در این عید سعید باستانی، ما
همراه خانوادهیمان به دیدار فامیل رفتیم
چشم عالم و آدم را هم با لباسهای نو و کفش و اینای مارک دار و .. .درآوردیم
همه فهمیدند ما چهقدر مهم هستیم چون لباس های خیلی قشنگ و گران داریم
خالهخانم کلی عیدی داد و یک خروار سرما دست کشید
بعد همه برای تماشای ماشین جدید پدرجان رفتیم سر بند و چغاله بادام خوردیم
من دل درد گرفتم و مجبور شدیم به بیمارستان برویم
بعد سر اینکه تقصیر کی بوده که من چغالهی نشسته خوردم،
پدر و مادرمان دعوایشان شد.
دو روز تمام هم هر میهمانی به در خانهی ما آمد؛
اگر فامیل پدر جان بود، مامان جان اجازه نداد، به اف اف جواب بدهیم و برعکس
آخر هم سیزده بهدر شد و سر اینکه مامان میخواست به منزل مامانی برویم و بابا به خانهی پدربزرگ دعوا کردند و
ما هم در خانه ماندیم
که نه حرف او شده باشد و نه حرف ایشان
خلاصه که عید به ما خیلی هم خوش نگذشت
ولی به همه گفتیم گذشت، چون آبرویمان میرفت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر