جمعه با پریا دخت نشستیم به فیلم دیدن
فیلم آخر وودی آلن midnight in paris
عجب فیلم بهجایی بود!!
کلی لذت بردم. داستان نویسندهای که در گیر نوشتههای کتاب خودش شده بود و تعلق خاطرش به گذشته
درست حکایت منو کتاب بهابل
همون اتفاقی که برای من افتاد
تجربهی همان چیزهایی که سالها در کتاب بهابل نوشته بودم
و رجعتی که از این طریق به گذشتههای دورم کردم بودم
چندین سال از صبح که چشم باز کردم تا آخرین لحظاتی که خودم رو سینه خیز به خاکریز رختخواب میرسوندم
در باغ پدری در تفرش بودم و داستان مادری که بعد از متارکه همراه دو فرزندش به خونهی پدری کوچ کرده بود
البته از جایی که انتخاب در جهت جهان غیرارگانیک بود و وقایع تلخی که برای هومان پسر رویابین خانواده رخ میداد
بازگشت خوبی در زندگیام نداشت
اما فیلم مزبور یه حس خوبی بهم داد
بخصوص ارتباطی ناخودآگاه با مترلینگ، دالی، فیتزجرالد و همه آنها که زمانی بتهای من بودند
و جملاتی که از زبان این شخصیتها انگار به من گفته میشد
دوباره حس خوبی بهم داد که درخت نباشم
فقط درخت میتونه در یک نقطه ساکن باشه
و این سالها درختوار زیستن انرژی بسیاری از من گرفته بود
خلاصه که هر کی این فیلم را نبینه باخته
منکه تصمیم گرفتم دوباره زندگی کنم
با رفتن پریا به اتریش فصل تازهای در زندگیم گشوده خواهد شد
میخوام دوباره در کارگاه را باز و گرد و خاکی بگیرم
نقاشی کنم و مجسمه بسازم و حتا بنویسم
اینبار داستانی سفید
پر از امید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر