خدایا من رو لحظهای به خودم وا مگذار
یعنی کافیه انگشت توی دماغم بکنم تا هستی به لرزه بیفته، درسم بده
خوبه سوتی زیادی ندارم
گرنه الان چهل تیکه شده بودم
یکجوری با ایهام و ابهام به بانوی همسایه گفتم حال خوبی نیست
یک کلک منه ذهنی وسط معارفه و ترس از هپلی بودن
روح هم معطلش نکرد و آس رو کرد
طفلکی جستی رفت و دوباره برگشت با یک سینی بلوری، حاوی این
فکر کن!!!
دلم میخواست کلهام رو بکوبم به دیوار
چشمم به آینهی کنسول کنار در که افتاد، شرمنده نگاه از خودم دزدیم
خب نکبت تو اصلن فطرتن هپلی مخلوق شدی
خب بعد چی؟
قراره بهت نمره بدن؟
تاج سرت بذارن؟
بگن تو هپلی هستی؟
یا چی....؟
با این همه اهن و تلوپ از چی ترسیدی، ایهام بافتی؟
خدایا من تسلیم
من غلط کردم
دیگه مواظبم
نه قضاوت کنم
و نه تولید ابهام
حالا از خجالت نمی دونم این هبه رو چهطوری قورت بدم؟
که تندی گزندهی قضاوت داره و
گرمی محبت ، همسایه
ای خدا این همسایهبازیهای ایرونی رو از ما نگیر
این مهر پنهان در ذات آدمها رو
و این همه حضور قشنگ تو در همه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر