۱۳۹۴ فروردین ۱۵, شنبه
تعطیلات عید را چهگونه گذرانیدهایید
در این عید سعید باستانی، ما
همراه خانوادهیمان به دیدار فامیل رفتیم
چشم عالم و آدم را هم با لباسهای نو و کفش و اینای مارک دار و .. .درآوردیم
همه فهمیدند ما چهقدر مهم هستیم چون لباس های خیلی قشنگ و گران داریم
خالهخانم کلی عیدی داد و یک خروار سرما دست کشید
بعد همه برای تماشای ماشین جدید پدرجان رفتیم سر بند و چغاله بادام خوردیم
من دل درد گرفتم و مجبور شدیم به بیمارستان برویم
بعد سر اینکه تقصیر کی بوده که من چغالهی نشسته خوردم،
پدر و مادرمان دعوایشان شد.
دو روز تمام هم هر میهمانی به در خانهی ما آمد؛
اگر فامیل پدر جان بود، مامان جان اجازه نداد، به اف اف جواب بدهیم و برعکس
آخر هم سیزده بهدر شد و سر اینکه مامان میخواست به منزل مامانی برویم و بابا به خانهی پدربزرگ دعوا کردند و
ما هم در خانه ماندیم
که نه حرف او شده باشد و نه حرف ایشان
خلاصه که عید به ما خیلی هم خوش نگذشت
ولی به همه گفتیم گذشت، چون آبرویمان میرفت
۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه
گرمابه و گلستان
یک حمام معروف بود که تمرین غسلخانه بود و روز آخرت
ایی حمام برای رفتن مدرسه بعد از سیزده
یا
روز اول مهر
یعنی سیزده بهدر به شب که میرسید
من همزاد پنداری شدیدی با حضرت زینب پیدا میکردم
و شام غریبان
مینشستم وسط حموم و عر میزدم با صدای بلند و از ته دل
به لطف صدای دوش و سالن شهرداری صدا به صدا نمیرسید
نه که دلم نمیخواست از مامانم جدا بشم
دوست نداشتم برگردم به قوطی کبریت و اجبارها و بگیر و بشینهاش
یعنی تو گویی باید میرفتم و خودم رو معرفی میکردم
اوین
اصلنهم هیچگاه اهل دروغ و خالیبندی برای دخترها نبودم
که بگم:
آی من عاشق مدرسه بودم و کاش برگردم به دوران قدیم و.. اینا
خیر
میگفتم:
بیچارهها درس بخونید مثل من نشید
نحسی سیزده
شکر پروردگار که عاقبت این عید تموم شد
داشتیم بهکل عید زده میشدیم
امروز در یک نشست خانوادگی،
یادی کردیم از تکلیف عید و بچگی
و البته موضوع:
کلاس اول دبستان بودم و لوس بیبیجهان
کل عید رو برای خودم ول چرخیده بودم و اصلن یادم رفته بود
یک عالمه تکلیف عید ننوشته دارم
تازه عروسهای، داییجانها هم که کلی از بیبی حساب میبردن
برای خودشون شاد سرگرم به در کردن سیزده بودند که من به ناگاه زدم زیر گریه
واقعن یادم رفته بود،
یا بازیگوشی کرده بودم؟
کسی ازم تکلیف عید نخواسته بود؟
یا هر چی
کلی مشق شب به قاعدهی آنتی بیوتیک هر چهار ساعت، مونده بود روی دستم
که شیر لرستان به فریادم آمدم و وادار کرد زنداییجان ها کل باقی سیزده رو
در حال نوشتن تکالیف من به در کنند
و چنین بود که نحسی سیزده به درستی در خاطر من و زنداییجان ها جا افتاد
یعنی ایی بیبی رو اگه ول میکردن میرفت مدرسه یقه کشی که چرا بیشتر از بیست به بچهام نمیدید؟
هزار سال بعد که فهمیدم در مرز سیزده و چهارده سپتامبر به دنیا اومدم
حتم کردم که سیزده نه تنها نحسی نداره
که من رو داره
خانوم گل گلا
ماه
کل دردسر
ترجیح میده بره بیرون و پشت پنجره بنشینه
تا داخل خونه کنار در اتاقم
فقط میخواد هر جا هستم، ببینتم و دنیاش امن باشه
من اینجا نشستم روی زمین و پشت میز و دارم مینویسم که متوجه
حرکات سرش میشم.
هر از چندی بر میگرده و نگاهم میکنه
فکر کردم:
یعنی از اینکه اینجا تنهاست ، همبازی نداره، عقیمش کردم باز شاده؟
فکر کنم باشه
چون تا وقتی ندونه همبازی چیه و همهی دنیاش من باشم
چیزی کم نباید داشته باشه
نیازهاش تعریف و برنامهی خودش رو داره
همه تا شاه داداش عاشقشند و کسی نه دست روش بلند میکنه و .... باقی ماجرای شهروند محترم
کافیه تا از زندگی با من راضی باشه؟
خب وقتی پدر بیامرز جد بزرگ ما آدم نتونست خودش رو در بهشت نگه داره
کاری نکنه بیرونش کنند و ... اینا
یک سگ چهطور؟
ولی خب مگه من مسئول احساساتش هم هست؟
فقط بناست امانت دار خوبی باشم
ای خدا این وجدان ما خودش شده کل دردسر
کله خراب اعظم
میگم:
مادر من
بانو، نور چشم ... چرا مانع رشد و آزادی من میشی؟
چشماش گرد شد و نگاه پر اقتدارش را بر من ریخت و به خود لرزیدم
درست بسان کودکی
کپ کرده بودم
مگه حرف بدی زدم؟
با لکنت و ترس گفتم:
آخه من قربونت برم، اگر الان این اتفاق افتاد، برای شما تنها نیست
داستان همهی اهل حرم است
میگه: دیشب دیگه از خستگی نا نداشتی
میگم: قربونت برم، شما مگه ضامن آزمونهای منی؟
اگر الان این اتفاق برای شما افتاده و باید از شما پرستاری کنم،
سی اینه که خدا در من توانش رو دیده
گرنه مطمئن باش رخ نمیداد
در نگاهش باور ندیدم. همه مهر بود و عطوفت بیباور
باید رکب میزدم:
- از کجا معلوم، شاید قراره تواناییهای تازهای در وجودم کشف کنم که بند خدمت به شما باشه
چرا نمی ذاری من خوشبخت بشم و به آزادی برسم....؟
بیچاره دید اگه
قرار باشه من همینطور یک ریز حرف بزنم آخرش تمام عقب افتادگیهای زندگیم ممکنه بیفته گردنش
سر تکو می ده که: خب باشه. فهمیدم. بسه . ... و
منکه میدونم داستان پنج هفته ادامه داره؛ به روی خودم نمیآرم و همینطوری میشمرم
تا رسید به:
اگه الان از زیر بار مسئولیتم در برم و شونه خالی کنم
چه بسی دوباره یک وقتی تکرار بشه که من ناتوان باشم و نتنوم
در نتیجه این واحد تک ماده میکشه
عالم بالا هم که جای تکماده و ......
کاری باهاش کردم که تا آخر پنج هفته دیگه راه نیفته توی خونه و صبر کنه بیام یا احضارم کنه
اصلن باور کرد
افتاده زمین تا من آزمون پس بدم و باید کمال همکاری رو با من داشته باشه
یعنی غیر این باشه کل غرورش اذیت میشه
یک کله خرابیست که دومی نداره
ثبتی با سند برابر
برم که کلی کار دارم
دیگه یکپا طبقه 5 و یکپا طبقه 3 دنبال بانو والده
و تو گمانمبر به امید کسی بنشینه
صبح هنوز چشم باز نکرده رفتم دست بوس که غذایی بذارم و ... اینا
میبینم وسط خونه ایستاده
میگم: مادر من چرا راه میافتی؟
میخنده
میبینم، غذای ظهرش هم گذاشته، سفره هفت سین هم جمع شده و ... اینا
با پای در گچ
قابل توجه همشهری گرام
اینطوریهاست که میفهمم ژن سربزرگی و سره خوری من از بانو والده رسیده
نه حضرت پدر
فکر کن
این بانو والده حتا اینجا هم نمی خواد کم بیاره و محتاج کسی باشه
در نتیجه من هم دختری شدم کپی برابر اصل بانو مادر
که از بچگی از هیچ جک جونوری حساب نبرم و جیغ نکشم و تازه دنبالشون بذارم
تا شبها با قمهی زیر سر خوابیدن
کاری که در چلک میکنم
و اینکه راه بیفتی شبونه به جستجوی باغ که آیا صدای مشکوک به گوش رسیده
از جانب قمر بوده؟
یا دزد و راهزن
اونوقت بعد از پدر چه خواستگارانی که نداشت، شاید سی این هم بود که به سوگلی حرم پدر برسند
و یا از بابتش زیبایی هر چه که بود
حالا میبینم که این منم ثبتی با سند برابر
۱۳۹۴ فروردین ۱۳, پنجشنبه
خاله چمنآرا
اون قدیمها که ما تازه کار مکتب شیخ خوآن بودیم
هی استاد اعظم گوشم رو میپیچوند که :
بسه. چهقدر میخواهی پر از حماقت زندگی کنی؟
و از باب حماقتهای کوچک و بزرگم مداوم در حال تنبیه و توبیخ بودم
و جرمی نداشتم مگر، عاشقی
داستان چی بود؟
هرگاه ما نیت به همت والا میکردیم و خودمون رو جمع میکردیم که بنشینیم یه گوشه مرور کنیم و وارد راه آزادی بشیم
از در و دیوار زندگیم عشقولانه سر ریز میکرد و منم که حسرت زدهی عاشقی
ایکی ثانیه قطهنامه صادر میکردم که:
بابا کی میدونه تهش چیه؟ این بهمن، هم خودش و من رو گذاشته سر کار
راست میگه؟
خودش اول از همه زن و بچه و ... اینا رو سه تلاقه کنه
بعد مام مبارز و سالک میشیم
مدتی در هوای عاشقی میقلتیدم و شاهین به هوا میفرستادم تا دیوار بعدی
که با مخ واردش بشم و از هر چه عشق و عشقولانه بیزار برگردم پیش استاد
دیگه بعد هم که کلی سال گذشت و کلی عقل رس شدیم و دور انواع عشقولانه رو خط کشیدیم
استاد رفت زیر تازیانههای من تا هنوز که:
راست میگی اول اهل بیت و بذار برو تا به حرفهات گوش کنم
و در نتیجه دوسالی میشه که من استاد رو فرستادم توبیخ و ....
برگردیم به بعد هشت انرژی امسال
امسال که بناشد ما به بعد هشت برسیم
یعنی بناست جهشی از بعد سه بپرم هشت، میزنه و پای بانو والده میشکنه و ما میافتیم وسط فامیل
همهی اونها که هزار سال دورشون رو قلم کشیدم
و اگر وسطشون مونده بودم تاحالا چندبار دیگه مزدوج شده بودم
زیرا فامیل جز وصله پینه کاری نداره
در نتیجه هیچ از شهرزاد موجود نمی دونن و نقطه سر خط
یعنی این ها جمیعن فکر میکنند دلم میخواد و گیرم نمیآد
یک پسر خاله دارم به اسم داود که زمان انقلاب آلمان بود و از اونجا هر شب تماس میگرفت و شوخی و خنده
منم که بچه بودم و فرق ه رو از ب نمیفهمیدم،میمردم برای تماسها و جوکهاش
نمیدونم در اون زمان چی از یک بچهی مدرسهای دیده بود که براش جاذبه پیدا کنه؟
دیگه من شدم جن و خالهچمن آرا بسمالله
یعنی دیگه آسایشی نداشتم و هرکجای فامیل گیر خاله خانم و دخترهاش می افتادم
میزدند دنده داود
تا عاقبت خبر رو به گوش ابوی کبیر رساندم و به ناگه تمام صداها به سکوت نشست
در نتیجه هم پسر خاله جان با دختر عمهاش مزدوج شد و برگشت ولایت کلن
سال نود در یک حادثهی خیلی غریب و ناباورانه همسر پسر خاله، جهان را ترک کرد
از اون به بعد خالهجان ما دوباره خوابزده شد
و داستانی که خودش ساخته بود:
ببین شما دوتا قسمت هم هستید
- یعنی خاله جان توهم زده که عزرائیل بابت گل روی آرزوهای خالهجان، اومده و پری رو برده؟
حالا مگه من از روز اول معطل پری بودم؟
یعنی فامیل در تصاویر ما از کودکی گیر میکنند و کوتاه هم نمیآند
یعنی خاله خانم فکر میکنه واقعن کسی میتونه با من زیر یک سقف جا بشه؟
یا اصلن فکر کرده دیگه حاضرم خر بشم؟
نمی دونم چی فکر کرده که پای شکستهی بانو والده دوباره کار دستم داد
چهارشنبه دوباره خالهجان برای عیادت همشیره آمد. اما این بار همراه داود و پسرش
دیروز یعنی سیزده بدر بکش بکشی داشتیم با خالهخانم
که زمین بره آسمون باید همین حالا بیایید خونهی من. همه بچهها هستند و می خوام دور هم باشیم
فکر کن
خواهر پاشکسته رو نمیبینه فقط فکر میکنه چون همهی بچههاش هستند می تونه من رو قولنامه کنه
و در نتیجهی اصرار خاله جان، همهی خانواده از جمله شاه داداش پی بردیم خاله چه خوابی دوباره دیده
و در نتیجه ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند
بانو والده همینجا سیزده رو بدر کنه و من پذیرایی کنم
حالا اگر بهم بر بخوره
یک داستان میشه و من می مونم و روح خدا
بخندم، میشه دردسر
یعنی این اقوام گرام فکر میکنند معطل موندم برای شوهر و حالا فقط کافیه یکی اعلام آمادگی کنه؟
یعنی داودی که اونموقع نخواستم، حالا می خوام؟
یعنی من میتونم با روح زنی که سی سال چشم دیدنم رو نداشت و برام قیافه میگرفت، زیر یک سقف زندگی کنم؟
یعنی من دیگه اصلن حوصلهی کسی جز خودم رو دارم؟
یعنی هنوز با اسم آقای شوور و خواب ازدواج شاد میشم؟
یعنی خاله جان من می تونه درک کنه، کاستاندا و جهانش یعنی چی؟
مرگ و بازگشت چهطور؟
وای خالهای که فکر میکنه من هنوز همون دختر مدرسهای هستم و من رو می شناسه؟
اصلن خاله جان میدونی من اگر با پسرت زیر یک سقف برم، چشم و چال براش نمیذارم
و روزی صد بار می خوام یا کلهی خودم یا او رو بکوبم به دیوار
منی که خوشحالم پریا رفته بلکه آزادانه به ازادی برسم؟
فکر کنم بیش از همه چیز بهم بر خورده و این یعنی هنوز منه من سربزرگی میکنه و اینا
به سیزده هزار زبان دنیا کجا بنویسم که کسی با من کار عشقولانه و .... اینا نداشته باشه؟
۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه
الهی شکر
خدا بخواد داره تعطیلات به تهش میرسه
رسیدیم به چهارشنبهی همشهری
این چهارشنبه که نوید پنجشنبه میداد و تعطیلی مدرسه و امن خانواده
در اینک نوید پایان تعطیلیست و برگشت به جریان زندگی
از امروز باید نقش دختر خوب مادر رو بازی کنم و پایین به پذیرایی کسانی که دلم نمی خواسته ببینم
این هم جبریست برای من که به هزار بهانه از دیدار خیلی از اقوام فرار میکنم
نمیشینم با جیغ و هوار سر زندگی فریاد بزنم
لابد به تجربهی دیدار تک به تکشون نیازمندم که پیش آمده؟
خلاصه که اگر قراره باشم
پس خواهم بود و پذیرای هرآنچه که هستی برایم در نظر گرفته
یک باگوان « قطب، پیر، مراد. باگوان به معنای برکت یافته » هندی همراه شاگردانش
طبق سنت روستا به روستا میرفت و
آموزه اش این بود که:
هر چه در این لحظه برای ما رخ می ده
بتهرین هدیهایست که از خدا رسیده
و از جایی که مردم هند ، حضور باگوان و گروهش رو موجب برکت هر جا که هستن میدانند
از باگوانها پذیرای مفصل میکنند تا جای ممکن اقامت طولانی داشته و برکت رو به سوی روستا جذب کنند
اما اینبار به روستایی رسیدند که
از بخت بلند و کوتاه هیچ کس چشم دیدن هیچ باگوانی را نداشت
تا شب از این در به اون در .... راه نداد و گرسنه ماندن و در آخر هم با چوب و چماق
همه رو از ده بیرون کردن
نیمههای شب و نرسیده به سپیده، گروه گرسنه، خسته، بیجای خواب دور آتش منتظر صبح و
گرگ و شغالها دورهشون کرده و منتظر ضعف بودند تا دلی از عزا دربیارن
باگوان دست بالا آورد و سر به آسمان گرفت و گفت:
خدایای برای هدیه این لحظه از تو سپاسگزارم
دیگه تحمل شاگردان به سر آمدو به اعتراض پریدند که:
پدر بیامرز داری شکر چی میکنی؟ کم مونده لقمهی گرگها بشیم. تو شکر میکنی؟
باگوان با خونسردی گفت:
- اگر به تجربه اش نیاز نداشتیم، الان در این نقطه گرفتار نشده بودیم
با شکرانه و صبوری باید درس این ماجرا را گرفت و تشکر کرد
مام شکر که پای بانو والده شکسته و باید بریم میهمان داری کنیم
شکر که کسانی که هزار سال ندیدم، مجبورم امروز خنده خنده ببینم و صبوری کنم
واقعن شکستن پای بانو والده جای شکر داره؟
باشه حتمن حکمتی پسش نهفته هست
غیر از این فکر کنم برمیگردم به گندم هزار سال پیش
۱۳۹۴ فروردین ۱۱, سهشنبه
اهای، قوز شرقی
خداییش این مهران مدیری اساسی دوست داشتنی میشه وقتی گروهش کامل باشه
امسال هم باید کار خوبی باشه
جمع رضویان و انصاری، غفوریان و.... نمیتونه کار بدی باشه
الان یه چی گفت دل درد گرفتم از خنده
گفتگوی مدیری با رضویان و داستان، قوز شرقی
وقتی رضویان با اون چهرهی بامزه گفت :
آره چند نفر تا حالا بهم گفتن:
قوز شرقی اوهوی قوز شرقی
مدیری بی رضویان رو دوست ندارم
یا
این من بچهی فیلیپینم. غفوریان
خیلی بامزه و نیش دار حرف میزنن
اصولن این تیم با هم جواب می ده
شاید این وسیلهای بشه برای آشتی با با صدا و سیما
از قرار نود قسمتی و اگه خوب پیش بره
برای شبها خیلی بهتر از سریال ترکیست
ایران برگر هم باید دیدنی باشه
کار آقای جوزانی و با شرکت استاد نصیریان
شیر والده
امروز از اون روزها بود
جدای اخبار خوش از لوزان سویس
باید بگم: روز نه چراغ سبز
که امروز روز چلچراغ سبز بود از سوی هستی
فکر کن یکضرب میهمان داشتم
اونهایی هم که بزرگتر بودن و من نرفته بودم، تماس گرفتن و خجالتم دادن
بخش آخرش خاله خانم چمنآرا بود بههمراه
دختر و دامادش
که برای دیدار بانو والده آمده بودند
اما
ایشان نبود و با التماس تمنای من
تشریف آوردن بالا بنده منزل
میهمان خودم هم تازه رسیده بود
همه با هم گره خورده بود
و باید دنبال بانو والده هم میگشتم
شاه داداش کاخش رو ترک کرده و تشریف نداشت
و بانو والده
تلفن اول به خاله خانم گفت : بمونید دارم میام
دومی گفت : بهارستانم صبر کنید تا بیام
تلفن سوم از ایشان به من ، پیدا شد
بانو دم در خونه خورده زمین و با لر بازی و سربزرگی راه افتاده با تاکسی سرویس
تشریف برده بیمارستان و در اون لحظه داشتن پاش رو گچ میگرفتن
فکر کن
داماد خاله جان ودختر خاله راه افتادن برن اونجا
از خر شیطون پایین کشیدمشون که خودم میرم؛ شما به باقی میهمان بازیها برسید
آخر هم نذاشت برم دنبالش .
گفت : خودم دارم میآم. ماشین بیرون منتظره
خاله جان از در رفت، زنگ زدم که دارم میآم
میگه: پایین پله هام دارم میآم بالا
فکر کن به او شادروان پدر من که،
فکر کرده بود کسی از پس این بانو بر میآد
دمکردهی آویشن با لیموی تازه
خدایا من رو لحظهای به خودم وا مگذار
یعنی کافیه انگشت توی دماغم بکنم تا هستی به لرزه بیفته، درسم بده
خوبه سوتی زیادی ندارم
گرنه الان چهل تیکه شده بودم
یکجوری با ایهام و ابهام به بانوی همسایه گفتم حال خوبی نیست
یک کلک منه ذهنی وسط معارفه و ترس از هپلی بودن
روح هم معطلش نکرد و آس رو کرد
طفلکی جستی رفت و دوباره برگشت با یک سینی بلوری، حاوی این
فکر کن!!!
دلم میخواست کلهام رو بکوبم به دیوار
چشمم به آینهی کنسول کنار در که افتاد، شرمنده نگاه از خودم دزدیم
خب نکبت تو اصلن فطرتن هپلی مخلوق شدی
خب بعد چی؟
قراره بهت نمره بدن؟
تاج سرت بذارن؟
بگن تو هپلی هستی؟
یا چی....؟
با این همه اهن و تلوپ از چی ترسیدی، ایهام بافتی؟
خدایا من تسلیم
من غلط کردم
دیگه مواظبم
نه قضاوت کنم
و نه تولید ابهام
حالا از خجالت نمی دونم این هبه رو چهطوری قورت بدم؟
که تندی گزندهی قضاوت داره و
گرمی محبت ، همسایه
ای خدا این همسایهبازیهای ایرونی رو از ما نگیر
این مهر پنهان در ذات آدمها رو
و این همه حضور قشنگ تو در همه
غافلگیرانه
جماعت تا یک کتاب میخونن، یک مفهوم کلی ازش میگیریم
بادی به غبغب می اندازیم که اینم میدونستیم، فقط یادمون رفته بود
یعنی تا حس آشنایی به پیام کتاب نباشه، ما تا تهش نمیخونیم
بعد
همین ما
که هر کتاب یکی به سوادمون افزدوه و رفتیم بالا
فکر میکنیم همینکه اینها رو خوندیم، یادآوری شد، یادگرففتیم و .... کافیه
و به منمون افزوده میشه
یک زمانی برنامههای شهبازی رو نمی دیدم، زیرا، میپنداشتم
ته داستان رو طوری فهمیدم که نیازی به سخن غیر ندارم و داره یه چی برای خودش میگه
یک روز هم مجبوری دیدمش و چندماهی دنبالش رفتم و .... داستان
حالا
فکر کن
منی که مدام بالا منبر و برای خودم سخنرانی دارم
توجه کن
من اینجا با خودم حرف میزنم، خودم رو شکار میکنم، نقاط ضعفم رو میبینم و داستان
ته جادهی بلاهت اسیرم
چهطور با چهارتا کتاب خوندن مردم عالم میشن؟
موضوع:
قضاوت
روز 26 اسفند از بیرون آمده بودم که اسانسور از 6 به سمت پایین میاومد
و با صحنهای مواجه شدم که چشمهام رو گرد کرد. گولم مالید، تو ذوقم خورد و کلی قضاوت
حتا موضوع رو به بانو والده هم گفتم
- همسایهی جدید رو دیدم با پیژامه و عرقگیر زباله پایین میبرد
حتا شاید به اخوی هم گفتم که بعدش اون توصیهی احمقانه رو بهم کرد
خلایق هرچه لایق
صحنه دوم:
امروز
هنگامی بانو همسایه آمد دم در که داشتم از اینور تراس میز بساط منقل رو منتقل میکردم به
اونور تراس که منظرهی بهتری داره « پشت بام روبروییها »
اونجا در حیطهی بشقاب مهپاره و پشتش هم چسب دیواری که به سقف رفته و نه گمانم
به هیچ گیاهی آسیب برسه
اما اینور دیگه امکان روشن کردن منقل موجود نیست به دلیل حضور بانو امینالدوله که کنج ایوان آغوش گشوده و داره همینطوری همهجا لم می ده
منو داشته باش، تریپ حمالی
خاکی، کثیف، لباس کار، و به لطف باد موهام سیخ روی هوا و هر چه دلت بخواد
آخر افتضاح
شاید تا امروز هیچکس جز پریا من رو با این هیبت ندیده باشه
چندبار ازش عذر خواهی کردم که ژولی بودم و گفتم شرمنده که امروز حال خوبی برای دیدار نبود
ولی وقتی رفت، این ذلیل مردهی نکبت از کولم رفته بود بالاکه:
دیدی آبروت رفت! خاک به سرم. اونکه نمی دونست داشتی فیل هوا میکردی. حالا ببین چه فکرها که دربارهات نکنه
بلافاصله به یاد آسانسور اونشب افتادم و قضاوت بیراه
خداوندگار عالمیانا
زندگی من هیچگاه به آدم نرفته
وقتی همه خواباند،
کارم میآد
هنگامی که همه سر کارند،
دلم باغبونی میخواد
دیشب به لطف باد و طوفان که خوابم نبرد و همهاش نگران گل ها بودم
عاقبت هم گلدان سینهره رو بلند کرد و کوبید زمین
فکر کن
همان روز اول چه خشمی از من در این گلدان جا گرفته بود
که بین اون همه گلدان در ایوان، فقط این یکی رو بلند کنه و بکوبه زمین
البته که شکر پروردگار گلدان گلی نبود و به خیر گذشت
گلدانهای سبکتر و کوچکتر هم بود که برداره
ولی
از جایی که انرژی خشم احاطه اش کرده بود
فقط با این یک چنین کرد
این هم جدی نگیر
برای من باد روح و شخصیت داره
برای شما نه
بذار به حساب مزاح سه شنبه
القصه که تا خود صبح ویرم گرفته بود اتود بزنم و کلی داستان و بالاخره طرح دو بوم منتظر، درآمد
نه خوابم میامد و نه حس خستگی داشتم
چهار صبح خدا از جلدش سر درآورده بود به بازی
یادش بخیر وقتی دخترها خیلی کوچک بودن
تا می اومدی بخوابی، یکی بیدار می شد و آرزویی جز خواب طولانی نداشتم
در این مورد برعکس عمل میکنه
نه خسته و نه خوابزده
با شوق تمام مینشینه به اتود زدن
تره به تخمش میبره، حسنی به باباش
هیچگاه عقلت رو بهدست دیگران نده که سر از ناکجا درمیآری
زمانی که طبقهی بالا خالی شد و شاهداداش رفت زیر زمین و بنا شد، بالا بره اجاره
عزای دنیا بهناگاه برسرم حملهور شد
کلی طول کشید تا بالاییها تربیت شدن که:
بابا ، پدربیامرزها اینجا آپارتمان و متراژش بالاست و ما هم هی دیوار برداشتیم و گذاشتیم
ندوید که کل خونهی من به لرزه میافته
دنبال هم نکنید و .... الی آخر تا شده سالیان دراز این زیر با اونها زندگی کنم
با همه این ها به خدا باور دارم و نظم دنیا
هنگامی که من بدی برای کس نخواهم
هیچ بدی به سمت من نخواهد آمد
و پرونده رو سپردم به حضرت والا
همسایه های تازه آمدن و من هم که همهاش خونه و در نتیجه یکی دوتا رو بیشتر ندیده بودم
در واقع بانوی خونه که از همه مهمتر بود، رویت نشده بود
فقط یکبار تلفنی با ایشان صحبت کردم و تمنا که لطفن این پاشتهی کفش رو کنترل کنید
انقدر نکوبید توی سر من و رفت تا سنبل عیدانه و اهل بیت رفتن سفر و
پیغام شاه داداش که:
اینها با خودشون هم قهرن. خیلی بد اخلاق و بیتربیتند
براشون هم چیزی نفرست
و منم بور شدم و رفتم توی لاک خودم
ولی از یاد برده بودم که در نظر اخوی گرام،
همه ایراد دارند و .... فقط او و همسرش خوب دنیان
تا همین ساعتی پیش که شانتال دیوانه شد و خودش رو زد به زمین و آسمان
امروز میزبان فرشتهای از بهشت بودم
بانوی طبقهی بالا با یک کاسهی بلوری سوغات مشهد آمده بود برای تشکر سنبل و آشنایی
خدایا ذهن من رو هیچگاه به نادر مسپار
که با لدر شخم میزنه به هر چه باور زیباست
خودش بداخلاق و گوشت تلخ و فقط در این جهان چهار نفر آدم وجود داره
خودش، همسر و اولاداش
باقی برن بمیرن و آدم نیستند، از جمله رفیق فابریک از بچگی تا حالا
مردای ایرونی همینطوریاند دیگه
یا دشمن زن و یا دشمن عالم به دفاع از زن
که این همه هم برمیگرده به موفقیتهای اجتماعی و .... این های یک آدم که
کجای احساس رضایت قلبی و آرامش ایستاده؟
بانویی زیبا
درست برخلاف آنچه که شنیده بودم
خوشرو
با باورهای همسان با خودم
انقدری که نتونستم جلوی زبانم رو بگیرم و نگم که:
والا بهمن گفته بودن، شما دوست نداری با کسی ارتباط داشته باشی
یعنی خودم رو کشتم که نگفتم:
بابا من یه چیزهای دیگه از شکل تا عملت شنیده بودم
ولی لپم رو هی از تو گاز گرفتم که زبونم لو نده
یعنی چنان در شگفت بودم که باورم نمیشد این بانو سه ماهه بالای سر من و
من چه گمانها از بابتش بهخطا نداشتم!!
و اگر آدم عاقلی بودم، روز اول به خودم میگفتم:
بابا ، پدر بیامرز. چهکسی به نظر اخوی خوبه که مستاجرش خوب بیاد؟
و ای خدا چنی باید قوی باشم وسط این خانوادهی با عالم و آدم دشمن؟
من سی چی با کسی جنگ ندارم؟
من به کی بردم؟
معلومه. حضرت پدر
تره به تخمش میبره، حسنی به باباش
۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه
نوبت غصهی گلهاست
چهارتا رعد و برق زد، هر چه آژیر بود به صدا افتاد
پشت بندش ماشین پلیس
تو گویی بشقاب پرندهها حمله کردن
رعد و برق فقط،
رعد و برق ولایت طبرستان
اول نورش میآد، تو گیجی در انعکاس این نور شدید
بعد خودش میاد و کوه رو میلرزونه
دروغ چرا؟.تا قبر آ آ آ
هنوزهم از طوفان و رعد و برقهای چلک میترسم
هربار فکر میکنم الانه است که شیروانی رو بکنه و با خودش ببره
بعد با خودم میگم:
خره
بیست ساله این کنده نشده.
چرا باید همین امشب که تو اینجایی کنده بشه؟
بعد نگاهم بر درختانی مینشینه که خداد ساله اونجان و هنوز طوفان نشکسته
همینطوریها به خودم دلداری می دم
اگه سرما هم نباشه میرم وسط ایوان بزرگ بالا مینشینم و
به قول استاد، از اقتدار باد بهره مند میشم
بلکه کمتر بترسم
اگه بنشینی و فقط گوش بدی حتمن میترسی
بهتره براش بازی درست کنی
فقط اگه شانس بیاری و طوفان کابلهای برق رو از جا نکنه و تو تا صبح
بمونی وسط تاریکی جنگل
زوزهی گرگ و شغال
بخصوص شغالها سر هر نوبت اذان و ..... صدای بسیار بسیار عجیب
بیداری جنگل
لحظهای که تمام موجودات زندهی موجود ، با هم شروع به بیداری و تولید صدا میکنند
دل شیر میخواد
مال منم که نژادی از اول زور زده که شیر باشه
حالا راه افتادم
ولی اونسالهای قدیم
انواع فکر و خیال بر دیوارها نقش میبست
بانو والده طی یک تماس تلفنی، فرمودند:
اخبار گفته: بناست طوفان بیاد با سرعت صد کیلومتر
همین خبر کافیست تا خواب امشبم باطل بشه
کلی گلدون کشیدم عقب که یه چی نیاد از آسمون و سر شاخهها رو بزنه
لابد باید تا صبح تک به تکشون رو بغل کنم
شانتال کم ترسیده؟
حالا نوبت غصهی گلهاست
یکی منو نگهداره
من یکی از اون کسانی هستم که آفریده شدم برای حمالی
در تاهل هم همین بودم
نه که هیچی بلد نبودم،
قوم شوهر بستنم به گاری و تا میشد به اسم آموزش
ازم کار کشیدن
نگو اون ها من رو بهتر شناسایی کرده بودند
به دیروزها که نگاه میکنم، که تو گویی موتور هزار بهم وصل بود
یخچال ساید بای ساید بغل میکردم از اینور سالن شهرداری
به اونورش
فکر میکردم هرکولم و نیاز به هیچ تنابندهای ندارم و
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من
همینطوری اومدیم جلو و کشف شد که:
یه باطری اضافه دارم که
تا دلت بخواد کار میکنه و آخش هم در نمیاد
در واقع طبق کشفیات سالهای اخیر
انرژی زیادهی من اگر هدفمند نشه
میزنه به کاسه و کوزه خلق و خودم با هم
در نتیجه
تمام ساعاتی که بیدارم باید یک کاری انجام بدم
حال می خواد پای تیوی باشه
زمستون به بافتنی و تابستون کمتر تیوی میبینم یا یه چیزی میسازم و تیوی گوش می دم
این چند روزه و عید بازی موجب شد بیفتم به اونور شیکی
هی پای تی وی و به
میهمان بازی و نتیجهاش همین انفجارات دو روز گذشته میشه
اول از همه حسادت
چیزی که خودم رو کشتم تا ازش خلاص بشم و میبینم هنوز هست
یعنی فکر میکردم حسودم در ، حیطهی ناموس و خط سبیل
اما امروز دیگه حتم کردم بغضی نشکفته از بچگی حمل میکنم
حاشیههاش مرور شده بود
اما کشف حسادت بین خودم و خانم والده و شاه داداش
از معجزات سال جدید خواهد شد
و از همه بدتر
بیکاری و ولگردی این چند روز
تهش جونم برات بگه
زیر بارون سیلآسا ایستادم به نرده و ... اینا رنگ کردن
تا ساعت شش مشغول کار بودم
کار می گم تو میشنوی
ولی باور ندارم همهی شما چنین همت بلندی داشته باشید
مثل برق کل داستان رو طی سه چهار ساعت هم آوردم
تهش به خودم گفتم:
کارگران عزیز؛ خدا قوت
ولی حالم خوب شد
خلایق هرچه لایق
خدام من رو برای حمالی آفریده
نه بیشتر و نه کمتر
دیگه اخوی از یاد رفت،
بانو والده یکطرف و
باقی داستان
یعنی اگر کار نکنم یکی رو برای خودم باقی نمی ذارم
نجات، غافلگیرانه
از مرور نباید غافل شد
اول که دست شیخ الرئیس خوآن اعظم درد نکنه که وسط بزنگاه خربگیری
در حین شستن بشقاب بلور کهربایی رنگ
یکی زد پس کلهام
خرده ستگران اعظم
چرا هی فراموشی میگیرم و یادم نمیمونه خرده ستمگران کبیر من در دل خانوادهاند
نقاط ضعفم
یا حداقل تا هنگامی که ضعفهای من هست،
خورده ستمگر لازم هستم
و چه کسانی بهتر از نزدیکانم؟
مثل بانو والده، شاه داداش و دخترها
ما را بس
و باید از یاد نبرم که همه اینها هست تا من خودم رو درست کنم
تا زخمی نباشه، دردی هم نیست
پس باید زخمهای خودم رو درمان کنم
که اصلن نفهمم کی چهطور با من مواجه می شه
نون و ماست خودم رو بخورم و قلبن شاد باشم
از همین رو باید شکر گزار احوال غریب دو روزه گذشته باشم و اهل بیت خانواده که نشون دادند
هنوز چیزهای مرور نشده هست و باید اقدام کنم
لازم هم نیست برم جنگل و بس بنشینم
هوای بارانی امروز کانونم رو سوت کرده در نقطهای بس خوش آب و هوا در دل پایتخت
که جون می ده برای مرور کردن
و چارهای جز این ندارم
هیچیک نداریم
البته اگه بخواهیم، از شرایط موجود بشری نجات یابیم
۱۳۹۴ فروردین ۹, یکشنبه
احترامات بیحد
دو روزه یکخبرهاییست
میفهمم دارم وارد تلهی ذهن میشم
هی بهش میگم، نگاهش میکنم و البته از مرور هم غافل نبودم
اما نمیدونم کدام حفرهی درونی به بازیم گرفته، بلکه بنشینم به مرور و تهش رو در بیارم
یک جور حس شکایت و گلایه
از خودم؟
از شرایط؟
از زندگیم؟
از تنهایی؟
از چی؟ نمی دونم ولی میفهمم دارم گرفتار میشم
و این دقیقن همان نقطهایست که همگی درش اسیریم و نمی دونیم
و دقیقتر همان نقطه که یا
وا می دیم و میپذیریم و یا .... فاجعه
در قدیم وقتی به این نقطه میرسیدم، دیگه به این فکر نمیکردم که باید چهطور باهاش برخورد کنم
که در نهایت کاری دستم نده
باور داشتم که این حال منه که خراب شده و دنیا به سادگی به زیر سوال کشیده میشد
اما هیچ فکر نمیکردم که:
آیا دنیا بهت انگشت رسونده؟
پشت پا گرفته؟
نیشگون چی؟
یه چی بالاخره باید شده باشه که حالم میره توی پیت؟
اوه البته که هست
سرنوشت من، بخت بلند و کوتاه، حسادتهای ریشه دار قومی؟
خانوادگی؟
حتمنی یه چیزی حالم رو ریخته وسط پیت یا نه؟
به تنها چیزی که نمی اندیشیدم این بود که:
این حال من نیست و از شرطی شدههای قدیمی برآمده
از اعتیاد به شناسههای اجتماعی، کف زدن ها، تائید گرفتن یا نگرفتنها و ....
کلی داستان براش میشه پیدا کرد
درد از جایی شروع شد که رفتم منزل اخوی و دیدم نقاشی پسرک رو در انبار پنهان کردن که کسی نبینه
سی چی؟
زشت شده بود؟
در شان خونهی بی روح و تاریکشان نبود؟
خلاصه که خودم می دونم وسط چاه منه ذهنی گیر افتادم
باید به خودم بگم
جهنم. باید یه چی برای خونهاش می دادم که دادم.
من زحمتم رو کشیدم. از رسمش لذت بردم، شاد شدم، ذوق کردم و ... مثل خدا
اونم وسط بدو بدوی عید.
دیگه نمیشه راه بیفتم دنبالش که بعدش چی میشه؟
تازه، هر کسی یه حد و شانی داره
اما
تنها درد من در این شرایط ویروس خود پریشی ذهنیست
و
تنها کاری که ازم برمیآد، تسلط روی خودمه
کنترل اندوه، خشم، قضاوت و .... هرآنچه که در درون به فریاد برمیآد
و بدبختی جاییست که معده و روده نیست که بدی حکیم درستش کنه
بخشی نادیدنی و غیر قابل دست رس
مثلن:
صبح چشم باز کردم. پریشون بودم
بلافاصله گفتگوی درونی آغاز شد و لیستی از همهی اونچیزهایی که طی دو سه روز گذشته
تهییه کرده بود آوار شد سرم
یعنی هنوز بیدار کامل هم نبودم
منتظر نشسته بود تا چشم باز کنم و صندوقچهی منه بیچارهاش رو خالی کنه
و چون هنوز خواب بودم
به خودم اومدم دیدم که ای وای بر من
امروز هوا هوای ترک زندگیست
همونی که قدیم ها خفتم میکرد کنار دیوار و انقدر به گوشم می خوند که:
چی می خوای این جا؟
هیچکس چشم دیدنت رو نداره و تا به تنهاییت هم حسودی میکنند
ندیدی .... لاب لاب لاب
و تو یادت می افته دیروز میهمانی بودی و این همه نتایج برخورد درست یا غلطت با توست
حالا بیا و معلوم کن که آیا کسی موظفه به قدر ما برای ما احترام قائل بشه؟
- اگر تو هم احترام بگذاری؟ بله باید جواب بگیری
- اگه نگرفتی، آیا غیر از اینه که احمقی و نباید ادامه بدی؟
- تقریبن؛ ولی نه کاملن. در واقع به خودم احترام میگذارم و با من ذهنیم میجنگم
- با این حساب دیگران به خودشون بیاحترامی میکنند؟ هان؟ نظرت چیه؟
- درسته. ولی چرا مردم بلد نیستند محترم باشند؟
-شاید بسکه ما احترام گذاشتیم یابو برشون داشته محترم ترین فرد دنیا هستند و شاید سی این که اصلن نمی دونن احترام چی هست؟ چون ندارند.
مثل خوشبختی که نداریم و نمی دونیم هم چیست که اگر آمد بفهمیم آمده و عاقبت به خیر شدیم
- تکلیف چیه؟ وقتی ته کس و کارت همین مردم باشن چی؟
اونموقع است که دوباره هوایی میشم، هول میکنم که:
وای خدا بذارم برم یه جا که هیچکدومشون رو نبینم
و این درست همان نقطهی مجادلات ذهنی است
یک قدم به عقب برمیگردی و پر از تاسف آهی میکشی و میبینی
لب پرتگاهی و میخواهی بپری پایین
و این تنها هدف منه ذهنیست
؟
شکر به این همه قشنگ و خلقت
اما چرا
وقتی به این گل نگاه میکنم، یهجورایی انگاری
گوشت تنم ریش میشه و یاد دوا گلیهای قدیم می افتم
یعنی این فطرتن این رنگی بوده؟
یا زور چپونی این رنگی شده؟
یه حس مصنوعی به آدم می ده
خدا من رو ببخشه
این گل خانم هم همینطور
نه که از فردا بره قهر
باور کن که من به این فهم انرژیهای ما توسط گیاهان
اعتقاد دارم
ای روزگار نازنین
شکر به روزی که نیکو گذشت و
نیکو به سر رسید
اول که منزل اخوی و مهمونبازی
بعد رفتم چند گلدان و خاک خریدم برای رزهای تازه
عاشق رزم و دست خودم نیست
میرسه به بانو والده که همیشه عطر رز داشته تا هنوز
هربار عطر گل رو نفس میکشم،
سبز میشم،
تازه میشم،
میرسم وسط حیا کودکی
امن مادر که بسیار وسیع و من کوچک بودم
حالا من بزرگ شدم و
دنیا بزرگتر
و ترسناکتر
القصه که باقی عصر تا غروب هم به باغبانی گذشت
من خوبم
شکر پروردگار
برای هر لحظهاش باید شکرانه داد
ولی خدایی عجب آسمون و غروبی!!!
یک روز عاشقانه
دختره بعد از کلی با نامزدش میره پیک نیک
پسره از هر دری میگه تا برسه به موضوع پیک نیک
میگه:
عزیزم
ببین چه آفتابی
چه هوایی
خدا هم با ما یار امروز
و ... اگه گفتی امروز جون می ده برای چی؟
دختره یه نگاهی به اطراف انداخت
و جوی آب
گفت:
جون می ده برای رختشویی
این جوک بود البته
جوکی برگرفته از ریشه ی تربیتی دخترای ایرونی
در نسل ما یا صدههای گمشده
اما خداییش این آفتاب و روز تعطیل عید و ... اگه گفتی برای چی جون می ده؟
پسره از هر دری میگه تا برسه به موضوع پیک نیک
میگه:
عزیزم
ببین چه آفتابی
چه هوایی
خدا هم با ما یار امروز
و ... اگه گفتی امروز جون می ده برای چی؟
دختره یه نگاهی به اطراف انداخت
و جوی آب
گفت:
جون می ده برای رختشویی
این جوک بود البته
جوکی برگرفته از ریشه ی تربیتی دخترای ایرونی
در نسل ما یا صدههای گمشده
اما خداییش این آفتاب و روز تعطیل عید و ... اگه گفتی برای چی جون می ده؟
بپکی دلدادگی
بذارم اشکاف و درش رو ببندم
بیشتر از حرصم
مثل دخترها
اونهام وقتی برام بلوزی چیزی میخرند، انگار برای خودشون خرید میکنند
تنگ، مکشمرگ ما و .... اینا
بانو والده از چینی و کریستال بالا میره
زیرا
خودش عشق همین چیزهاست
و من که این وسط هزار سال داد زدم،
قهر کردم،
اصلن قطع نامه صادر کردم:
- بیآرزویی در بینیازیست و اینا
من رو با رنگ خودم شاد کنید
اصلن هیچی ندید تا شانههامم سبکتر باشه
راه نداد تا
امسال به یک ظرف گلسرخی یادگار بچگی،
دلشاد شدیم و داستان عیدی بازی بسته شد
امروز که فکر میکردم
نهکه خورشید از مغرب طلوع کرده،
زنگ به صدا دراومده؟
شانتال خونه رو روی سرش گذاشته بود و من از ایوان هراسون به داخل دویدم
میبینم بانو والده بههمراه سه بوتهی حیات پشت در ایستاده
کلی ذوق کردم و .... که بالاخره مادرم فهمید من چی دوست دارم؟!!!!!!!!!!!!!!
.... القصه.
بانو برگشت منزل خودش و ما به باغبانی و فتو گرافی دلخوش
که چشمم افتاد به حیاط شاه داداش که
و حیاطش که میمونه به بیابونهای تکزاس
و این منظره ردیف گلدانها
ای واااااای برمن،
از این بانو والده
سه گلدان حق سکوتم داده
که صدام در نیاد برای اینها
و دوباره از حال رفتم،
به همین سادگی
هنوز آب پای گلها نریختم
دلم نمیخواد چون خودش رو برای اون شیرین میکنه
به من شیتیل بده
دوست دارم جای خودم باشم،
برای خودم باشم،
حتا اگر به سن بانو حوا رسیده باشم
یعنی ممکنه پیش از مرگ ببینم این شاهبازیها از خانوادهی ما رخت بسته باشه؟
یا اصلن ممکنه تا وقت رفتن، یکی پیدا بشه
از ته قلب و حقیقتن من رو برای آنچه که هستم دوست داشته باشه
نه سی آنچه که ذهنش میگه و میخواد
به این می گن منه ذهنی
بین زمین و آسمون منه ذهنیم
دیگه رسیدیم به نقطهی معروف، تعطیلات کش دار
فرقی نداره در اینک کجا باشم
تهران و تنها یا در سفر و با جمع
دیگه از این جا به بعدش کش دار میشه
مگه میشه یک مملکت رو فلج کرد
اونم هفده روز تمام و آب از آب تکان نخوره؟
منکه حوصلهام سر رفته
حتا از نبود صدای فحش و ناسزای تاسیساتیهای محل و یا
صدای بوق خودخواهانهی ماشین ها
که میگه:
اون بیرون یک خبری هست و زندگی جریان داره
دیروز از یهجایی دیگه در دنیا رو بستم
گو اینکه میهمان هم آمد، ولی سعی کردم تصور کنم
در این جهان من هستم و من
تنهای تنها
نه کسی بیرون از دیوارها هست و نه حیاتی جاری
بعد از رفتن میهمان گرام که اصلن انتظارش را نداشتم
تلفنها رو بستم
به نت نیامدم و سعی کردم فقط صدای ذهن خودم رو بشنوم
اوه ه ه رفت بالای منبر که ، .... کلی
اصلن مهم نیست اگر ذهن کم بیاره
البته تا هنگامی که خودم بدونم همهاش محصول ذهنیست
اما از این هم خسته میشم وقتی مدام مجبورم مچ بگیرم که
اوکی
این درد نمیتونه مربوط به روح باشه که روح از چیزی درد نمیکشه
تا از شرش خلاص بشم
و اینکه آیا همهی جماعت به این وضعیت آگاهند؟
خب معلومه که نیستند
گرنه خودخواهی جهان رو زیر و زبر نکرده بود
منهم که مالی نیستم
با اینحساب آیا جماعت همگی شادند؟
باشند یا نه؛ بهمن چه ربطی داره؟
مال من به کی مربوط میشه؟
من فقط وقت کار به این چیزها فکر نمیکنم
وقتی هم کسی کار نمیکنه و همه رفتن تعطیلات
چه وقت کار منه؟
در نتیجه میمونم بین زمین و آسمون منه ذهنیم
اشتراک در:
پستها (Atom)
سفری در خیال کیهانی ( تجربهای هولوگرام)
اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود، آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...