به دخت خونه میگم:
دچار افسردگی شدم بدفرم. از صبح که چشم باز میکنم بغض دارم تا وقت خواب
میگه: برو دکتر
میگم: فکر کن برم دوباره همه تلخیهای صندوقخونه رو ولو کنم برای کسی که هیچ اعتقادی بهش ندارم؟
میگه: نمیخواد حرف بزنی. برو پیش دکتر فلانی بهت دارو میده
میگم: خب دارو هم که میشم یه تیکه گوشت و میافتم بیمصرف کنج خونه
میگه: عوضش دیگه غصه نمیخوری
میگم: خب پدر سوخته از اون اول که نذاشتید زندگی کنم
حتا ازدواج کنم که میدونستم ته آدم تنها میرسه به اینجا.
یعنی تا وقت مرگ باید دارو بخورم؟
میگه: منم یه وقتی اینطوری بودم حالا خوب شدم
میگم: صلواطی تو آیندهای بلند پر از باورهایی رنگارنگ پیش رو داری
نه منی که تق همه کوپنهای باورم دراومده . به امید کدوم آینده مبارزه کنم؟
شونه بالا میاندازه میره میشینه پای عمراه کوفتی که از آغاز ورودش به زندگی تا الان
یک لحظهام ساکت نبوده
هنوز دارم جواب رو پشت لبم مز مزه میکنم، میره پای لپتاپ
و به دقایقی نرسیده میره از خونه بیرون
من میمونم و یاد روزگاری که جرات نکردم به خودم و زندگیم فکر کنم
نه که گوشهی عبای مکرمش تر بشه
نه تاج مادری نه حرمت خواهر نه جایگاه همسری و نه حتا فرزندی
یعنی لیاقت هیچ یک را نداشتم در این زندگی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر