امروز از اون روزها بود
جدای اخبار خوش از لوزان سویس
باید بگم: روز نه چراغ سبز
که امروز روز چلچراغ سبز بود از سوی هستی
فکر کن یکضرب میهمان داشتم
اونهایی هم که بزرگتر بودن و من نرفته بودم، تماس گرفتن و خجالتم دادن
بخش آخرش خاله خانم چمنآرا بود بههمراه
دختر و دامادش
که برای دیدار بانو والده آمده بودند
اما
ایشان نبود و با التماس تمنای من
تشریف آوردن بالا بنده منزل
میهمان خودم هم تازه رسیده بود
همه با هم گره خورده بود
و باید دنبال بانو والده هم میگشتم
شاه داداش کاخش رو ترک کرده و تشریف نداشت
و بانو والده
تلفن اول به خاله خانم گفت : بمونید دارم میام
دومی گفت : بهارستانم صبر کنید تا بیام
تلفن سوم از ایشان به من ، پیدا شد
بانو دم در خونه خورده زمین و با لر بازی و سربزرگی راه افتاده با تاکسی سرویس
تشریف برده بیمارستان و در اون لحظه داشتن پاش رو گچ میگرفتن
فکر کن
داماد خاله جان ودختر خاله راه افتادن برن اونجا
از خر شیطون پایین کشیدمشون که خودم میرم؛ شما به باقی میهمان بازیها برسید
آخر هم نذاشت برم دنبالش .
گفت : خودم دارم میآم. ماشین بیرون منتظره
خاله جان از در رفت، زنگ زدم که دارم میآم
میگه: پایین پله هام دارم میآم بالا
فکر کن به او شادروان پدر من که،
فکر کرده بود کسی از پس این بانو بر میآد
بله قربان، بختیاری از نوع تفنگ کش
پاسخحذفهنوز فکر میکنه، میشه پدر عالم و آدم رو دربیاره
گرنه چهطور بیپدر از عهدهی بزرگکردن دو بچهی صغیر برمیآمد؟
خدا به جانش سلامتی بده که بعد از پدر نشست پای قصه و غصهی ما و با تنهایی ساخت
روح مادر گرام شما هم شاد
نمی دونم در این مورد چی باید بگم؟
ولی یک چیز رو خوب بلدم، اونی که جهان رو ترکی میکنه
افسانه ای میشه تا ابدیت که هیچ خاطرهی تلخی ازش نمیمونه
مانند افسانهی پدر برای من
وقتی با خواهرها یک جا جمع هستیم من حسرت میخورم به اونها که پدر رو فهم و درک کردن و من نه
اونها هم حسادت میکنند به من که رفتارهای پدرانهای از ایشان دیده و تجربه کردم
که خواهران گرام باید خوابش رو ببینند
شاید چون به بزرگی نکشید که منم تو روش بایستم
یا فریاد بزنم و مانند سایرین حق بخوام
خلاصه که هپروت غریبیست عدم تجربهی هر یک از والدین