خودم نباشه؟
بد هم نبوده
مشکل من از جایی شروع شد که زیادی رفتم تو مود بیماری پریا و این‌که کلی انرژی از دست دادم
پریا خوب شد و داره از ایران می‌ره
ولی کانون ادراکم در باور از دست رفتن انرژی‌ها مونده
من چرا از این مود در نیام
ذهنی که به  سمت تاریکی هدفمند شده را
از خواب بیدار می‌کنم و به زندگی لبخندی دوباره خواهم زد
وقتی می‌شه قصد کنم نخورم و گرسنه‌ هم نشم چرا که نه؟
هدفمندش می‌کنم به سمت شادی
من شادم و دلیلی برای رکود و سکون ندارم
حتا اگر همه‌ی دنیا جنگ بشه

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

مردم و حالیم نیست



جدی که انسان موجودی عجیب و ناشناخته است
یعنی حتم دارم تا وقت مرگ هم نتونیم خود واقعی‌مون رو بشناسیم
چهار روز پیش سر یه داستانی موقع شام پریا فش کرد و از پشت میز بلند و رفت توی اتاق خودش
من هم که کلی حرصم گرفته بود مثل احمقا میز رو جمع کردم و خودم هم شام نخورد
فکر کن اونم چه شامی!!! دلمه بادمجان که هلاکش هستم و کلی زحمت داره
نیم ساعت بعد اون‌که نمی‌تونه در هیچ شرایطی جلوی شکمش رو نگه داره اومد بیرون و رفت اندر مطبخ و یه چیزی برای خودش سرهم بندی کرد و نشست با میل کامل برابر تی‌وی و نوش جان کرد
من هی منتظر بودم گرسنه‌ام بشه
آخه یک وعده‌ی غذایی بیشتر ندارم اون هم گذاشتم برای شب که خودش برنامه‌ای برام باشه
تا آخر شب دیدم اتفاقی نیفتاد
گفتم خب حرصم گرفته
فردا هم که دیدم هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده دیگه رفتم تو مود اراده ببینم داستان تا کجا قراره پیش بره
البته موضوع پریا که همون شب ختم شد
موضوع خودم بود و قصدی که این همه سال زیر پرچم دون‌خوان براش خودم را به آب و آتش زده بودم
بازگشت به قصد روح الهی و مبحث اراده
نه‌که هنگام آفرینش اول اراده می‌کنه بعد به کلام می‌گه و به تجسم قصدش می‌گه : باش
سال‌هاست به‌عنوان یکی از شعب روح الهی مام از این تکنیک در زندگی استفاده کردیم
ولی خب هیچ وقت لازم نشد بفهمم این قصد تا کجا می‌ره؟
الان چهارمین روز که جز چای چیزی نخوردم
خودم موندم حیرون که : چرا گرسنه‌ام نمی‌شه؟  
پنداری قصده انقده خوب عمل می‌کنه که نه گمانم تا آخر شب هم باز احساس گرسنگی کنم
نه ضعف دارم، نه کلافه‌ی غذام و نه هیچی
همون منی که وقت روزه دم افطار که می‌شه دست و پام می‌افته به لرزه
که یحتمل این ریشترهای جسمی فقط از باب دخانیت باشه
وگرنه که فکر می‌کردم اگه دو روز غذا نخورم حتما بعدش کار به سرم می‌کشه!!!
در نتیجه می‌خوام همین‌طور برم تا ببینم قصد منو تا کجا می‌بره؟






البته ناگفته نماند که، حالا فهمیدم چیزی که سال گذشته پس از مراجعت از چلک درم عمل کرده چی بود؟
قصد
قصد بخشایش، قصد فراموشی، قصد گذشت 
به رودخانه گفتن تو چرا زلالی؟
گفت: چون از همه چیز گذشتم




البته اضافه کنم
حالم خیلی هم خوبه
یه‌جورایی انگار درونم خالی‌ست
سبکم و روی ابرها راه می‌رم
دنیا برام وضوحی چندان پیدا کرده و در سکوت درون شناورم
فقط خدا کنه بعد نفهمم مردم و حالیم نیست




۱۳۹۱ تیر ۲۰, سه‌شنبه

جایگاه امن


به دخت خونه می‌گم:
دچار افسردگی شدم بدفرم. از صبح که چشم باز می‌کنم بغض دارم تا وقت خواب
می‌گه: برو دکتر 
می‌گم: فکر کن برم دوباره همه تلخی‌های صندوق‌خونه رو ولو کنم برای کسی که هیچ اعتقادی بهش ندارم؟
می‌گه: نمی‌خواد حرف بزنی. برو پیش دکتر فلانی بهت دارو می‌ده
می‌گم: خب دارو هم که می‌شم یه تیکه گوشت و می‌افتم بی‌مصرف کنج خونه
می‌گه: عوضش دیگه غصه نمی‌خوری
می‌گم: خب پدر سوخته از اون اول که نذاشتید زندگی کنم
حتا ازدواج کنم که می‌دونستم ته آدم تنها می‌رسه به این‌جا.
یعنی تا وقت مرگ باید دارو بخورم؟
می‌گه: منم یه وقتی این‌طوری بودم حالا خوب شدم
می‌گم: صلواطی تو آینده‌ای بلند پر از باورهایی رنگارنگ پیش رو داری
نه منی که تق همه کوپن‌های باورم دراومده . به امید کدوم آینده مبارزه کنم؟
شونه بالا می‌اندازه می‌ره می‌شینه پای عمراه کوفتی که از آغاز ورودش به زندگی تا الان
یک لحظه‌ام ساکت نبوده
هنوز دارم جواب رو پشت لبم مز مزه می‌کنم، می‌ره پای لپ‌تاپ
و به دقایقی نرسیده می‌ره از خونه بیرون
من می‌مونم و یاد روزگاری که جرات نکردم به خودم و زندگی‌م فکر کنم
نه که گوشه‌ی عبای مکرمش تر بشه
نه تاج مادری نه حرمت خواهر نه جایگاه همسری و نه حتا فرزندی 
یعنی لیاقت هیچ یک را نداشتم در این زندگی؟





رفیق خوب





از رفیق بازی جونم برات بگه که:
دروغ چرا؟ 
سلام لر بی‌طمع نبوده و نمی‌تونه باشه
یا در این حد که خودشون رو برای هم نمایش بدن و فیس بیان
یا در حیطه‌ی مداخله در زندگی آدم حال می‌کنن
یا این‌که در مواقع تلخ برن زیر جلد رابین‌هود و به استمدادت بیان فقط برای این‌که به خودشون بگن:
حال کردی تو چقدر خوشبختی!! این همه آدم بدبخت
و تا عقربه‌های ساعت جون داره و می‌چرخه برات منبر بزارن که : 
تو اشتباه کردی
منو ببین
آدم کار درست یعنی من
وقتی هم که حالت خوبه و اون بالا ایستادی زیر جولکی برات می ‌زنن
یا هم
عده‌ای چترباز که فقط می‌آن و از رفتنت خبری نیست
حتا عزیزترین‌شان هم واقعا به تو فکر نمی‌کنند و منتظرن یه غلطی بکنی و برات شاخ بشن
از رفیق شفیق قدیمی تا .............
شکر خدا اینترنت هست که اگر واقعا بخواهیم از حال هم هرطور که شده باخبر بشیم
نمونه‌اش، همشهری گرام که همیشه همون وقتی که اون زیر میرا گیر کردم
سروکله‌اش پیدا می‌شه
یه مریم بانو داشتیم که وقتی این‌جاست همه‌جوره پاس
وقتی نیست همیشه تو فیس‌بوکه ولی با تو کاری نداره
یا من شانس داشتن دوست خوب را نداشتم
یا لیاقتش؟



این ور انتظار

 
پرونده باورهای زندگی یک به یک بسته شد.
اولین‌ش عشق بود که چنی به خودم می‌بالیدم و دل به فتوای حضرت مادر خوش داشته بودم که:
روی هر سلول وجود تو نوشته عشق و همیشه باید بترسم نه که کاری دوباره به دستم بدی!!
بعد از تحریر پایان‌نامه‌ی دکتری عشق: 




عشق دروغی است در حیطه‌ی جوانی، مرز هورمون و منو و دوری و عدم دسترس و تب بالا
عشق به یک ناشناسی که ذهن خودمون بهش کلی شناخت و قصه داده
قصه‌هایی که تنها در ذهن ما وجود داره نه در حقیقت اون آدم
تا  هنگامی هم ناشناس و .... برای هم باشند، حرارت عشق هم‌چنان بالا می‌ره
تو دیگه خودت نیستی همه اویی
اویی که نمی‌شناسی
نمی‌دونی با فکر اون بیدار می‌شی، یا فکر اون اولین فکری‌ست که با باز شدن چشم بهت حمله ور می‌شه؟!!
گاه حتا از ریتم زندگی دور می‌شی
 همه شوق و تمنایی، همه او
اویی که نمی‌شناسی
این ریتم تا وقتی ادامه داره که هنوز او ناشناسه
بعد از نزدیکی بیشتر، هم‌خوابگی، شناخت بیشتر، دیدار بیشتر و ....... شناخت به میون می‌آد
و دو طرف به تدریج با توهمات خودش روبرو می‌شن توهماتی که فقط در ذهن جا داشته نه حقیقت اون آدم
و چون به‌هم عادت کردن کنار هم می‌مونن و فکر می‌کردی عاشق کسی هستی که اونی که می‌خوای نیست
به فردا فکر می‌کنی، به این‌که داری فدار کاری می‌کنی و موندی
توقع به میون می‌آد. حق من ، سهم من ، مال من و ............... آینده من
به میون می‌آد و الی آخر



این یه قلم از زندگی‌م به‌کل حذف شد و نشستیم این ور انتظار








منو گل‌های بالکنی



به قول شیخ اجل دون خوان:
ما تنها به این دنیا آمدیم
تنها زندگی می‌کنیم و 
تنها هم از این دنیا می‌ریم
مام که بعد از عبور از دو خط اول و دوم به انتظار خط سوم نشستیم و خلع سلاح
خیلی قدیم که کلی انرژی و باور از این دنیا برام مونده بود
با خودم می‌گفتم: بذار این دختره بره سرو سامون بگیره. بعد می‌رم برای خودم زندگی می‌کنم
و این از این رو بود که هنوز آینده برام معنا داشت
از جایی که در تاریخچه‌ی پشت سر برادر کوچیک فقط 36 سال خواهر بزرگتر 50 سال در این جهان توقف کردن
فکر کن از کی نشستم مرز بین این دو جهانی که حقیقتا هم پیدا نیست اگر ازش بگذری و برای همیشه بری
آیا هنوز هم خبری هست یا نه؟
دل خوش به تجربه‌ی مرگی بودم که تهش نبود
پس می‌شد سفری ترانزیت که باز پیدا نیست اگر ادامه داشت، آخرش هم ادامه دار بود یا هیچی؟
در نتیجه الان فقط منتظرم
نه باور عشق دارم، نه باور به رفاقت، نه اهل معاشرت بودم نه اهل شیطنت
و برای این منی که نشسته تا تق همه چیز درآد این روزگار انتظار زیادی کشدار شده
خدا نگه‌داره گل‌های بالکنی



۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

به جنگ من



وقتی ذهن دچار آشفتگی می‌شه، می‌شه علائمش رو در جای جای زندگی دید
از اتاق و خونه تا ریخت و قیافه خودم
و در این میان نباید گل‌های ایوان را از قلم انداخت
از بهار می‌دونستم باید یه‌کارهایی انجام بدم واین مسیر تهران تا شمال مجالم نمی‌داد
و این چند روز اخیر که از کنار چشم می‌دیدم و به روی خودم نمی‌آوردم
امروز که از صبح وسط محله‌ی ابلیس ذلیل مرده چشم باز کردم
یه پرتگاه کم داشتم که ازش بپرم پایین
یا یه جاده که بپیچه و من نپیچم
ولی این ذات مبارز همیشه دقیقه نود آستین بالا می‌زنه و نگهم می داره
ظهر به زور به مراسم ظهر جمعه و کشک بادمجان گذشت 
بعدهم به دیدن فیلمی در مرکز خانواده‌ی گل‌باقالی‌م
بعد از فیلم داشتم می‌رفتم تو مایه پیچ تو پیچ به‌ناگاه از جا کندم و زدم به ایوان
دو سال پیش دو فقره گلدان بنجامین برگ بیدی از طریق قلمه ایجاد کرده بودم
و از جایی که درگیر هی گلدان برو پایین بالا شدم 
فراموشم شده بود این بی‌نواها رشد کردن و دیگه وقت گلدان بزرگتر شده
وسط گرمای چهل درجه
سینه خیز خودم رو رسوندم به ایوان و آستین زدم بالا تا همین حالا 
اوه ه ه اگه بدونی چه‌قدر کار عقب افتاده داشتم
گوجه فرنگی‌ها ، بنجامین ، پیچ رونده و .... همه جابه‌جا و هم‌زمان کانون ادراکم سر می‌خورد
به خودم اومدم دیدم ، آقا دلم می‌خواد بنویسم مثل قدیم
دلم عطر عود و هوای خنک با یک لیوان چای احمد عطری می‌خواد
و همین‌طور یک موسیقی ملایم
به خودم اومدم این‌جا بودم و لیوان روی میز
نه اون آدمی که صبح چشم باز کرده بود
که خودم بودم
خود قدیمی و مبارزی که در هیچ شرایط به چیزی وا نمی‌ده
دوباره خواب رخوت، آشفتگی و پریشانی نم نم چنان با خودش برده بودم که حالیم نشده بود

اوه یادم رفت بگم

دیگ خورشت کرفس شام هم روی اجاقه
و هندوانه‌ی خنک روی سینی یخچال منتظر اهل خانه
به زور باید خوب زندگی کرد



جمعه



یک دو سه ، ده بیست سی.................
چندتا از این جمعه‌ها آمد و رفت؟
چندتاش شاد بودم و چندتا غمگین؟
هیچ چیز زیر سر جمعه نیست
این رد پای جمعه در ذهن منه
ذهنی که هنوز نمی‌دونه از این جمعه‌ها چی می‌خواد؟
تکرار جمعه‌های کودکی؟
یا 
عاقبت رسیدن جمعه‌هایی برای اینک من؟


دیگه روزها داره بی‌ربط کشدار می‌شه
از صبح که بیدار می‌شم از روی برنامه و مثل ساعت تکرار روز قبل
وقت خواب هم تکرار شب قبل
نه هیجان و نه انگیزه‌ای برای هیچ کار
نه هم دم و نه هم‌صحبتی برای لحظه‌ای
اسمش هم شد زندگی
خب نه در حقیقت زندگی کنیم و نه در مجاز
بهتر است مردگی

۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

یه نخود صبوری





هربار می‌رم چای بریزم و می‌بنیم یه ذره چای ته قوری مونده
ته چایی رو که البته کهنه و مونده هم نیست، 
خالی می‌کنم توی لیوان و چای تازه دم می‌کنم
  لیوان چای رو می‌آرم کنارم و تا تهش در بیاد 
معمولا یک ساعتی طول می‌کشه
وقتی یاد چای تازه دم می‌افتم
دیگه از دهن افتاده و عطر تارگی‌ش از بین رفته
یه چیزی تو مایه‌های زندگی‌م




جاخالی کن که شاه به ناگاه آید
چون خالی شد
شه به درگاه آید

چی..............؟





چی می‌شه دل‌مون برای یکی تنگ می‌شه؟
یا چی می‌شه که دو تا آدم بتونن فقط با نگاه کردن توی چشم هم، 
هفت هشت خط داستان بخونند؟
چی می‌شه که یکی رو انگار گم می‌کنیم و نگاه لاکردار همین‌طور
همه‌جا به دنبالش می‌گرده؟
یا اونی که بی و با ربط ان‌قدر می‌آد توی ذهنت که کلافه می‌شی؟
با فکر به یکی غیر از خودت می‌خوابی و بیدار می‌شی؟
کاری ندارم اسم مجموع‌ش چی یا عشق می‌شه.
اما راستی فکر کردی که  «   چی می‌شه    » که این‌طور می‌شه؟

۱۳۹۱ تیر ۱۱, یکشنبه

حمام قدیمی

اندر دیگر مزایای فیس بوک این بس که
دیشب تا کله سحر خوابم نبرد چون
به میمنت و مبارکی یکی از همشهری‌های عزیز که در زمان پدر
همسایه نزدیک بودیم مرا ادد کرد
دیشب که داشتم گشت آخر شب در نت را به میمنت و مبارکی به انجام می‌رسوندم پیامی رسید و
.... خلاصه که بعد ار کلی گپ و گو کشف بسیار مهمی کردم
همیشه حیرون بودم که این داستان بهابل و جن بازی در تفرش را از کجا آوردم؟
می‌ذاشتم پای ذهن خلاق خودم و داستان‌های سینه به سینه
اما کدوم سینه؟
وقتی تفرش بودیم آفتاب و مهتاب اجازه نداشت رنگ ما رو ببینه
اما از جایی که بچگی‌ست و شیطنت
عصرها با پسر همسایه به‌نام بهمن و پسرای باغبان جمع می‌شدیم یا در باغ ملی و یا در باغ پدری
بهمن هم معطل نمونده بود و هر چه قصه‌های جن و پری درباه‌ی حمام خرابه‌ی پشت خونه‌شون و زور خانه‌ی همسایه
و احادیث گورستان کهنه‌ی شهر رو که به همت حضرت پدر شده بود باغ ملی به فرمت mp3 به ما تزریق می‌کرد
و البته با همکاری جواد و علی پسرای مشهدی محمد باغبان
خلاصه که بچگی کجایی که همین‌طوری برنامه‌ریزی شدیم و از یاد رفت
باورهای غلط و درستی که چنان با ما چفت خوردن و اسم‌شون شد جهان
جهانی که در طی زمان از یاد بردیم توسط چه کسانی تعریف شده و شکل گرفت
 

زمان دایره‌ای

     فکر کن زمان، خطی و مستقیم نباشه.  مثلن زمان دایره‌ای باشه و ما همیشه و تا ابد در یک زندگی تکرار شویم. غیر منطقی هم نیست.  بر اصل فیزیک،...