پرونده باورهای زندگی یک به یک بسته شد.
اولینش عشق بود که چنی به خودم میبالیدم و دل به فتوای حضرت مادر خوش داشته بودم که:
روی هر سلول وجود تو نوشته عشق و همیشه باید بترسم نه که کاری دوباره به دستم بدی!!
بعد از تحریر پایاننامهی دکتری عشق:
عشق دروغی است در حیطهی جوانی، مرز هورمون و منو و دوری و عدم دسترس و تب بالا
عشق به یک ناشناسی که ذهن خودمون بهش کلی شناخت و قصه داده
قصههایی که تنها در ذهن ما وجود داره نه در حقیقت اون آدم
تا هنگامی هم ناشناس و .... برای هم باشند، حرارت عشق همچنان بالا میره
تو دیگه خودت نیستی همه اویی
اویی که نمیشناسی
نمیدونی با فکر اون بیدار میشی، یا فکر اون اولین فکریست که با باز شدن چشم بهت حمله ور میشه؟!!
گاه حتا از ریتم زندگی دور میشی
همه شوق و تمنایی، همه او
اویی که نمیشناسی
این ریتم تا وقتی ادامه داره که هنوز او ناشناسه
بعد از نزدیکی بیشتر، همخوابگی، شناخت بیشتر، دیدار بیشتر و ....... شناخت به میون میآد
و دو طرف به تدریج با توهمات خودش روبرو میشن توهماتی که فقط در ذهن جا داشته نه حقیقت اون آدم
و چون بههم عادت کردن کنار هم میمونن و فکر میکردی عاشق کسی هستی که اونی که میخوای نیست
به فردا فکر میکنی، به اینکه داری فدار کاری میکنی و موندی
توقع به میون میآد. حق من ، سهم من ، مال من و ............... آینده من
به میون میآد و الی آخر
این یه قلم از زندگیم بهکل حذف شد و نشستیم این ور انتظار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر